آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۵۴۴۶
۱۱:۱۲

۱۴۰۴/۰۸/۲۸

بیست متر سقوط، سه تیر و یک معجزه؛ روایت جانباز «سید حجت اله زمانی» از خط مقدم

در دل آتش و خون، نوجوانی ۱۶‌ساله با شجاعتی بی‌نظیر جان یک همرزم زخمی را نجات داد. روایت «حجت‌اله زمانی» از روزی که سقوط، تیر و انفجار هم نتوانست او و دوستانش را از مسیر نجات دور کند.


بیست متر سقوط، سه تیر و یک معجزه؛ روایت جانباز «سید حجت اله زمانی» از خط مقدم
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، جانباز «حجت‌اله زمانی» می‌گوید: سال ۱۳۶۴ شانزده‌ساله بودم. ما را از مدرسه به عنوان بسیجی فرستادند گیلان‌غرب. یک، دو ماه آنجا بودیم تا خبر رسید قرار است عملیات شود. در همان مدرسه کلاس تخریب گذاشته بودند و داوطلبان می‌توانستند آموزش ببینند تا اگر لازم شد در عملیات به کارشان بیاید. ما هم داوطلب شدیم و آموزش دیدیم؛ چطور مین‌ها و مواد انفجاری کوچک را خنثی کنیم و در صورت نیاز از آنها استفاده کنیم.
شب عملیات بود. لشکر حمزه سیدالشهدا و نیرو‌های ارتش و سپاه وارد عمل شدند، اما ما عمل‌کننده نبودیم و در نقش پشتیبانی بودیم. صبح زود خبر آمد عملیات موفق نبوده و نیرو‌ها در محور مانده‌اند. گفتند کسانی که دوره تخریب رفته‌اند، بروند مسیر را باز کنند تا مجروحان و شهدا را بیرون بیاورند. ما داوطلب شدیم و رفتیم.
در حال جمع کردن مین‌ها بودیم که به سنگر دشمن رسیدیم. فکر کردیم خالی است، اما وقتی نزدیک شدیم، نگهبان سنگر از داخل بلند شد و شروع به تیراندازی کرد. نفر بغل‌دستی‌ام همان‌جا شهید شد و من سه تیر خوردم و زمین افتادم. از شیبی حدود بیست تا سی متر پایین افتادم و زیر یک تخته‌سنگ گیر کردم.
یکی از دوستان شهیدمان آمد بالا سرم و گفتم جلو نیا، اگر بیایی می‌زننت. او رفت و طناب آوردند تا مرا بالا بکشند. همان موقع کنارم در میان شهدا و جنازه‌های عراقی‌ها، یک نفر هنوز زنده بود؛ سرش تیر خورده بود، اما نفس می‌کشید. با همان دستی که تیر خورده بود، توانستم دستش را بگیرم و فریاد زدم: «حشمت! اول این را بکش بالا، زنده است!» او را بالا کشیدند. بعد نوبت من شد؛ چند بار طناب افتاد و تیر دیگری هم به شکم و دستم خورد. خون زیادی از دست داده بودم، اما بالاخره توانستند مرا بالا بکشند. همان موقع یک نارنجک منفجر شد و چند ترکش به کمرم خورد.
ما را بردند بیمارستان صحرایی، سپس به کرمانشاه و از آنجا به تبریز اعزام کردند. در بیمارستان، روی تخت بغل‌دستی، همان جوانی را دیدم که نجاتش داده بودم. جریان را برایش تعریف کردم و او هم برای خانواده‌اش گفت. بعد از یک ماه، حال هر دوی ما بهتر شد و خانواده‌هایمان از خانه برایمان غذا می‌فرستادند.
این روز برایم همیشه به یادگار مانده؛ روزی که هم شهید دادیم، هم جان‌هایی را نجات دادیم و هم خودمان بار دیگر زندگی را هدیه گرفتیم.
در ادامه گفتگوی تصویری را ببینید:

کد ویدیو

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه