کد خبر : ۶۰۵۰۵۹
۱۶:۵۷

۱۴۰۴/۰۸/۲۵

دلم برای نگاه کردن به قد و بالایت تنگ شده

محترم خدارحمی مادر شهید مدافع حرم «محمد آژند» نوشت: «۳۵ سال کم نیست برای مادرِ تو بودن. برای نگاه کردن به قد و بالایت و در دل، قربان‌صدقه‌ات رفتن. برای گوش دادن به صدای مردانه‌ات و اشک ریختن برای ارباب‌مان با روضه‌ها و نوای دل‌نشینت. آسان نیست از تو دل بریدن و دیدن جای خالی‌ات که هر روز بیش‌تر از قبل در دلم قد می‌کشد و بزرگ‌تر می‌شود و راه نفسم را بند می‌آورد. محمدم! رفتنت مادر، درد کمی که نیست،»


دلم برای نگاه کردن به قد و بالایت تنگ شده

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ شهید «محمد آژند»، بیست و هفتم تیر ۱۳۵۹ در تهران چشم به جهان گشود. پدرش حسین نام داشت. تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ادامه داد. بیست و هشتم تیرماه ۱۳۸۱ ازدواج کرد. دو فرزند به نام‌های محمدمهدی و محمدطا‌ها به یادگار مانده است؛ و در بیست و یکم دی ۱۳۹۴ در سوریه در منطقه خان طوفان به شهادت رسید. مزارش در شهرستان شهریار در بهشت رضوان آرمیده است.

دلنوشتهِ از محترم خدارحمی مادر شهید مدافع حرم «محمد آژند» را در ادامه می‌خوانید:

۳۵ سال کم نیست برای مادرِ تو بودن. برای نگاه کردن به قد و بالایت و در دل، قربان‌صدقه‌ات رفتن. برای گوش دادن به صدای مردانه‌ات و اشک ریختن برای ارباب‌مان با روضه‌ها و نوای دل‌نشینت. آسان نیست از تو دل بریدن و دیدن جای خالی‌ات که هر روز بیش‌تر از قبل در دلم قد می‌کشد و بزرگ‌تر می‌شود و راه نفسم را بند می‌آورد.محمدم! رفتنت مادر، درد کمی که نیست،

اما خودت از من خواستی مادر وهب باشم. من از تو گذشتم، همان روز‌هایی که مدام زمزمه رفتن روی لبانت بود. همان روز‌ها که دلشوره امانم را بریده بود. اصرار کردی، دلیل و آیه آوردی. هرچه خودم به تو از کودکی یاد داده بودم، دوباره به جانم آموختی. معلمم شدی و چقدر کارَت را خوب بلد بودی! ذره ذره دل سخت و پرآشوبم را نرم کردی. زنگ زدی گفتی فقط امضای خودت مانده. مستاصل و بیچاره شدم،

اما دم نزدم. گفتم: «باشه بیاور.» برگه را آوردی. بی هیچ حرفی امضا کردم و انگشت زدم. دستم را بوسیدی، بعد هم پیشانی‌ام را. بی‌صبر شدم، اما لبخند زدم. نه به حال خوش تو که انگار از قفس آزاد شده بودی و نه به حال دل سر کنده خودم، به روی اربابی لبخند زدم که به سویش هدیه می‌فرستادم.وصله تنم! تو رفتی مادر و اشک‌ها امان نداد تا بار آخر خوب تماشایت کنم. تو رفتی و من ماندم و تصویر محو دست تکان دادنت. من ماندم و تک‌تک خاطراتت و یاد کودکی‌ات که به‌خاطر رزمنده پدرت، در دزفول و اندیمشک سپری شد. یاد ترس‌های دو نفره‌مان از بمب‌های گاه و بیگاه عراق. من ماندم و یاد مدرسه‌های تعطیل جنوب و تلاش خودم برای عقب نیفتادنت از الفبا و حساب... و یاد روز‌های جمعه که همراه بابا حسینت به نماز جمعه می‌رفتید و دعای فرج می‌خواندید.

پسرم! روز‌های نبودنت هرچند سخت گذشت، اما دستانم در دست تو بود. مرا از نردبانی که ساخته بودی بالا بردی و پله‌پله به مقام از خود گذشتن رساندی و آن‌قدر مرا از صبر و زیبایی سیراب کردی که خبر شنیدن مفقودالاثری‌ات، شد بهترین خبر دنیا. هر که خواست شکایت کند، گفتم من پسرم را هدیه کرده‌ام و در مرام ما نیست هدیه را پس گرفتن.

مهربانم! برای‌مان دعا کن. برای فرزندانت، همسرت، پدرت، خواهر و برادرت و برای من. جلودارمان تویی و ما به چشم‌هایت اقتدا کرده‌ایم. دست امیدمان به یاری تو دراز شده و وای بر ما اگر لحظه‌ای بعدِ رفتنت، سایه پر مهر تو را بر سرمان حس نکرده باشیم.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه