روایتی از گناهی باورنکردنی شهید «حمیدرضا مرساق» به نقل از همرزمش
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید «حمیدرضا مرساق» متولد ۱۳۴۴ در دومین روز فروردین سال ۶۱ در عملیات فتح المبین آسمانی میشود و مزار مطهرش در قطعه دو گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

متن خاطره:
روزهای آخر سال ۶۰ است و بچهها دارند آماده میشوند برای فتح الفتوحی که قرار است «فتح المبین» نام گیرد.
حمیدرضا آرام و سربه زیر به سمت به سمت من آمد.
ناراحتی از چهره اش میبارد.
سر را بلند میکند و با صدایی غم گرفته گفت: «محمد یه مشکل برام پیش اومده، یه گناهی کردم که نمیدونم چیکار باید بکنم، چطور باید حلالیت بطلبم و چطوری باید جبران کنم.»
از یک طرف میخواهم به حمیدرضا کمک کنم و از طرف دیگر دوست ندارم حمید گناهش را به زبان بیاورد.
به نگاهی انداختم و گفتم: «نمی دونم چی بگم حمید، من که نمیدونم تو...»
حمید صحبتم را قطع کرد و گفت: «دیشب یه اتفاقی افتاد، ناخواسته بود...»
من خوب میدانم که حمید اهل گناه نیست.
بی قراریهای حمید نگرانم کرده است و از طرفی کنجکاوم که چه گناهی میتواند او را اینچنین آشفته کرده باشد.
به او گفتم: «چی شده حمید؟ اگه کاری از دست من بر میاد بگو»
به خوبی در خاطر دارم که چهره حمید از شدت التهاب گُر گرفته است و سرخ شدن صورتش کاملاً نمایان است این نگرانی من را بیشتر میکند و حمید دوباره غمگینتر ادامه میدهد و میگوید: «محمد دیشب که رفتیم دعای کمیل...»
دست و پام گم میکنم و بیقرارتر از حمید شدهام میزنم توی حرف حمید و میگفتم: «خب، با هم بودیم که»
حمید گفت: «آره دعای کمیل خوبی بود همه گریه میکردند.»
دوباره میپرم وسط حرف حمید و گفتم: «آره خب، همه گریه کردند ما هم گریه کردیم این که چیز عجیب و غریبی نیست.»
حمید ادامه میدهد، گفت: «کف سنگر رو با پتو فرش کرده بودند من گریه که میکردم اشکام روی پتو میریخت.»
کنجکاویم نمیگذارد حمید برسد به اصل ماجرایی که بی قرارش کرده است و گفتم: «خب ما هم اشکامون ریخت رو پتوها این که اشکال ندارد.»
محمد با چهرهای که مدام سرختر میشود از شدت شرم و البته این باربا صدایی بسیار آهسته گفت: «آخه خیلی اشک ریختم، پتو خیس شد، حالا اگه کسی روی اون پتو خوابیده باشه اذیت شده است.»
هنوز منتظر هستم که حمید داستان گناه عجیب و غریبش را ادامه بدهد به او گفتم: «همین»
حمید با چهره معصوم نگاهی به من انداخت و گفت: «آره همین، نمیدونم صاحب اون پتو کیه که برم ازش حلالیت بطلبم.»
هاج و واج مانده است که جواب حمید را چه بدهد؟
زل زدم توی چشمهای حمید و یقین پیدا کردم که حمید قرار است جز کبوتران فتح المبین باشد.
انتهای پیام/