آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۴۷۷۱
۱۱:۵۱

۱۴۰۴/۰۸/۲۴

روایتی از گناهی باورنکردنی شهید «حمیدرضا مرساق» به نقل از همرزمش

همرزم شهید «حمیدرضا مرساق» می‌گوید: «حمیدرضا آرام و سربه زیر به سمت من آمد. ناراحتی از چهره‌اش می‌بارد. سرش را بلند می‌کند و با صدایی غم گرفته، گفت: «محمد ی مشکل برام پیش اومده، یه گناهی کردم که نمی‌دونم چیکار باید بکنم، چطور باید حلالیت بطلبم و چطوری باید جبران کنم.»


به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید «حمیدرضا مرساق» متولد ۱۳۴۴ در دومین روز فروردین سال ۶۱ در عملیات فتح المبین آسمانی می‌شود و مزار مطهرش در قطعه دو گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

گناهی باور نکردنی روایتی از شهید «حمید رضا مرساق» به نقل از هم رزمش

متن خاطره:

روز‌های آخر سال ۶۰ است و بچه‌ها دارند آماده می‌شوند برای فتح الفتوحی که قرار است «فتح المبین» نام گیرد. 

حمیدرضا آرام و سربه زیر به سمت به سمت من آمد.

ناراحتی از چهره اش می‌بارد. 

سر را بلند می‌کند و با صدایی غم گرفته گفت: «محمد یه مشکل برام پیش اومده، یه گناهی کردم که نمی‌دونم چیکار باید بکنم، چطور باید حلالیت بطلبم و چطوری باید جبران کنم.»

از یک طرف می‌خواهم به حمیدرضا کمک کنم و از طرف دیگر دوست ندارم حمید گناهش را به زبان بیاورد.

به نگاهی انداختم و گفتم: «نمی دونم چی بگم حمید، من که نمی‌دونم تو...»

حمید صحبتم را قطع کرد و گفت: «دیشب یه اتفاقی افتاد، ناخواسته بود...»

من خوب می‌دانم که حمید اهل گناه نیست. 

 بی قراری‌های حمید نگرانم کرده است و از طرفی کنجکاوم که چه گناهی می‌تواند او را این‌چنین آشفته کرده باشد.

به او گفتم: «چی شده حمید؟ اگه کاری از دست من بر میاد بگو»

به خوبی در خاطر دارم که چهره حمید از شدت التهاب گُر گرفته است و سرخ شدن صورتش کاملاً نمایان است این نگرانی من را بیشتر میکند و حمید دوباره غمگین‌تر ادامه می‌دهد و می‌گوید: «محمد دیشب که رفتیم دعای کمیل...»

دست و پام گم می‌کنم و بی‌قرار‌تر از حمید شده‌ام می‌زنم توی حرف حمید و می‌گفتم: «خب، با هم بودیم که»

حمید گفت: «آره دعای کمیل خوبی بود همه گریه می‌کردند.»

دوباره می‌پرم وسط حرف حمید و گفتم: «آره خب، همه گریه کردند ما هم گریه کردیم این که چیز عجیب و غریبی نیست.»

حمید ادامه می‌دهد، گفت: «کف سنگر رو با پتو فرش کرده بودند من گریه که می‌کردم اشکام روی پتو می‌ریخت.»

کنجکاویم نمی‌گذارد حمید برسد به اصل ماجرایی که بی قرارش کرده است و گفتم: «خب ما هم اشکامون ریخت رو پتو‌ها این که اشکال ندارد.»

محمد با چهره‌ای که مدام سرخ‌تر می‌شود از شدت شرم و البته این باربا صدایی بسیار آهسته گفت: «آخه خیلی اشک ریختم، پتو خیس شد، حالا اگه کسی روی اون پتو خوابیده باشه اذیت شده است.»

هنوز منتظر هستم که حمید داستان گناه عجیب و غریبش را ادامه بدهد به او گفتم: «همین»

حمید با چهره معصوم نگاهی به من انداخت و گفت: «آره همین، نمی‌دونم صاحب اون پتو کیه که برم ازش حلالیت بطلبم.»

هاج و واج مانده است که جواب حمید را چه بدهد؟

زل زدم توی چشم‌های حمید و یقین پیدا کردم که حمید قرار است جز کبوتران فتح المبین باشد.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه