همنَفَس برف و باروت؛ روایت «محمدتقی بیات» جانباز ۷۰ درصد از روستای شهیدپرور لکان
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، محمدتقی بیات، جانباز ۷۰ درصد و از اهالی روستای شهیدپرور لکانِ خمین، روایتش را از کلاس پنجم دبستان تا خط مقدم جنگ بازمیگوید؛ از اعزامهای پیدرپی به کردستان و جنوب تا والفجر ۸ و لحظهای که در «کارخانه نمک» مجروح شد و بخشی از جمجمهاش را از دست داد. او که خود را وامدار ۴۵ شهید و صدها جانباز لکان میداند، از زمستانهای بیوسیله، راهپیماییهای پیش از انقلاب و کاروانهای نان و حبوبات مردم برای جبهه میگوید؛ روایتی زنده از نسلی که میان برف و باروت، جوانیاش را گذاشت تا نام روستایش «رکورددار اعزام» بماند.
کودکی در حیاطهای مشترک، نوجوانی در صفهای مشترک
بیات از خانوادهای کارگر و زحمتکش میآید؛ سالهایی که چند خانوار در یک حیاط کنار هم زندگی میکردند و «وسیله» واژهای نایاب بود. مادر نان صبر میپخت و پدر با کارگری خانواده را میگرداند. مدرسهی ابتدایی و راهنمایی را در روستا گذراند، اما شعلهی انقلاب و سپس جنگ، دفتر و کتابش را زود بست. «کلاس پنجم یا ششم بودیم که آموزش نظامی در روستا آغاز شد. سال ۶۰ به کردستان اعزام شدم؛ زمستان بود، برف سنگین، جادهها بسته و ما بیشتر مسیرها را پیاده میرفتیم.»
کردستان؛ اولین دانشگاهِ مقاومت
جغرافیای نخستین مأموریتها: جوانرود، تازهآباد، دوآبه و محورهای نوسود–پاوه. بیات و همرزمانش میان سنگرها و پاسبخشها، از تأمین جاده تا نگهبانی شبانه را تجربه کردند. «آن زمان کردستان آسفالت درستوحسابی نداشت. از ساعت دو تا سه بعدازظهر جادهها ناامن میشد. با تویوتا و ایفا جابهجا میشدیم و گاهی باید تا پایگاهها را پیاده میرفتیم.» چند نوبت اعزام، چهار تا پنج ماه در برف و کمامکانی، او را برای جنوب آماده کرد.
جنوب؛ از فاو تا «کارخانه نمک»
سال ۱۳۶۴ به جنوب رفت؛ ابتدا کمکآرپیجی بود اما خیلی زود «آرپیجیزن» شد. عملیات والفجر ۸ و عبور از آبهای سرد اروند برای او «عملیاتی بزرگ و جهانی» بود: «عملیات با موفقیت اجرا شد. برگشتیم عقب، هنوز گردوخاک روی لباسها بود که شهید میرهادی آمد و گفت عراق پاتک سنگینی زده؛ داوطلب میخواهیم.» بیات در کنار چند نفر از بچههای لکان—از جمله شهید محمود کمالی—دوباره داوطلب شد و راه «کارخانه نمک» را در پیش گرفت؛ جایی که قرار بود سرنوشتش عوض شود.
لحظه اصابت؛ از تاریکی «پیاِمپی» تا نور اتاق عمل
«ساعتهای غروب بود؛ آتش سنگین و بیامان. نمیدانم توپ بود یا خمپاره یا کاتیوشا. فقط یادم هست کنار بچهها بودیم—آقای محمدی و شهید کمالی—که ناگهان همهچیز سیاه شد.» روایتِ نجات اما از زبان همرزمان تکمیل میشود: شهید میرهادی بیاتِ خونآلود را به خدمهی یک نفربر پیاِمپی تحویل میدهد تا به پشتجبهه برسد. در تاریکی نفربر، نفس و نبضی حس نمیشود؛ با تکانهای روی «برانکارد» میافتد، در بازمیشود و خلبان بالگرد امداد بهمحض شنیدن یک کلمه از زبانِ مجروح—«ای…»—بیدرنگ او را در آغوش میگیرد و پرواز میکند. مقصد: بیمارستان شهید چمران اهواز و سپس بیمارستان نیروی هوایی تهران. «از همان روز بخشی از جمجمهام برداشته شد. هنوز ترکشها در سر و پایم هست و سمت چپ بدنم بیحسی دارد. ریهام هم آسیب شیمیایی دیده است.»
بازگشت به خانه؛ استقبالِ روستا و حوصلهی مادر
خبر مجروحیت که به لکان میرسد، راهها برفی و ماشین نایاب است. داییها پیاده تا خمین و از آنجا تا تهران میروند. مادر و پدر با اتوبوس و موتور، نیمهشبِ زمستانی بالای سر پسر میرسند. «مادرم دستهایم را دید که حنا داشت؛ فکر کرد خون است. گفتم مادر، اینها حنای اعزام است…» سالها بعد، همان مادر، با آرامشِ قهرمانانه، کمربند میبندد، زخمها را تیمار میکند و هر بار که ماشین اصلاح، جای جمجمه را عیان میکند، زیر چادر اشکهایش را پنهان میسازد. «اگر امروز سر پا هستم، از دعای مادر است.»
لکان؛ دهکدهای که شهرها را روسفید کرد
بیات با افتخار از زادگاهش میگوید: «روستای شهیدپرور لِکان ۴۵ شهید دارد و بالای دویست جانباز؛ سه جانباز هفتاد درصد، یک نخاعی و چند مجروح مغز و اعصاب. در دوران جنگ، از نظر تعداد اعزام و پشتیبانی، در استان مرکزی رکورد زدیم.» از راهپیماییهای قبلِ انقلاب تا تشییع شهدا، از قربانیکردن گاو و گوسفند برای رزمندگان تا کاروانهای نانِ تنوری، حبوبات و برنج که با خودروهای شخصی تا پادگانها میرفت: «نامهایی مثل حسن خسروی هنوز در خاطرهاست؛ مردم جمع میکردند، میپختند، بار میزدند و میرساندند. از صبح تا عصر راهپیمایی میشد و شبها مسجدِ جامع موج میزد از غیرت.»
فرماندهانِ فروتن، نوجوانانِ خطشکن
در روایت بیات، فرماندهان با شکوهِ عنوانها شناخته نمیشوند، با «پابرهنگی» و پیشقدمشدن در ستونها شناخته میشوند: «شهید میرهادی مردِ غیرت بود؛ تیربار به دست، نخستین نفر ستون. معاونش شهید ذاکری همینطور.» و نوجوانها؟ «از یازده، دوازده سال تا هفده، هجده… در یک کانکس سهدرسه بیست نفر میخوابیدیم؛ هر روز یک «شهردار» داشتیم؛ گاهی پیرمردِ هفتادساله، گاهی بچهی دوازدهساله. کسی فکر مال و ثروت نبود—همه فکرشان جنگ بود و نگاهشان به افق.»
انقلاب؛ از پاسگاه ژاندارمری تا مسجدالشهدا
بیات تصویری زنده از سالهای ۵۷ و ۵۸ میدهد: «راهپیمایی از مسجد جامع تا ژاندارمری، زن و مرد و پیر و جوان. خمینیها و لکانیها به هم میپیوستند. شهید مرتضی کمالی نخستین شهید انقلاب در منطقهی ما بود. ما بچه بودیم، اما میدیدیم که چطور مردم گاو و گوسفند قربانی میکنند و هیئتهای زنجیرزنی، خمین و لکان را یک تن واحد میکنند.»
عهدی که هنوز پابرجاست
امروز، سالها پس از آن برفها و باروتها، محمدتقی بیات هنوز هر بار که به مزار شهدا میرود، ایستاده سلام میدهد: «سلام بر بزرگمردانِ غیرت. ما مدیون شماییم.» توصیهاش ساده و روشن است: «مسئولان و مردم، قدرِ شهدا و خانوادههایشان را بدانند. امنیت امروز، وامدار خون دیروز است.»
و برای خود چه میخواهد؟ «عافیتِ لباس بر تن همهی بیماران و جانبازان. ما هر چه هستیم از لطف خدا و دعای مادران شهداست.»
تصاویر دوران جبهه