آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۴۷۰۲
۱۱:۵۱

۱۴۰۴/۰۹/۰۱

هم‌نفسِ آتش و فولاد؛ جانباز محمد مرادی و عهدی که نشکست

"محمد مرادی"، جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس از روستای کوهستانی لکان در خمین، از سربازی ساده تا قهرمان صبر شدن را با درد و ایمان روایت می‌کند؛ جوانی که در جبهه نفت‌شهر گلوله‌ای به گردنش نشست اما اراده‌اش را نشکست. امروز، پس از سال‌ها جراحت و توان‌بخشی، هنوز با همان آرامش و ایمان می‌گوید: «تیر به تنم خورد، اما دلم برای وطن می‌تپد؛ اگر باز هم جنگی باشد، باز می‌روم.»


به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، محمد مرادی، فرزند ولی‌الله، از اهالی روستای لکان در شهرستان خمین، یکی از جانبازان سرافراز دفاع مقدس است که در دوران خدمت سربازی در محور سومار و نفت‌شهر با اصابت گلوله به گردن دچار ضایعه نخاعی شد. او اکنون پس از گذشت چهار دهه از آن روزها، هنوز با صدایی آرام و دلی استوار از خاطرات سربازی و جبهه می‌گوید؛ از روستایی که مردمانش دل در گرو انقلاب و ولایت دارند، از همرزمی ارمنی که جانش را نجات داد، و از همسری که سال‌ها پرستارِ صبورِ درد و جانبازی او بود.

هم‌نفسِ آتش و فولاد؛ جانباز محمد مرادی و عهدی که نشکست  

کودکی در لکان، میان کوه و سرمای زمستان

مرادی از سال‌های کودکی‌اش چنین یاد می‌کند: «در لکان به دنیا آمدم؛ جایی میان کوه، برف و مردم ساده و زحمتکش. نه کشاورزی داشتیم نه امکانات، بیشتر مردم دامداری می‌کردند. پدرم کارگر بود و با دست‌های پینه‌بسته‌اش نان حلال بر سر سفره می‌آورد. در آن سال‌ها همه به هم سر می‌زدند، فامیل‌ها با خبر از حال هم بودند، محبت میان مردم موج می‌زد.»

آغاز سربازی و مسیر به جبهه‌های غرب

«وقتی به سن سربازی رسیدم، افتادم به لشکر قصرفیروزه. سه ماه آموزش دیدیم و بعد اعزام شدیم به منطقه سومار. منطقه پر از مین بود، صعب‌العبور و خطرناک. بعد از مدتی به نفت‌شهر رفتیم، جایی که خط تماس مستقیم با دشمن بود. بیست ماه تمام خدمت کردیم تا اینکه در یکی از درگیری‌ها گلوله‌ای به گردنم خورد.»

لحظه مجروحیت؛ تیر در گردن، ایمان در دل

او آن لحظه را چنین به یاد دارد: «صبح بود، حدود ساعت نه و نیم. هم‌سنگرم گفت تیراندازی نکن، اینجا خطرناک است. گوش نکردم. چند لحظه بعد، صدای شلیک آمد و تیر از اینجا (گردن) وارد شد و از پشت بیرون رفت. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان ایلام بودم. بعد منتقل شدم به تهران؛ بیمارستان سجاد. سه ماه طول کشید تا فقط بتوانم دستم را تکان بدهم.»

امدادی از ایمان؛ نجات با دستان یک ارمنی

مرادی با احترام از امدادگر ارمنی یاد می‌کند: «وقتی تیر خوردم، همان ارمنی مرا روی کولش گذاشت و آورد عقب. خودش هم مجروح بود اما برنگشت. بچه‌ها گفتند دیگر او را ندیدند. مرد بزرگی بود، یادش همیشه در دلم مانده.»

سال‌های بیمارستان و آغاز صبر

از روزهای بستری چنین می‌گوید: «سه سال در یافت‌آباد تهران بودم، میان چهل جانباز دیگر. بعضی دست نداشتند، بعضی پا، اما هیچ‌کس ناامید نبود. پرستارها مهربان بودند و مردم زیاد به عیادت می‌آمدند. ما با درد می‌خندیدیم. همان‌جا یاد گرفتم صبر یعنی چه.»

ازدواج پس از جانبازی؛ تکیه بر عشق و وفاداری

مرادی با لبخند ادامه می‌دهد: «بعد از اینکه کمی بهتر شدم، ازدواج کردم. همسرم می‌دانست که من جانبازم اما پذیرفت، صبور ماند و سال‌ها پرستارم شد. او با مهرش زندگی‌ام را ساخت. هر چه دارم از صبر و محبت اوست.»

خاطرات جبهه؛ چای آتشی و صدای خمپاره‌ها

«غروب که می‌شد، غذا می‌آوردند. چای آتشی می‌زدیم، با قوری بزرگ و لیوان‌های فلزی. شب‌ها چراغ خاموش بود، فقط صدای توپ و خمپاره. گاهی از پایین آب می‌آوردیم تا چای درست کنیم. میان همه‌ی آن آتش و صدا، دل‌مان آرام بود، چون برای خدا ایستاده بودیم.»

مردمان لکان؛ ریشه در ایمان و انقلاب

او با افتخار از زادگاهش یاد می‌کند: «لکان مردمانی دارد با غیرت، مؤمن و انقلابی. چندین شهید و جانباز از همین روستا رفتند. همیشه پشتیبان انقلاب و رهبر بوده‌اند. هنوز هم وقتی به روستا می‌روم، مردم با محبت استقبال می‌کنند؛ همان صفا و صمیمیت قدیم در دلشان مانده.»

پیام به جوانان امروز

مرادی در پایان سخنش با لحنی آرام اما راسخ می‌گوید: «جوان‌ها باید قدر خون شهدا را بدانند. امنیتی که امروز داریم، از همان روزهای آتش و فولاد به‌جا مانده است. ما برای خدا رفتیم، برای وطن ماندیم. امروز وظیفه‌ی نسل جوان است که با ایمان، با حجاب و با درستکاری از آن خون‌ها پاسداری کند. تیر به گردنم خورد، اما دلم هنوز برای وطن می‌تپد. اگر باز هم جنگی باشد، باز هم می‌روم.»

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه