سوگند تا انتها/ عهد مهرداد با ولایت و اطاعت از رهبر

شهید «مهرداد نعیمی» در هفتم فروردین ۱۳۶۳ در شهرستان رامیان به دنیا آمد. پدرش محمدتقی، کشاورز است و مادرش فریده زمانی نام دارد. از نیروهای خدوم نیروی انتظامی بود. شهید متأهل و دارای دو فرزند بود، وی در سال ۱۳۹۵ با معصومه پوبان رئوف ازدواج نمود. دوم تیرماه ۱۴۰۴ در حمله رژیم صهیونیستی به تهران به شهادت رسید و پس از چند روز پیکر مطهرش به استان گلستان انتقال یافت. مزار او در گلزار شهدا شهرستان رامیان در استان گلستان واقع شده است. نوید شاهد گلستان، با توجه به رشادتها و شجاعتهای شهدای نیروی انتظامی که با از خودگذشتگی و ایستادگی در برابر دشمنان و تهدیدات، امنیت را برای مردم به ارمغان آوردهاند، با پدر و مادر این شهید نیروی انتظامی گفتگو انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود. شهدا همواره ستارگانی در آسمان این مرز و بوم بودهاند که نورشان راهگشای نسلهای بعدی خواهد بود. شهید مهرداد نعیمی نیز یکی از این ستارگان درخشان بود که در سنگر خدمتگزاری به مردم و حفظ امنیت کشور، جان خود را فدا کرد.
شرح همت و ایمان مهرداد
«محمدتقی نعیمی» پدر شهید «مهرداد نعیمی» گفت: ۴ فرزند (سه تا پسر و یک دختر) دارم، مهرداد فرزند دوم خانواده ما بود. مهرداد بسیار فعال و با پشتکار بود حتی در زمان تحصیل، بعد از مدرسه به مغازه خودمان که فروش مصالح ساختمانی است میآمد و به من کمک میکرد، کتاب و دفترش را مغازه میآورد، هم کار میکرد و هم درس میخواند. همچنین در فصل تابستان در کارهای کشاورزی به من کمک میکرد. او مردی آرام و بیادعا بود؛ خاموشیاش از جنس وقار بود، نه بیتفاوتی، به شوخی و خنده دل نمیداد، چون دلش در سکوت کار میکرد. مرد وظیفه بود، مسئول خویش و خلوت خدای خود. هرگاه صدای اذان از جانش برمیخاست، ما نیز دنبالش راه میافتادیم؛ صف میبستیم پشت سرش، با ایمانی که از حضور او جان میگرفت. به او ایمان داشتیم؛ به پاکی نگاهش، به راستی رفتارش، و به نوری که بیهیاهو از وجودش جاری بود.
عهد ولایت
پسرم متاهل و دو فرزند یک پسر ۷ ساله با نام امیر علی و یک دختر ۸ ماهه با نام زهرا دارد. آنها ساکن رودهن هستند. مهرداد کادر نیروی انتظامی در تهران بود. وقتی جنگ شروع شد، خیلی نگران بودم هر روز تماس میگرفتم و به مهردا میگفتم که همسر و فرزندانت را به رامین بیاور. اما مهرداد قبول نکرد و گفت: من باید تهران باشم و آماده باش هستم، همسرم و بچهها هم حاضر نیستند بدون من بیایند. هر لحظه اخبار را دنبال میکردم به محض اینکه میشنیدم جایی را در تهران موشک زدند با مهرداد تماس میگرفتم که احوال او و خانواده اش را جویا شوم.
هر زمان با مهرداد صحبت میکردم، میگفت: نگران نباشید؛ من سوگند خوردهام این راه را تا آخر طی کنم. هیچ قدرتی، هیچ وسوسهای، توان بازداشتنم را ندارد. ما شاگردان ولایتایم و مطیع فرمان رهبر خویش؛ راهی که آغاز کردهایم، با یقین و ایمان ادامه خواهد یافت، زیرا در دل ما چراغی است که از پرتو اطاعت میسوزد، نه از ترس طوفان.
خادمی که حرمت را با جان معنا کرد
او بسیار درستکار و پاکسرشت بود؛ عبادت را نه عادتی، که عهدی با خدا میدانست، دستهایش بوی خدمت میداد و دلش به عشق حسین (ع) میتپید. در کار، چون آیینه صادق بود و در ایمان، چون کوه استوار؛ خادمی که حرمت را با جان معنا میکرد. هنگام اربعین همیشه در مرز مهران در حال خدمکت با زائران امام حسین (ع) بود و همشهریها میگفتند، خدا خیرت دهد که چنین پسری تربیت کردی، به آنها رسیدگی و برای آنها غذا تهیه میکرد.
آخرین لحظات و پرواز
همان دقایق آخر آقای رادان و قالیباف کنار پسرم بودند، آنها که رفتند چند دقیقه بعد آن ساختمان را با موشک زدند. همان روز من سر زمین مشغول تعمیر چاه آب بودم برادرم به من گفت: برادر تو به رامیان برو. گفتم باشه بعد از اتمام کارم میروم، عصر مرا با اصرار به رامیان فرستاد و گفت تو خسته شدی برو. هنگامیکه به منزل رسیدم دیدم خیلی شلوغ است تمام اقوام و بستگان آمده بودند. زمزمههایی را در مورد تصادف کردن مهرداد میشنیدم، بعد از اخبار شنیدم که دشمن ساختمان فراجا را با موشک زدهاند. همان لحظه شهادت پسرم را فهمیدم. پسر دیگرم مصطفی همراه با دوستانش برای تشخیص و تجسس به تهران رفتند و پیکرش را پیدا نمودند. آخرین روز جنگ بود که ساختمان فراجا را با موشک زدند، شش طبقه ساختمان همه ریخته بود، پسرم شهید شد و به سختی پیکر پسرم را پیدا کردند، اما خدا را شکر پیکرش سالم بود.
تاج سرافرازی بر سر ایمان
به خود میبالم که پسرم جان خویش را در راه وطن و رهبر خویش نثار کرده است. شهادتش تاجی است بر سر ایمانم، و این سرفرازی نصیب هر دلی نمیشود. درد فراق سنگین است اما آگاهی از راهی که رفت، مرهمی است بر دل سوختهام؛ پیکر پاکش در خاک سرزمینش قرار گرفت تا پرچم عشق و ایمان برافراشته بماند. هرگز به عکس او با اندوه نمیکنم، بلکه با آرامشی که از یقین برمیخیزد، یقینِ اینکه خونش در مسیر حق جاری شد.
سوگ مهرداد و آمادگی برای نبردی دیگر
داغ شهادت پسرم در جانم ریشه دوانده، زخمی است که آرام نمیگیرد، اما از میان این سوختن، شعلهای از خشم و بیداری برخاسته است. قلبم آکنده از نفرت بر ظلم اسرائیل غاصب است؛ بر آن دستی که خاک مقدس را آلوده و خون بیگناه را ریخته است. اگر سازمانی باشد که بتواند داد این ستمدیدگان را بستاند، من نخستین کسی خواهم بود که فریاد عدالت را تقدیمش کنم. میخواهم این ستمگران در جای خویش بنشینند، میخواهم حق ما و حق ملت مظلومم از چنگ ظلم بیرون کشیده شود. این آتش درونم، نه از کینه، که از عشق به حقیقت و وطن زاده شده است. مهرداد جانش را در راه رهبری و کشور نثار کرد. من سه پسر دیگر دارم و اگر لازم باشد، همه آنها را تقدیم انقلاب خواهم کرد.

آخرین وداع در جاده؛ حس مادری که میدانست دیگر پسرش را نخواهد دید
«فریده زمانی» مادر شهید «مهرداد نعیمی» گفت: مهرداد فرزند دوم ما بود، با شروع جنگ، مهرداد تماس گرفت و گفت که تهران جنگ شده و شرایط مساعد نیست، به مهرداد گفتم قول داده بودی که محرم میای، قرار بود در هیئت محرم رامیان شرکت کنی، مهرداد گفت: مامان به علت آماده باش، باید در محل کارم حاضر باشم، هشت ماه بود که فرزند و نوههایم را ندیده بودم. مهرداد همیشه در مرز ماموریت بود و خیلی نمیتوانست به ما سر بزند، یک ماه قبل از شهادتش به من زنگ زد گفت من کربلا هستم.
تدارک اربعین و طعم تلخ دیدار؛ وداعی که بوی رفتن میداد
به کربلا آمدهام تا برای زائرین امام حسین (ع) تدارکات آماده کنم. هنگامیکه نوهام زهرا به دنیا آمد ما برای دیدن مهرداد و خانوادهاش به تهران رفتیم. در زمان برگشت از تهران حس عجیبی داشتم، حس میکردم قرار هست اتفاقی برای من بیفتد. مهرداد گفت: مادر، شما با جاده آشنا نیستید من شما و پدر را تا جاده اصلی میبرم وقتی به جاده اصلی رسیدیم، پیاده شدیم بغلش کردم چشمانش و صورتش را بوسیدم، گفت: مامان چرا این کارو میکنی، مگر قرار هست دیگر همدیگر را نبینیم؟ گفتم شاید برای من اتفاقی بیفتد، گفت: مادر این چه حرفی است که میزنی، به مهرداد گفتم حال بدی دارم، گفت به دلت بد راه نده. خداحافظی کردیم و رفت. ما هم سوار ماشین خودمان شدیم. به پدرش گفتم چراغ بده با مهرداد کار دارم. متوجه شد پپیاده شد مجدد بغلش کردم گریه کردم دستش را بوسیدم گفت مادر چرا اینکار را میکنی؟ خیلی ناراحت بودم تمام مسیر برگشت را گریه کردم. به دلم افتاده بود این آخرین دیدار ماست.
پاکسرشتی و خدمت حسینی
مهرداد پسری بود سرشار از مهربانی؛ دلش آزاری به هیچکس نمیرسید. ساده، صمیمی و بیریا بود، همیشه آرام و غرق در کار و خدمت. از شهادتش ناراحت نیستم؛ چون برای وطنش ماند و با افتخار شهید شد، هیچگاه از مسئولیتش کنار نکشید و همیشه در مرزها حضور داشت.
کاش در شهر خودمان بود، اما به خاطر باورها و اعتقاداتش ترجیح داد در نظام خدمت کند. حتی زمانی که در آزمون دبیری پذیرفته شد، نرفت؛ میتوانست معلم باشد، اما دلش میخواست در اداره آگاهی خدمت کند. به شغلش عشق میورزید و ما همیشه به انتخاب و کار او احترام میگذاشتیم. دلتنگم، نه از رفتنش، که از ندیدنش در آن ماههای آخر؛ دلتنگ دیدار فرزندی ساده، مهربان، آرام و وفادار به خاکش.
وقتی برادر، خبر سقوط دنیا را آورد
آن روز پسر کوچکم زنگ حیاط را زد. چیزی در نگاهش غیرطبیعی نبود، اما وقتی در را باز کردم، دیدم رنگ از چهرهاش پریده. با نگرانی پرسیدم: «پسرم چی شده؟» بیاختیار، دوید سمتم، در آغوشم افتاد و گریه کرد. با صدایی لرزان گفت: «مهرداد شهید شد…»، همه چیز در لحظهای فرو ریخت؛ شوکی عجیب وجودم را گرفت. تا به خودم آمدم، شنیدم که همه در رامیان خبر را میدانند و اعلام کردهاند… گفتند مهرداد زیر آوار مانده است. دنیا در همان لحظه برایم ایستاد.
وقف زندگی برای مأموریت تا مرز مهران
هر بار که به مهرداد زنگ میزدم، یا در راهروهای اداره بود یا محل کارش. معمولاً میگفتند: «آقای نعیمی بیرون تشریف دارند، در مأموریت هستند.» همیشه در رفتوآمد بود، در ادارات دیگر دنبال تدارکات و کارهای مردم.
گاهی نیمهشب، ساعت دوازده، تماس میگرفت و با صدایی خسته، اما پرشور میگفت: «مامان! میدانی کجام؟ مهرانم… مأموریت هستم.» یا گاهی میگفت: «مشهد مأموریت هستم.»
زندگیاش را وقف خدمت کرده بود؛ آنقدر که بچههایش هم او را کمتر دیدند. همسرش میگفت: «من مهرداد را خوب ندیدم… یا در اداره بود یا در مأموریت.» آن روز که بمباران شد، شنیدم ساختمان محل کارش فرو ریخته. با خودم گفتم: «نه، بعید است؛ مهرداد حتماً بیرون از اداره بوده، زیر آوار نیست.»
اما چند روز بعد، خبر رسید پیکر فرزند شهیدم پیدا شده است. وقتی پسرم با صدای بغضآلود گفت: «مامان، برادرم را پیدا کردیم…» هنوز باورم نمیشد. گفتم: «نه، ممکن نیست… مهرداد زنده است!»، اما دیگر امیدی نبود؛ مهرداد رفت، و فقط نامش، یادش، و مهربانیاش برایمان ماند.
آرزوی آرامش برای میهن
انشاءالله جنگ زودتر به پایان برسد؛ دیگر خونی ریخته نشود، مادری داغدار نگردد، غم تازهای بر دل خانوادهای ننشیند، و هیچ فرزندی یتیم نشود. آرزو دارم مملکت به آرامش و امنیت برسد. ما تا آخرین نفس ایستادهایم و راه رهبر را ادامه خواهیم داد. از همه مردم عزیز، چه در تهران و چه در رامیان، از صمیم دل سپاسگزارم که در تشییع پیکر فرزندم شرکت کردند و با حضورشان دل مرا گرم کردند.
به امید سربلندی و عزت میهن اسلامیمان.
گفتگو از محبوبه ایلواری