کد خبر : ۶۰۴۴۷۱
۲۱:۵۹

۱۴۰۴/۰۸/۱۸

روایتی از شهید غریب «مصطفی غلامعلی»/ شهادت در بستر بیماری و در اردوگاه اسارت

غلامعلی خوشگو، آزاده و از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در سال ۱۳۶۲ از طریق گردان مسلم بن عقیل، لشکر حضرت رسول (ص)، به جبهه‌های غرب کشور اعزام شد. او در عملیات‌های والفجر ۳ و ۴ حضور داشت و پس از آن به اسارت نیروهای عراقی درآمد و بیش از ۷ سال در اردوگاه عنبر واقع در شهر الانبار عراق زندانی بود. خاطرات و روایت‌های او، سندی زنده از ایمان، ایثار و برادری در سخت‌ترین شرایط جنگ و اسارت است و به‌ویژه درباره شهید مصطفی غلامعلی که از نزدیک‌ترین دوستان همرزمش در زمان جنگ محسوب می‌شود. شهیدی که به گفته این آزاده عزیز در زمان اقامه آخرین نمازش، طوری که در بستر بیماری در اردوگاه اسیر بود، به شهادت رسید و تا آخرین لحظه در شرایط سخت، عبادت را ترک نکرد.


شهیدی که در زمان خواندن نماز به شهادت رسید

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید مصطفی غلامعلی بیستم خرداد سال ۱۳۴۵ در استان تهران به دنیا آمد. پدرش عبدالله، فروشنده تره بار بود و مادرش، عشرت نام داشت. دانش آموز چهارم متوسطه در رشته علوم اقتصادی درس خواند. بسیجی و دانش آموز بود. شهید مصطفی غلامعلی نوجوانی مؤمن، شجاع و عاشق جبهه بود که در چهارده سالگی به عنوان بسیجی به جبهه‌های غرب کشور اعزام شد. مصطفی در تهران رشد کرد و در کنار تحصیل، روحیه‌ای مذهبی و انقلابی داشت. علاقه‌مند به حضور در بسیج بود و با وجود سن کم، خود را آماده دفاع از وطن کرد. همرزمانش او را شجاع، زرنگ و اهل دعا و نماز معرفی می‌کنند. در عملیات والفجر ۴ به اسارت درآمد و پس از مدتی کوتاه در اردوگاه عنبر عراق به شهادت رسید. شهادت او صحنه‌ای از مظلومیت در اسارت و اوج ایمان یک نوجوان بسیجی را نشان می‌دهد.

در ادامه غلامعلی خوشگو ضمن معرفی خود در خصوص شهید غریب در اسارت «مصطفی غلامعلی» می‌گوید: سال ۱۳۶۲ از طرف بسیج، در گردان مسلم بن عقیل از لشکر حضرت رسول (ص) به جبهه اعزام شدم. اول ما را به پادگان شهید بروجردی بردند. آنجا آموزش دیدیم و آماده عملیات شدیم. همان‌جا بود که برای اولین بار با شهید مصطفی غلامعلی آشنا شدم. مصطفی جوانی بود حدود چهارده، پانزده ساله، یک سال از من کوچکتر. خیلی زرنگ و شجاع بود. تخریب‌چی بود و با مهارت مین‌ها را خنثی می‌کرد. در کنار این شجاعت، اهل نماز و دعا بود؛ همیشه ذکر بر لب داشت. آیت الکرسی ورد زبانش بود. شوخ‌طبعی‌اش هم باعث می‌شد بچه‌ها روحیه بگیرند. مصطفی همیشه شوخ‌طبع بود. با خنده و مزاح، دل بچه‌ها را شاد می‌کرد. وقتی سنگر دشمن را می‌گرفتیم، خوراکی‌ها و وسایل‌شان را می‌آورد تا بچه‌ها خوشحال شوند. می‌خواست سختی جنگ را سبک کند.

هیچ‌وقت دنبال مرخصی نبود. می‌گفت: «دینم به جبهه ادا نشده.» همین جمله برای من ماندگار شد. سربازی را نه در لباس، بلکه در عمل می‌دید در اردوگاه دشمن، با آن بدن زخمی و ضعیف، نماز را ترک نکرد. آخرین لحظه عمرش هم در حال نماز گذشت. بعد از آموزش‌هایی که در اردوگاه دیدیم به منطقه عملیاتی اعزام شدیم. گردان مسلم بن عقیل از لشکر حضرت رسول (ص) آماده عملیات والفجر۳ شد. منطقه حساس بود؛ قله ۱۹۰۴ در غرب کشور، جایی که اگر ایران موفق می‌شد، موقعیت بزرگی به دست می‌آمد.

من و شهید مصطفی غلامعلی بعنوان تخریب چی و خط شکن جلو رفتیم. مصطفی همیشه پیش‌قدم بود، شجاع و بی‌پروا. در همان درگیری‌ها از هم جدا شدیم و دیگر او را ندیدم. فرمانده گردان زخمی شد، یک اسیر گرفتیم، و مجبور شدیم عقب‌نشینی کنیم.

در مسیر بازگشت، موج انفجار من را گرفت. از کمر آسیب دیدم و بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم، در بیمارستان بودم. اما در دل، هنوز تصویر مصطفی را می‌دیدم که با شجاعت جلو می‌رفت. با وجود زخمی بودن، دوباره به جبهه برگشتم. نمی‌توانستم دور بمانم. عملیات والفجر ۴ شروع شد؛ دوباره مصطفی هم آنجا بود. با همان روحیه، با همان ایمان. عملیات سخت بود، دشمن مقاومت می‌کرد. ما جلو رفتیم، اما متاسفانه موفق نشدیم. مصطفی همان‌جا زخمی شد و با همان حال به اسارت درآمد.»

مصطفی در حال نماز به شهادت رسید

در ادامه خوشگو از نحوه شهادت شهید بزرگوار برایمان تعریف کرد: «بعد از عملیات که ما اسیر شدیم، به اردوگاه کمپ ۸، عنبر، در شهر الانبار عراق انتقال دادند. روزی در اردوگاه، تصادفی مصطفی را دیدم. خیلی ضعیف شده بود، تقریبا آن جوان رعنایی که ما می‌دیدم چیزی جز پوست بدنش از او باقی نمانده بود. تیر به کمرش اصابت کرده بود و از وقتی که در اردوگاه اسیر شد، در درمانگاهش بستری‌اش کردند و تقریبا فلج شده بود. اما هنوز همان ایمان در نگاهش بود. یک روز در درمانگاه اردوگاه، همه را جمع کرده بودند. عراقی‌ها اصلا اجازه نمی‌دادند ما همدیگر را ببنیم و یا هم صحبت کنیم. یک لحظه دیدم که مصطفی با همان صدای ضعیف و رنجور من را صدا می‌کند. به هر سختی‌ای که بود اجازه گرفتم و به بالای تختش رفتم. وقتی که رسیدم از من خواست تا مهر را بر پیشانی‌اش بگذارم تا نماز بخواند. این کار را کردم. به حالش غبطه میخوردم که در آن حال بیماری چه ارادت و معرفتی به خداوند داشت. نماز را تا آخر خواند. وقتی سلام نماز را داد، همان لحظه جانش را به خدا سپرد. آخرین نمازش، آخرین لحظه زندگی‌اش شد. برای من، دیدن این صحنه سخت‌ترین و در عین حال زیباترین لحظه عمرم بود. شهادتش در حال نماز، نشان داد که ایمانش تا آخرین نفس باقی ماند. هنوز بعد از سال‌ها، وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، تصویر مصطفی جلوی چشمم زنده می‌شود؛ نوجوانی که با آخرین نمازش به آسمان رفت.»

خوش به حال آنان که اسارت را درک کردند

در پایان خوشگو درخصوص دوران اسارت خود گفت: «شهادت لیاقت می‌خواهد و اسارت آزمونی است برای رسیدن به این درجه از بندگی. دوران اسارت، دوران خیلی سختی بود. شکنجه ها، گرسنگی، تشنگی و.... ولی درک این دوره لیاقت می‌خواست. زمانی که متوجه آن شوید و لذت آن را بچشید، تازه درک خواهید کرد. من به حال کسانی که این دوره را دیدند، غبطه می‌خورم و خوش به حال آنانی که از این سختی‌ها برای خودسازی استفاده کردند و اسارت را معنا و درک کردند.»

گفت‌وگو: آرش سلیمی‌فر

تنظیم: سعیده نجاتی


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه