او نرفت تا دیده شود، رفت تا دیدهها بیدار شوند/ استخبارات، جایی که سرمای دیماه با کابل معنا میشد
مسعود نیکمنش جانباز و آزادهی سرافراز دوران دفاع مقدس از نسل عاشقانی است که نوجوانی خویش را در راه ایمان و میهن فدا کردند. او در سالهای پرآشوب جنگ تحمیلی، لباس رزم بر تن کرد و در صف بسیجیان به جبهه رفت تا از خاک وطن پاسداری کند. در عملیات کربلای چهار به اسارت نیروهای بعثی درآمد و روزهای تلخ و جانکاه اسارت را با یاد خدا، صبر و عشق به وطن پشت سر گذاشت. امروز، پس از گذر سالها، این آزادهی بزرگوار در گفتوگویی با نوید شاهد فارس، از خاطرات آن روزها و از شهید «کورش حیدری» همرزمش سخن میگوید؛ روایتی زنده از ایثار، جوانی و عهدی که تا همیشه در دل تاریخ مانده است. با ما همراه باشید.

نوجوانی در صف مجاهدت
مسعود نیکمنش هستم متولد ۱۳۴۹ در شهرستان لامِرد. کودکیام تا پایان کلاس پنجم ابتدایی در همان دیار گذشت؛ روزهایی ساده و آرام در کوچههای خاکی زادگاه. پس از آن همراه خانواده راهی شیراز شدیم و درس و زندگیام در آن شهر ادامه یافت.
سال ۱۳۵۹، هنگامی که تنها ده سال داشتم، جنگ آغاز شد. صدای آژیرها و خبرهای از جنوب، بخشی از روزهای کودکیام شد. چند سال گذشت تا در پانزدهسالگی شوق حضور در جبهه در دلم جوانه زد. با همان احساس نوجوانی دل به راهی سخت سپردیم؛ از طریق بسیج، در قالب نیروهای سپاهیان محمد رهسپار مناطق جنگی شدیم تا در برابر نیروهای بعثی ایستادگی کنیم.
آغاز فصل دیگری در زندگی
آغاز آن راه، آغاز فصل تازهای از زندگیام بود؛ فصلی که دیگر کودکی در آن جایی نداشت و جوانی با عطر خاک و فریاد همسنگران معنا پیدا میکرد.
نیمهی نخست سال ۱۳۶۵، نخستین اعزاممان آغاز شد. حدود هشت نفر از بچههای پایگاه مقاومت شهید جراحی مسجد موسی بن جعفر در چهارراه زندان شیراز با هم تصمیم گرفتیم راهی جبهه شویم. از همان پایگاه بسیج، نامنویسی کردیم و در قالب یک گروه از نیروهای پایگاه اعزام شدیم.
سه ماه در جبهه بودیم در واحد تخریب تیپ «المهدی». روزهای پر از کار در میان خاک و میدان مین گذشت تا مأموریت به پایان رسید و به مرخصی برگشتیم. چند ماه بعد، در نیمهی دوم آبان همان سال دوباره دل به راه سپردیم؛ این بار از طریق سپاهیان محمد، همزمان با عملیات کربلای چهار، عازم جبهه شدیم و به لشکر ۱۹ فجر، گردان امام مهدی (عج) پیوستیم.
روزی که برای بار دوم تصمیم به اعزام گرفتیم، مسئولان بهمحض دیدنمان گفتند: «شما بچهاید، نمیشود اعزام شوید.» سعی کردیم توضیح بدهیم که پیشتر هم در جبهه بودهایم و اعزام مجدد هستیم اما پذیرش سخت بود و مخالفت ادامه داشت. در همان میان، یکی از دوستانم به نام جوادیپور، راهی پیدا کرد. هنگام تقسیم نیروها، بهجای نوشتن نام خودش، نام من را ثبت کرد. به همین ترتیب، اسم من در فهرست باقی ماند و بعد از توضیح فرمانده، هر دوی ما پذیرفته شدیم.
آن لحظه، میان بیقراری رفتن و امید خدمت، حس عجیبی در دلم بود؛ همان شور نوجوانی که پشت تصمیمش، چیزی از ترس نمیماند.
اگر آن اتفاق نمیافتاد، احتمالاً مرا برمیگرداندند و اعزامم لغو میشد اما شرایط بهگونهای پیش رفت که ماندنم در فهرست قطعی شد. پس از چند مرحله جابهجایی و تغییر گروهها، سرانجام با شهید کورش حیدری و شهید رحیم ترابپور در یک گروه قرار گرفتیم و به گردان امام مهدی (عج) از لشکر ۱۹ فجر تقسیم شدیم.
رحیم ترابپور اهل شیراز بود؛ جوانی آرام و مؤمن که تازه زندگی مشترکش را آغاز کرده بود. اما در همان عملیات به شهادت رسید. او چهارمین شهید خانوادهشان بود؛ سه برادر دیگرش پیش از او به شهادت رسیده بودند. پیکرش حدود یک ماه پس از عملیات پیدا شد، اما قابل شناسایی نبود و بیش از بیستویک روز در منطقه مانده بود.
یک نارنجک برای گریز از اسارت
عملیات کربلای چهار، سوم دیماه ۱۳۶۵ حوالی ساعت ده شب آغاز شد. شب تاریک بود و نسیم سردی میوزید. ما با قایقها راهی شدیم تا از آب عبور کنیم، دلهایمان پر از امید بود، اما همهچیز آنطور که باید پیش نرفت. عملیات لو رفته بود، بعثیها کمین کرده بودند و بسیاری از قایقها در همان مسیر مورد هدف قرار گرفتند.
با سختی از آب گذشتیم و به ساحل رسیدیم که درگیری شروع شد. صدای گلولهها، آتش و فریاد همسنگران درهم آمیخته بود. در یکی از کانالها گیر کردیم و تا نزدیکی صبح همانجا ماندیم.
نزدیک طلوع آفتاب بود که مهمات تمام شد. دیگر هیچ تیر و نیرویی برای مقاومت نداشتیم. فقط من و حسین باقری و تعدادی دیگر از رزمندهها مانده بودیم. حسین نگاهی به من انداخت و گفت: «مسعود، اسلحهات را بنداز، تیری نداری، برو عقب.»
اسلحهام را زمین گذاشتم اما رمقی برای رفتن نداشتم. هوا سرد بود، سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ کرده بود و من فقط یک پیراهن خاکی به تن داشتم. در همان کانال ماندم و یک نارنجک برای خودم نگه داشتم تا اگر بعثیها نزدیک شدند، نارنجک را بیندازم و اسیر نشوم.
وقتی دشمن چند متریام رسید، ضامن نارنجک را کشیدم و پرتابش کردم، اما منفجر نشد. بعد از آن دیگر هیچ چیز یادم نیست؛ احتمالاً از خستگی و سرما بیهوش شدم.
آرام آرام به هوش آمدم، اما هنوز چشمانم بسته بود و صدایی آشنا به گوشم میرسید. در ابتدا فکر کردم شهید شدهام ولی...
ماندگارترین نماز عمرم
صدای حسین را شنیدم که میگفت: «مسعود، چشماتو باز کن، بلند شو، گفتن اگر بلند نشی میزننت.» همان لحظه فهمیدم زندهام. به زحمت بلند شدم و چند بار فریاد زدم: «مرگ بر صدام!»
دو سرباز بعثی به سمتم آمدند. یکی از آنها سرنیزهی تفنگش را روی سینهام گذاشت، آمادهی فروکردن. اما دیگری دستش را گرفت و مانع شد.
دستهایم را بسته بودند و هنوز نماز صبح نخوانده بودم. با چند کلمه عربی، آرام به آنها فهماندم که میخواهم نماز بخوانم. از رفتارم مقصود را دریافتند. لحظهای درنگ کردند، بعد یکی از سربازان آمد و بند دستهایم را باز کرد.
روی زمین تیمم کردم. نماز صبح را همانجا، روبهروی بعثیها خواندم. چشمهایشان به من بود، بیهیچ واکنشی، گویی نمیدانستند در برابر مسلمانی ایستادهاند. آن نماز، ماندگارترین نماز عمرم شد.
استخبارات، جایی که سرمای دیماه با کابل معنا میشد
ما را سوار جیپ کردند و به مدرسهای در بصره بردند. سه روز تمام را آنجا گذراندیم، بدون آب و غذا. پس از سه روز، ما را با دستهای بسته در خیابانهای شهر گرداندند تا مردم ببینندمان، بیآنکه بدانند چه کسانی هستیم.
بعد از آن ما را به بغداد انتقال دادند. با اتوبوس حرکت کردیم. در کف اتوبوس رزمندهای مجروح دراز کشیده بود؛ قطع نخاعی بود و مدام میگفت «چای، چای»، گاهی هم آب میخواست. سربازان بعثی او را مسخره میکردند، میخندیدند. در میانهی راه، صدایش آرام گرفت… دیگر چیزی نگفت. پیش از رسیدن به بغداد، چشمهایش بسته شد و همانجا آسمانی شد.
در بغداد، ما را به استخبارات بردند. حدود یک هفته آنجا بودیم؛ هفتهای که هر لحظهاش بوی درد میداد. بچهها را برهنه میکردند و در سرمای دیماه با کابل روی زمین سیمانی میزدند. صدای ضربهها با نفسهای بریده درهم میرفت. برای گرم شدن، به هم تکیه میدادیم؛ بدنهایمان لرزان بود، اما دلهایمان هنوز ایستاده. بعد از آن، نزدیک دو ماه در سلول الرشید ماندیم. پس از آن ما را به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل کردند.

او نرفت تا دیده شود، رفت تا دیدهها بیدار شوند
کورش حیدری، حدود هجده، نوزده ساله بود؛ بچهمحل ما. از همان جمع صمیمی مسجد موسی بن جعفر. لهجهی شیرازیاش غلیظ و شیرین بود، همان لهجهای که لبخند به چهره مینشاند.
یکی از دوستانش «حسن خلیفه»، میگفت، لحظهای پیش از اعزام، کورش بیخبر از خانواده از دیوار خانه پرید بیرون، پا به کوچه گذاشت و با شوق گفت: «حسن، دیدی؟ چطور پریدم پایین؟» آن جهش تصویر شور و اشتیاقش بود، شوق رفتن به جبهه، حتی بیرضایت خانواده، انگار ندایی در دلش میگفت باید برود.
در عملیات کربلای چهار، کورش در همان کانالها مجروح شد؛ تیر به سر و دستش خورد و بخشی از لالهی گوشش نیز آسیب دید. بعدها، در دوران اسارت، بیناییاش را از دست داد و برای انجام کارهای شخصی نیاز به کمک داشت. بانداژی بر سر داشت و بعثیها او را مسخره میکردند.
وقتی او را شکنجه میکردند، میگفت: «چرا میزنید؟ شکایتتان را به علی میکنم، مگر از دین خدا برگشتهاید؟» این جمله صبرش را معنا میکرد؛ صبری که ریشه در ایمان داشت.
ماهها با زخمها و دردها جنگید تا سرانجام او را به بیمارستان بردند، جایی که دیگر نفسش آرام گرفت و جسمش از رنج رها شد. همانجا به شهادت رسید. پیکر پاکش پس از سالها به وطن بازگشت، با بوی خاک جبهه و یاد همسنگرانش.
هر رزمندهای، هر اسیری، روایت خودش از این مسیر دارد؛ اما همه در یک چیز مشترکاند: ایمان و پایداری. آن چهار سال اسارت برای من مدرسهای بود؛ مدرسهای که در آن آموختم ایمان، صبر و برادری بزرگترین سرمایههای انساناند.
آرامش امروز، نتیجهی خون شهدا و استقامت آن رزمندگان است. من همیشه شکرگزارم که در راه دفاع از میهن و انقلاب بودم، که شهادت دوستانم را دیدم و ایمانشان را لمس کردم. یادشان تا همیشه زنده میماند؛ چون روحشان با خاک این سرزمین درآمیخته است.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه