کد خبر : ۶۰۴۲۵۲
۱۶:۱۱

۱۴۰۴/۰۸/۱۶
روایتی از شهید غریب در اسارت شهید قربانعلی بادلی؛

شهید غریب در اسارت که نقاشی‌هایش پیام «ایمان، امید و مقاومت» داشت

جعفر مزیدها، آزاده، امدادگر رزمی، و از اعضای گردان یا رسول لشکر ۲۵ کربلا، یکی از چهره‌های شناخته‌شده در میان آزادگان و فعالان فرهنگی دفاع مقدس است؛ که نماینده موسسه فرهنگی پیام آزادگان در استان مازندران شهرستان بهشهر است. او در پنج مرحله به جبهه اعزام شد و بیش از ۱۵ ماه در خطوط مقدم حضور داشت. همچنین سال ها در زندان‌های عراق اسیر و زندانی بوده است. کسی که هم‌بند شهید قربانعلی بادلی در اردوگاه اسارت و جبهه‌ها بود‌. شهیدی که به گفته او جوانی هنرمند، مؤمن، و لبخند به لب، که در دل تاریکی اردوگاه اسارت رمادی، نوری از امید و زیبایی بود.


روایتی از شهید غریب در اسارت شهید قربانعلی بادلی / شهیدی که در دوران اسارت و جبهه هنرمند و نقاش بود

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید قربانعلی بادلی یکم مرداد ۱۳۴۵ در روستای سرکلاته، شهرستان کردکوی، استان گلستان به دنیا آمد.. فرزند ابراهیم و رباب، در خانواده‌ای ساده، مؤمن و زحمت‌کش بزرگ شد. دوران کودکی‌اش با کار، نماز، و عشق به وطن گره خورده بود. تا پایان دوره راهنمایی در همان روستا تحصیل کرد و سپس به خدمت سربازی در ارتش جمهوری اسلامی ایران اعزام شد. در سال ۱۳۶۲، به‌عنوان بسیجی به جبهه رفت. بعد‌ها در قالب سرباز تیپ ۵۵ هوا برد شیراز، در عملیات‌های شمال‌غرب کشور شرکت کرد.

در جریان عملیات والفجر ۹، نیرو‌های ایرانی در منطقه در محاصره قرار گرفتند. عملیات لو رفته بود؛ دشمن با کمک عوامل نفوذی، حمله کرد و بسیاری از رزمندگان را شهید یا اسیر کرد. قربانعلی بادلی نیز در این عملیات، در سن ۲۰ سالگی، به اسارت درآمد. او یک شهید هنرمند بود. شهیدی که عکس رزمندگان را در دوران اسارت می‌کشید و موجب لبخند بر لبانشان در آن روز‌های سخت بود. آرام و بی کینه، اهل عبادت و معنویت، شجاعت بی نظیر و خانواده دوستی از جمله ویژگی‌های این شهید والامقام بود. سرانجام این شهید بزرگوار در سال ۱۳۶۷ بعلت شرایط سخت اردوگاه و عدم رسیدگی پزشکی و بهداشتی و در اثر بیماری گوارشی که به قلبش سرایت می‌کند و موجب سکته قلبی می‌شود در اردوگاه ۱۰ رمادی عراق در هنگام اذان مغرب به فیض عظیم شهادت نائل می‌شود.

در ادامه جعفر مزید‌ها در خصوص شهید «قربانعلی بادلی» می‌گوید: عملیات والفجر ۸ به اسارت درآمدم و سال‌ها در اردوگاه رمادی عراق، در کنار رزمندگان و آزادگان زندگی کردم. یکی از عزیزترین همراهانم در آن سال‌ها، شهید قربانعلی بادلی بود؛ جوانی از روستای سرکلاته، با دلی بزرگ‌تر از قامتش. اولین‌بار که دیدمش، تازه وارد اردوگاه شده بود. چهره‌اش آرام بود، اما نگاهش پر از سؤال. با همان مداد کوچکی که در جیب داشت، شروع کرد به کشیدن چهره بچه‌ها. نقاشی می‌کرد، اما نه برای سرگرمی؛ برای تسکین دل‌ها، برای زنده نگه‌داشتن امید. خیلی زود با همه صمیمی شد. اخلاقش مثال‌زدنی بود: اولین چیزی که از او به یاد دارم، لبخندش بود. لبخندی آرام، بی‌ادعا، که حتی در دل شکنجه و درد، از لبش نمی‌افتاد. وقتی وارد اردوگاه شد، با آن چهره ساده و نگاه مهربانش، خیلی زود دل بچه‌ها را به‌دست آورد. اهل غرور و تملق نبود، اهل دل بود. از غیبت و تهمت فرار میکرد؛ اگر کسی حرفی می‌زد، با آرامش مسیر را عوض می‌کرد. با بچه‌های مجروح، با تازه‌واردها، با آنهایی که دل‌تنگ بودند، حرف می‌زد، نقاشی می‌کشید و دلگرمی می‌داد. در مراسم‌های مذهبی، دعای کمیل، نماز جماعت، و توسل، همیشه پیش‌قدم بود. جانماز‌های دست‌ساز را با عشق تزئین می‌کرد؛ در دل اردوگاه، او برای ما مثل چراغی بود؛ چراغی که با مداد، با لبخند، با ایمان، روشن می‌ماند. وقتی خبر شهادتش رسید، همه‌مان شکسته شدیم. اما هنوز هم، هر وقت نقاشی‌هایش را می‌بینم، انگار صدایش را می‌شنوم که می‌گوید: «سلام منو به خانواده‌ام برسونید…»

هنرمندی که با مداد مقاومت می‌کرد

در ادامه مزید‌ها در خصوص هنر او در دوران اسارت گفت: «قربانعلی بادلی فقط یک رزمنده نبود؛ هنرمند بود، آن هم از جنس دل. من از نزدیک دیدم که چطور مداد را مثل اسلحه در دست می‌گرفت، اما نه برای جنگ، برای آرام کردن دل‌ها. در اردوگاه، وقتی بچه‌ها دل‌تنگ می‌شدند، قربانعلی می‌نشست گوشه آسایشگاه، کاغذ گوشت یا پلاستیک می‌گرفت، و شروع می‌کرد به کشیدن چهره‌شان. با دقت، با احساس، با احترام.

چهره‌هایی خاک‌خورده، اما پر از نور. یکی از نقاشی‌های معروفش، چهره آزاده گرانقدر فریدون بهلول است که هنوز باقی مانده است و با امضای «بادلی» مزین شده است. بچه‌ها آلبوم‌هایی درست می‌کردند با نخ حوله و کاغذ گوشت، و نقاشی‌های قربانعلی را در آن نگه می‌داشتند. این آلبوم‌ها، بعد‌ها شد سندی از هنر در دل اسارت. حتی وقتی جانماز می‌دوختند، قربانعلی می‌آمد و وسطش طرحی می‌کشید؛ گاهی «الله»، گاهی یک دست رو به آسمان، گاهی خورشیدی که از دل تاریکی طلوع می‌کرد. نقاشی‌هایش فقط تصویر نبودند؛ پیام بودند. پیام ایمان، امید، و مقاومت.»

نقاشی نکرد؛ چون دلش آزاد بود

در ادامه خاطره‌ای از دوران اسارت از شهید قربانعلی بادلی نقل می‌کند: «یادم نمی‌رود آن روزی را که یکی از افسرای عراقی آمد در آسایشگاه. با آن غرور همیشگی اش، نگاهی به بچه‌ها انداخت و گفت: «کدامتان نقاشی بلده؟» همه ساکت بودند. کسی چیزی نگفت. اما قربانعلی که همیشه اهل هنر و دل‌پاکی بود، جلو رفت. گفت: «من یه کم بلدم.» افسر عراقی لبخند زد. گفت: «خیلی خوب. بیا عکس صدام حسین را بکش. یک تصویر بزرگ و قشنگ از رئیس‌جمهور ما.»

من از گوشه آسایشگاه نگاهش می‌کردم. می‌دانستم قربانعلی اهل سازش نیست. اهل تملق نبود. با همان آرامش همیشگی، گفت: «من عکس چهره نمی‌کشم ولکن طبیعت می‌کشم.» افسر عراقی جا خورد. چند لحظه ساکت شد. بعد با عصبانیت گفت: «یعنی نمی‌کشی؟» قربانعلی با لبخند گفت: «نه. دستم برای کشیدن تصویر ایشان صورت نمی‌چرخه.» همون‌جا بسیار شکنجه شد. اما خم به ابرو نیاورد. برگشت و نشست کنار دیوار. مدادش را برداشت و شروع کرد به کشیدن چهره یکی از بچه‌ها. انگار با همان مداد، عزت را روی دیوار‌های اردوگاه می‌نوشت.»

در دل اردوگاه رمادی، ستاره‌ای که خاموش شد

در ادامه جعفر مزید‌ها درباره نحوه شهادت شهید قربانعلی بادلی می‌گوید: «در دوران اسارت، شرایط بسیار سختی در اردوگاه حاکم بود. اردوگاه رمادی یکی از سخت‌ترین جا‌هایی بود که موجب آزار و اذیت اسرا می‌شد. آنجا، قانون نداشت؛ فقط درد بود، تحقیر بود، و صبر. ما در قاطع یک، آسایشگاه پنج بودیم؛ جایی که سقفش کوتاه بود، دیوارهایش ترک‌خورده، و هوا همیشه سنگین. سرباز‌های عراقی، با کابل و چوب، مثل سایه دنبالمان بودند. هر حرکت ساده، مثل رفتن به سرویس، می‌توانست بهانه‌ای برای ضرب و شتم باشد. تونل مرگ، اولین استقبال اردوگاه بود. دو صف سرباز، با کابل و چوب، که باید از میانشان عبور می‌کردیم. عدم شرایط بهداشتی و پزشکی مناسب بر سلامت جسمانی بسیاری از رزمندگان تاثیر گذاشته بود. شهید بادلی هم از جمله این افراد بود. کولیت روده، زخم معده، ضعف‌های شدیدی که داشت روز به روز بیشتر می‌شد. سرویس بهداشتی اردوگاه، صف‌های طولانی، بی‌توجهی مأموران، نبود دار همه دست‌به‌دست هم دادند تا تن نحیفش تاب نیاورد.

در روز دوم  آذر ۱۳۶۷ صبحی سرد در رمادی، قربانعلی دیگر نتوانست برخیزد. سکته قلبی، ناشی از فشار‌های جسمی و روحی، او را از میان ما برد. نه پزشکی بود، نه رسیدگی‌ای، نه حتی یک قطره آرامش. وقتی خبر رسید، همه‌مان شکسته شدیم. بچه‌ها در همان اردوگاه برایش مراسم سوم، هفتم و چهلم گرفتند. جانماز‌هایی که خودش تزئین کرده بود، حالا زیر اشک‌های بچه‌ها خیس شده بود. او رفت، اما لبخندش ماند. در دل نقاشی‌ها، در دل جانماز‌ها و در دل ما. یاد و خاطره او همیشه برایمان زنده است.»

در ادامه مجموعه‌ای از طراحی‌های این شهید گرانقدر را می‌بینید.

گفت‌وگو: آرش سلیمی‌فر

تنظیم: سعیده نجاتی


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه