کد خبر : ۶۰۴۱۹۰
۱۳:۳۳

۱۴۰۴/۰۸/۱۴
به بهانه روز دانش آموز منتشر شد؛

گفت‌و‌گو با پدر دانش آموز شهید جنگ ۱۲روزه سَروین حمیدیان/ دخترم عاشق حضرت رقیه (س) بود

سعید حمیدیان مردی از میان مردم، پدری که خانه‌اش را با عشق ساخت و زندگی‌اش را با خانواده معنا داد. سال ۱۳۹۵ خداوند نوری به خانه‌ شان بخشید؛ دختری به نام سَروین، که از همان روز اول، با لبخندش، با صدایش و با نگاهش، دل از خانواده برد. این پدر داغ دختر و همسرش را در جنگ ۱۲ روزه دید و خود نیز به خاطر این حادثه آسیب دید و مجروح شد. شهدایی که مردم عادی بودند و مورد تهاجم وحشیانه رژیم صهیونیستی قرار گرفتند.


روایتی از شهید دانش آموز سَروین حمیدیان/  دختری که به گفته پدرش عصای پیری و برکت زندگی‌شان بود

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، در ادامه با اینکه برای این پدر یادآوری آن لحظات تلخ و دشوار خیلی سخت است و اشکی در چشمانش دیده می‌شود، اما خواستیم که درباره دختر شهیدش صحبت کند: «سَروین دختر من بود، اما بیشتر از یک دختر بود. او عصای پیری‌ام و نوری روشن در زندگی مان بود، قلبم و نیمی از وجودم. از همان کودکی، مهربان، باهوش، مؤدب و پر از ایمان بود.

هیچ‌وقت به من نگفت بله همیشه می‌گفت: «جان بابا». با من مثل یک دوست بزرگسال رفتار می‌کرد، حرف می‌زد، مشورت می‌داد وهمراهی می‌کرد. با مادرش مثل یک شاگرد عاشق بود، درس می‌خواند، کمک می‌کرد، احترام می‌گذاشت؛ و با خدا… با خدا مثل یک بنده پاک و بی‌ریا بود که عاشقانه و کودکانه با خدا درد و دل و به درگاهش دعا میکرد. عاشق حضرت رقیه (س)، اهل نماز، اهل حیا.

روایتی از شهید دانش آموز سَروین حمیدیان/  دختری که به گفته پدرش عصای پیری و برکت زندگی‌شان بود

او دانش‌آموز کلاس سوم در مدرسه شهید بهشتی شاهد بود. اما درک و فهمش از زندگی، از ایمان، از محبت، فراتر از سنش دیده می‌شد.» اول مهر امسال برای این پدر خیلی سخت گذشت. روزی که دیگر صدای خنده، صدای جیغ‌های کودکانه دخترش با دوستانش دیگر شنیده نمی‌شد و نیمکت خالی که جای این دختر باهوش مدرسه بود و هیچ کس نمیتوانست آن را پر کند.

سَروین یک نابغه کوچک

در ادامه پدرش از استعداد و هوش بی نظیر دخترش در زمینه‌های تحصیلی و ورزشی می‌گوید؛ استعداد‌هایی که شکوفا شدند؛ اما ناتمام ماندند. «سَروین یک نابغه کوچک بود. از همان سال‌های ابتدایی، متوجه شدم با کودکی مواجه هستم که گیرایی، تمرکز و پشتکارش با سنش هم‌خوانی ندارد. از چهار سالگی شنا را آغاز کرد. هفته‌ای چند جلسه در کلاس‌ها شرکت می‌کرد، خستگی نمی‌شناخت، مدال دریافت می‌کرد و تندیس شهید شناگر را به خانه آورد. وقتی با آن قد کوچک و جدیت مثال‌زدنی تمرین می‌کرد، لذت می‌بردم. یک‌بار گفت: «بابا، من باید در شنا بهترین باشم» و واقعاً بهترین شد.

سپس به سراغ چرتکه رفت. چهار سال کامل در کلاس‌ها شرکت کرد. ریاضی برای او همچون بازی بود. روزی در حضور یکی از دوستانم، چند عدد پشت سر هم گفتم جمع، تفریق، ضرب. در عرض دو ثانیه پاسخ داد. همه متحیر شدند. من فقط نگاهش می‌کردم و با خود می‌گفتم: «این کودک چیز دیگری است.»

زبان انگلیسی را نیز از چهار سالگی آغاز کرد. با دقت گوش می‌داد، تمرین می‌کرد و پاسخ می‌داد. تا هفت سالگی، نزدیک به پایان دوره‌اش رسیده بود. روزی گفت: «بابا، دوست دارم وقتی بزرگ شدم با خارجی‌ها صحبت کنم و به آنها کمک کنم.»

تمام این فعالیت‌ها را هم‌زمان انجام می‌داد: مدرسه، تکالیف، چرتکه، زبان، شنا… روزی در خانه ماندم و دیدم این کودک از شدت فشار در حال فرسودگی است. اما حتی یک‌بار هم نگفت خسته‌ام. فقط گفت: «بابا، من باید موفق شوم.»

سَروین دانش‌آموز پایه سوم ابتدایی بود. اما فهم، تلاش و درخشش او در حد یک انسان بالغ دیده می‌گشت. من اطمینان داشتم که در هر مسیری قدم بگذارد، با پیروزی بازخواهد گشت.»

گفت و گو با پدر دانش آموز شهید جنگ 12 روزه «سَروین حمیدیان»/ دخترم عاشق حضرت رقیه (س) بود

دختری که پدرش را نمازخوان کرد و عاشق حضرت رقیه (س) بود

«سَروین از همان کودکی اهل حیا بود. از هفت‌سالگی روسری می‌بست، نه از اجبار، بلکه از دل خودش. اگر گاهی روسری نداشت، موهایش را جمع می‌کرد یا کلاه می‌گذاشت. می‌گفت: «دوست ندارم کسی موهامو ببینه» این جمله را با جدیت کودکانه‌اش می‌گفت، و من می‌دیدم که چقدر برایش مهم است. یک‌بار که پشت موتور سوارش کرده بودم، پسری هنگام خداحافظی با او دست داد. سروین بچه بود، اما با ناراحتی گفت: «خجالت نمی‌کشی که دست بده؟» آن لحظه فهمیدم که سروین، فقط دختر من نیست او معلم من است. دختری که حیا برایش از بچگی خیلی مهم بود.

عاشق حضرت رقیه(س) بود. از بچگی می‌گفت: «من یه روزی با حضرت رقیه بازی می‌کنم» هر وقت اسم حضرت رقیه (س) می‌آمد، چشم‌هایش برق می‌زد. دلش با اهل بیت بود، زبانش با ذکر، و رفتارش با ادب.

من سال‌ها نماز نمی‌خواندم. اما سَروین با زبان شیرینش گفت: «بابا، امسال روزه می‌گیری؟» همان سال، ۲۱ روز روزه گرفتم. بعدش نماز را شروع کردم. نه با اجبار، نه با نصیحت با نگاه دخترم، با ایمانش، با صدای «جان بابا» یی که از دلش می‌آمد. سروین، دختری بود که خودش اهل بندگی بود، و پدرش را هم بنده‌تر کرد.»

روایتی از شهید دانش آموز سَروین حمیدیان/  دختری که به گفته پدرش عصای پیری و برکت زندگی‌شان بود

حدیث، همسرم آرامش خانه مان بود

در ادامه از آقای سعید حمیدیان می‌خواهیم تا در خصوص همسر شهید خود، شهیده حدیث فخاری نیز توضیحاتی بدهد: «حدیث فقط یک همسر ساده برای من نبود بلکه ستون آرامش خانه و پشتوانه‌ای امن برایم بود. زنی آرام، منظم، فداکار، که در تمام سال‌های زندگی‌مان، حتی یک‌بار نگفت «نه».

چه در سختی، چه در شادی، همیشه کنارم بود. همیشه می‌گفت: «توکلت به خدا باشه، درست می‌شه» و من واقعاً به این جمله‌اش تکیه می‌کردم. او در اداره کل غرب تأمین اجتماعی تهران به عنوان کارشناس متخصص شاغل و فعالیت می‌کرد.

زنی دقیق، مسئولیت‌پذیر، با احترام متقابل در محیط کار و خانه. اما مهم‌تر از همه، مادر سروین بود. مادری که با عشق، با صبر، با تربیت، دختری مثل سروین را پرورش داد. در خانه، همیشه مراقب بود. سفره را با دقت می‌انداخت، لباس‌ها را با نظم می‌شست، و حتی وقتی خسته بود، لبخند می‌زد. گاهی می‌گفتم: «تو خسته‌ای، بشین» می‌گفت: «وقتی شما راحتی، من خستگی یادم می‌ره» ظهر آن روز، وقتی موشک به خانه‌مان خورد، حدیث در حال رفتن به اتاق بود. لحظه‌ای برگشت، نگاهم کرد، انگار می‌خواست چیزی بگوید…، اما دیگر فرصتی نماند. او هم مثل سروین، در خانه خودش، در کنار خانواده‌اش، بی‌هیچ گناهی، بی‌هیچ سلاحی، در آغوش آوار رفت… و من ماندم، با داغی که هیچ‌وقت سرد نمی‌شود. حدیث، همسرم، نه فقط شهید شد، بلکه با وقار، با ایمان و با عشق رفت.»

روایتی از شهید دانش آموز سَروین حمیدیان/  دختری که به گفته پدرش عصای پیری و برکت زندگی‌شان بود

روزی که همه چیز تمام شد

از آقای سعید حمیدیان خواستیم تا در خصوص روز شهادت توضیح بدهد: «روز یکشنبه بود. تاریخ ۲۵ خرداد سال ۱۴۰۴. ساعت حدود سه و ده دقیقه ظهر. حدیث همسرم، از سرکار آمد. با آنکه می‌توانست به محل کار نرود، ولی مسئولیت و وظیفه خود را رها نکرد. صبح آن روز سروین بیدار شد. صبحانه را برای من آماده کرد و با هم صبحانه خوردیم. هیچ وقت فکر نمیکردم که این آخرین صبحانه‌ای است که با دخترم میخورم. قرارمان این بود که همسرم از سرکار رسید وسایلمان را جمع کنیم و به خانه خواهرش برویم. همسرم ساعت یک ربع به ۳ آمد. من و سروین هم وسایل را آماده کردیم و حاضر شده بودیم. سروین با شور کودکانه اش گفت «بابا، لباس سفید خوشگلمو بپوشم؟» لبخند زدم. نمی‌دانستم این آخرین لباسی‌ست که می‌پوشد. چند دقیقه بعد، صدای انفجار آمد. موشک به خانه‌مان خورد. همه چیز در یک لحظه فرو ریخت.

گفت و گو با پدر دانش آموز شهید جنگ 12 روزه «سَروین حمیدیان»/ دخترم عاشق حضرت رقیه (س) بود

من با آوار به پایین پرتاب شدم. پاهایم شکست، کمرم آسیب دید، اما درد واقعی جای دیگری بود. هیچ صدایی از سروین نیامد. هیچ ناله‌ای از حدیث. فهمیدم کار تمام شده است. در آن لحظه، فقط یک جمله در ذهنم بود: «خدایا، این داغ را چطور تحمل کنم؟» سه روز و نیم بعد، پیکر سروین را پیدا کردند. بین طبقه چهارم و پنجم، زیر آوار. حدیث را یک روز بعد بیرون آوردند. هر دو در خانه خود، در کنار من، بی‌گناه، بی‌سلاح، شهید شدند.

من همان لحظه مردم. بدنم ماند، اما دلم رفت. نیمی از وجودم زیر خاک خوابید، و نیم دیگرم با یادشان نفس می‌کشد. بعد از اینکه پیکر‌ها را به من تحویل دادند؛ فقط یک جمله را گفتم: «خدا داد، خدا گرفت… فدای سر امام زمان (عج).» آنها رفتند؛ ولی حدیث و سَروین همیشه در قلب من زنده‌اند و من به یاد آن‌ها زندگی میکنم.»

گفتگو از آرش سلیمی‌فر

تنظیم: سعیده نجاتی


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه