روایت ایستادگی تا آخرین نفس / شهیدی که مسئولیت را تا مرز شهادت برد

به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، شهید صدرالله دشتی، در ۲۶ شهريور ماه سال ۱۳۴۶ در استان مازندران شهرستان محمود آباد به دنیا آمد. وظیفه شناسی بی نظیر، صبر در سختی ها ، ایمان و وطن پرستی و تعهد تا پای جان از خصوصیات اخلاقی این شهید والامقام میباشد.
شهید صدرالله دشتی در سال ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شد. او از همان ابتدا در کنار دیگر رزمندگان در مناطق عملیاتی جنوب کشور در لشگر ۷۷ ثامن الائمه خراسان حضور داشت و با روحیهای سرشار از تعهد و مسئولیتپذیری، تا زمان اسارت و شهادتش در سال ۱۳۶۷، در خط مقدم باقی ماند. روحیه مقاومت و وظیفه شناسی او در سخت ترین لحظات بسیار ستودنی است. در سختترین شرایط، در گرمای خوزستان، در شبهای تاریک خط مقدم، با تمام وجود ایستاد. او سرانجام بر اثر تشنگی و گرمازدگی شدید در مسیر اسارت جان باخت و به فیض شهادت نائل شد. که گواهی است بر وفاداری و تعهدی که تا آخرین لحظه در وجود او شعلهور بود.
در ادامه از ایوب برمر، آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس میخواهیم که از خاطرات خود و شهید والامقام صحبت کند. او ابتدا از سخنی های زمان جنگ و ایستادگی بی مانند رزمندگان در برابر هجوم دشمنان میگوید:( جبهه جایی نبود که فقط گلوله و خمپاره باشد. جایی بود که شبها بیچراغ میگذشت، روزها بیسایه، و آدمها با دل هایشان میجنگیدند، نه فقط با اسلحه. من خودم اونجا بودم. در همان سنگری که با گونی و خاک درست کرده بودیم. شبها نگهبانی میدادیم، با تفنگ مسلح کنار گوشمون، با سیم تلفن که فقط یک خط ارتباطی بود بین ما و بقیه. اگه یک نفر میخوابید، ممکن بود همهمون بمیریم. پس باید بیدار میموندیم. باید چشمهامون باز میماند، حتی وقتی پلکهایمان سنگینتر از سنگر شده بود.
گرمای خوزستان شوخی نبود. آفتابش پوستو میسوزاند، عرق چشمها را کور میکرد. پیدا کردن و آوردن غذا و آب هم سختی های خودش را داشت. جبهه فقط میدان جنگ نبود.جبهه، میدان انسانیت بود.و شهید دشتی، یکی از آنان بود که تا آخرین نفس ماند و مقاومت کرد.
ادامه میدهد: «در میان شبهای تاریک و داغ خوزستان، در دل سنگرهایی که با گونی و خاک ساخته شده بودند، مردی ایستاده بود که نامش تا همیشه در ذهن من مانده است: شهید صدرالله دشتی. افسر کادری که نه فقط مسئولیتپذیر بود، بلکه مسئولیت را زندگی میکرد. او از آنهایی نبود که فقط دستور بدهند؛ خودش جلوتر از همه میرفت، خودش نگهبانی میداد، خودش تجهیزات را کنترل میکرد.در شبهایی که پاس از ساعت ۱۰ شب تا ۲ بامداد ادامه داشت، او بیدار میماند. تفنگ مسلح کنار گوشش، سیم تلفن در دست، و چشمهایی که حتی در تاریکی، مراقب بودند. میگفت: «امشب این خط با توئه. همه برمیگردند. امشب مشکوکه. ممکنه حمله بشه.» این جمله هنوز هم در گوشم زنده است.»
در ادامه این آزاده عزیز یک خاطره ای در خصوص شهید دشتی نقل میکند:« یک روز غروب بود، فکر میکنم حوالی ۱۶ تیر. تازه از مرخصی برگشته بودم، خودم هم مریض بودم، اما وقتی دیدم حال شهید دشتی خوب نیست، دیگر خستگی یادم رفت. تب کرده بود، بدنش داغ بود، رنگش پریده. در همان سنگر، زیر آن سقف گونی، نشستم کنارش.پاهایش را با آب خنک شستم. با همان آبی که در آن گرما مثل طلا بود. یک دستمال انداختم بر روی پیشانی اش، سعی کردم تبش پایین بیاد. چون اگر تبش بالا میرفت اوضاع خیلی سخت میشد. فردا صبح دوباره حالش بد شد. نمیتوانست از سنگر بیرون بیاد. او را نگه داشتیم، چون میدونستیم اگر برود، ممکن هست دیگر برنگرده.
آن روزها، گرما فقط گرما نبود یک دشمن بود. آفتاب خوزستان پوست را میسوزاند، آب بدن را میکشید، نمک از تن میرفت، و آدم میافتاد. ولی شهید دشتی، با همان حال، باز هم دنبال مسئولیتش بود. دنبال دوربین، ادوات نظامی، دنبال سنگر، دنبال بچهها. من در آن شب، بالای سرش بودم. دیدم که چطور با تب میجنگید، ولی باز هم نگران خط بود، نگران نگهبانی، نگران تجهیزات. شهید دشتی فقط یک افسر نبود، انسان بود. یک رفیق. یک شهید.»
ادامه میدهد:« شهید دشتی هر مسئولیتی را با دقت و تعهد کامل انجام میداد. اگر نگهبانی بود، تا آخرین لحظه بیدار میماند. اگر تجهیزاتی باید تحویل داده میشد، حتی در شرایط عقبنشینی و بیماری، آن را رها نمیکرد. برای او، وظیفه فقط یک دستور نبود، یک عهد بود. با سربازانش نه فقط بهعنوان فرمانده، بلکه بهعنوان همراه رفتار میکرد. شرایط سخت را درک میکرد، دردها را میدید، و همیشه در کنارشان بود. هیچگاه از زیر بار مسئولیت شانه خالی نکرد، حتی وقتی دیگران توان نداشتند.برای او، دفاع از خاک وطن یک افتخار بود. نه از روی اجبار، بلکه از روی باور. در سختترین شرایط، در گرمای خوزستان، ایستاد و گفت: «اگر به کشورم هزار بار دیگر هم حمله شود، اولین کسی هستم که تفنگ دست میگیرم.»
شهادت در مسیر اسارت/ شهیدی که پیکرش هنوز بازنگشته است
وقتی دستور عقبنشینی آمد، همه در هم ریخته بودند. اما او، با وجود گرمازدگی و ضعف، دنبال دوربین دید در شب در سنگر بود. میگفت: «این دوربین باید برگرده. مسئولیت منه.» در حال بازگشتن به عقب بودیم که ناگهان سربازان عراقی ما را محاصره کردند. بعد از مدتی مقاومت، اسیر شدیم و به اسارت در آمدیم. ما را به اردوگاه عراق منتقل کردند. در مسیر اسارت، در ماشین آیفا، گرما بیداد میکرد. آفتاب خوزستان پوست را میسوزاند، تشنگی جان را میگرفت. شهید دشتی در یک ماشین دیگر بود ؛ و ما هم در ماشین دیگری. شهید دشتی رنگش پریده بود.نفسش سنگین شده بود، تب داشت. اثرات بیماری هنوز در بدنش بود. اما با این حال باز هم نگران بود. نگران اینکه نتوانست ادوات و تجهیزات نظامی که به او سپرده اند مانند دوربین نظامی دید در شب و روز را سالم به عقب برساند. نگاهش که میکردیم. میدیدیم که بدنش دارد میلرزد، لبهایش خشک شده است، چشمهایش قرمز بود.
ماشین در مسیر میرفت. خاک بلند میشد. صدای کابل و فریاد اسرا میآمد. یک لحظه دیدیم که دیگر جواب نمیدهد. صدایش قطع شد. رزمنده ای که کنارش بود دستش را گرفت ولی نبضش دیگر نمیزد، و بعد از مدتی از بین ما رفت. آنجا، در همان ماشین، قبل از اینکه برسیم به پادگان عراقیها، شهید شد. نه از گلوله، نه از ترکش ،از تشنگی از گرما، از وفاداری. از اینکه مسئولیت را تا آخرین لحظه زمین نگذاشت. او رفت. آرام، بی صدا اما با شکوه. آن لحظه فقط یک مرگ نبود. درسی بزرگ بود.درس اینکه آدم میتواند با تب، با تشنگی، با درد، باز هم به فکر دفاع از وطن و مسئولیتی که دارد، باشد. پیکر این شهید والامقام هنوز به وطن بازنگشته است و مزار یادبودی در زادگاهش شهرستان محمود آباد برای او درست شده است.»
مقاومتی از جنس ایمان در اردوگاه های دشمن
در ادامه از ایوب برمر میخواهیم که از دوران اسارت خود و سختی هایی که در آن زمان کشیدند برایمان توضیح بدهد:«بعد از اسارت، ما را به پادگانی در شهر العماره بردند. سولههای کوچک، آسفالت داغ، و اجسادی که زیر آفتاب افتاده بودند. چند روزی آنجا بودیم، بیغذا، بیآب، با فشار روحی و گرمای کشنده. هر ماشینی که میرسید، سربازان عراقی با کابل تونل میساختند. زخمیها، سالخوردهها، و آنان که رمق نداشتند، زیر ضربه میافتادند.در سولهای که ۳۰۰ نفر بودیم، فقط ۵۰ نفر زنده ماندند. تانکر آبی بیرون بود، پر از گل و پوتین. چشمها قرمز، خون از دهان و چشمها جاری و شیمیایی زده بودند. اجساد را با کامیونهای مسقف میبردند.
شاید ۲۰۰۰ نفر، شاید بیشتر.در اتوبوسی که ما را جابجا کردند، ۸ نفر در همان مسیر شهید شدند. بعد از مدتی ما را به اردوگاه رمادی بردند. بنده دوران اسارت خود را تا پایان جنگ آنجا گذراندم. جایی که اوضاع بدتر از قبل بود. شکنجه، غذای آلوده و نبود آب آشامیدنی. اما ما ایستادیم و مقاومت کردیم. اگر امروز کسی دنبال راه است، دنبال معنا، دنبال مردانگی، باید برود سراغ خاطرات کسانی که در اردوگاهها ایستادند. آنجا، در سلولهای تاریک، با کمترین امکانات، با شکنجه، با تحقیر، بچهها ایستادند و همواره برای حفظ این آب و خاک مقاومت کردند.»
گفتوگو از آرش سلیمیفر
تنظیم: سعیده نجاتی