شهید غریب اسارت: من «سیدمصطفی» هستم
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید غریب اسارت «سیدمصطفی اسماعیلزاده» بیستم دی ۱۳۳۶، در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش حسن، خواربارفروش بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته معارف اسلامی درس خواند. دبیر آموزش و پرورش بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و به اسارت نیروهای عراقی درآمد. نهم خرداد ۱۳۶۵، در عراق بر اثر شکنجههای دوران اسارت و بیماری قلبی به شهادت رسید. مزار او در بهشت شهدای زادگاهش واقع است.
حبیب اله احمدپور، آزاده و جانباز اهل شهرستان بروجرد که در عملیات حاج عمران فرمانده گروهان بود و شهید اسماعیل زاده نیز از نیروهای وی به شمار می آمد ضمن بیان چگونگی نحوه اسارت در این عملیات به شرح نحوه شهادت شهید سیدمصطفی اسماعیل زاده پرداخت که در ادامه می خوانید:

روز دوم اسارت در اردوگاه رومادیه بودیم. یکباره عراقیها وارد آسایشگاه شدند و سیدمصطفی را با خودشان بردند. ما هنوز در شوک بودیم و تحمل شهادت دوستانمان را نداشتیم. سریع پشت پنجره رفتیم و دیدیم که سربازهای عراقی او را دوره کردهاند. عینک سیدمصطفی را از روی چشمش برداشتند و افسر عراقی اسمش را پرسید:
-شنو اسمک؟
-سیدمصطفی اسماعیل زاده
-سید؟
- نعم
و آن لحظه با کابل بر سر و صورت سیدمصطفی زدند. ما در اوج استیصال و درماندگی فقط نظارهگر این اتفاق بودیم. هرچه فریاد زدیم که نگو سید، به آنها بر میخورد، نشنید. بعد از چند دقیقه او را به آسایشگاه برگرداندند. تا روی زمین نشست، جریان را از او پرسیدم. گفت؛ "به عربی گفتن معلمی؟ جواب دادم بله. ریختن روی سرم و مرا زدند. گفتن تقصیر شما معلم هاست که بچه ها را تشویق میکنید به جبهه بیایند و با ما بجنگند".
گفتم: سید چرا وقتی اسمت را میپرسند میگویی سید؟ مگر نمی دانی سید در زبان اینها به معنی سرور و آقاست؟ گفت؛ "می دانم ولی اگر اسمم را کامل نگویم، ممکن است همین اسم را برای صلیب سرخ بفرستند. آن وقت خانواده ام نمی توانند مرا پیدا کنند. باید اسمم کامل باشد". هرچه اصرار کردم به خرج سیدمصطفی نرفت که اسمش را کامل نگوید. تا سه روز ماجرای کتک زدن سید ادامه پیدا کرد. روز سوم که همزمان با 21 ماه رمضان و سالروز شهادت حضرت علی «ع» بود، نزدیک ظهر آمدند و سیدمصطفی را بیرون بردند و همان سوالهای قبلی را تکرار کردند:
-شنو اسمک؟
-سیدمصطفی اسماعیل زاده
-لا سید!
-قل شنو اسمک؟
- سید...
هرچه با گریه از پشت پنجره فریاد زدم و گفتم: مصطفی نگو سید. تو را به هرکه می پرستی نگو سید! ولی فایده ای نداشت. سیدمصطفی مقابل عراقی ها خیلی مقاومت کرد که حرف آنها را نشود. حالا سید بودنش دیگر جنبه مبارزه پیدا کرده بود. حتی قد بلندش و محاسن صورتش هم برای عراقی ها ناخوشایند بود. آنقدر به پشت پایش ضربه زدند تا روی زمین افتاد. کار به جایی رسید که دیگر او را در محاصره سربازان عراقی ندیدیم. فقط صدایش به گوشمان می رسید که مدام فریاد میزد: یا فاطمه زهرا «س»، یا حسین «ع».
آنقدر سیدمصطفی را زدند که صدایش خاموش شد. باور نمی کردیم که در کمتر از یک هفته دو نفر از رفقایمان جلوی چشمان خودمان شهید شده باشند و ما کاری از دستمان برنمی آمد. چند دقیقه بعد در آسایشگاه باز شد و سرباز عراقی گفت: «مصطفی میت». یک سرباز دیگر گفت: «دو نفر بیاید برای دفنش». همان دو اسیر مسن که پیکر فرج اله را به خاک سپردند، بیرون رفتند و پیکر سیدمصطفی را به داخل آسایشگاه آوردند. وقتی پیکرش را روی زمین گذاشتند خودم را روی پیکر سید انداختم و گریه کردم و داد می زدم چرا قبول نکردی که اسم سید را نبری چرا؟
ناگهان من و باقی اسرا احساس کردیم بوی گلاب در آسایشگاه پیچیده. از چند نفر پرسیدم شما هم بوی گلاب را حس می کنید که پاسخ دادند بله. مدهوش عطر پیکر سیدمصطفی بودیم که یکی از سربازهای عراقی وارد آسایشگاه شد و نگاهی به پیکر سیدمصطفی انداخت. بعد گفت: "والله العلی العظیم هذا السید شهید". (به خدای بزرگ قسم که این سید، شهید است).
انتهای پیام/