کد خبر : ۶۰۳۷۸۹
۱۲:۰۴

۱۴۰۴/۰۸/۱۱
گفت و گوی نوید شاهد شهرستاتهای استان تهران با همسر شهید جنگ ۱۲ روزه سهیل رستمیان:

روایت شهیدی از جنس ایمان و خدمت/ فرمانده ای که برای سربازانش پدری می کرد

فرشته فاتح، همسر سردار شهید سهیل رستمیان، با صدایی آمیخته از عشق، اندوه و افتخار، از مردی سخن می‌گوید که زندگی‌اش را وقف ایمان، خدمت، و عشق به اهل بیت (ع) و مردم کرد. شهیدی که جمله معروفش این بود: «اگر بخواهید گره از کارتان باز شود، گره از کار مردم باز کنید.» و سرانجام با خلوص نیتی که در کارهایش داشت، به مقام شهادت رسید.


روایت

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید سهیل رستمیان متولد هفدهم فروردین‌ماه سال ۱۳۵۶ در تهران بود،  کودکی و نوجوانی‌اش را تا سن ۱۸ سالگی در شهرستان بهشهر مازندران، زادگاه پدری‌اش، گذراند. جایی که فضای مذهبی، نزدیکی به مسجد، و حضور در حلقه‌های قرآنی و بسیجی، روح او را شکل داد. از همان کودکی قاری قرآن بود و در فضای مذهبی و قرآنی رشد یافت.

پس از بازگشت به تهران، در رشته مهندسی عمران دانشگاه امام حسین(ع) پذیرفته شد و به دلیل علاقه‌اش به خدمت در لباس سبز پاسداری، به عضویت سپاه پاسداران سیدالشهدا(ع) تهران درآمد. فردی ولایت‌مدار، متقی و خدمت‌گزار بود که در فعالیت‌های بسیجی، خیریه و سازندگی نقش مؤثری داشت. فرماندهی سپاه شهرستان بهارستان و مسئولیت بسیج سازندگی شهرستان‌های استان تهران از جمله مسئولیت‌های مهم او در دوران خدمت مقدس در سپاه بود.

در سال ۱۴۰۴ و در جریان جنگ ۱۲ روزه، هنگام اذان و در حال وضو، در یکی از مراکز مرتبط با سپاه به شهادت رسید؛ شهادتی که در لحظه اذان رخ داد و نمادی از اخلاص و پیوند عمیق او با خداوند بود.

زندگی مشترک از زبان همسر شهید

فرشته فاتح، همسر شهید، چنین روایت می‌کند: «وقتی از سهیل حرف می‌زنم، انگار دارم از نوری حرف می‌زنم که هنوز در خانه‌مان می‌تابد. در سال ۱۳۸۲، شب تولدش، با هم ازدواج کردیم. مراسم‌مان ساده بود، در خانه پدری‌ام، اما پر از نور و برکت. ثمره این ازدواج دو فرزند به نام‌های کوثر (۲۰ ساله) و حسن (۱۵ ساله) است.»

«سهیل هیچ‌وقت به دنبال عنوان نبود. اگر بخواهم از اخلاقش بگویم، باید از صفا و سادگی‌اش شروع کنم. مردی بود که هیچ‌گاه دنبال دیده شدن نبود. همیشه می‌گفت: «کار برای خدا باید بی‌نام باشد تا خدا خودش نامت را بلند کند.»

در تمام سال‌هایی که با او زندگی کردم، ندیدم برای خودش چیزی بخواهد؛ همه چیزش برای دیگران بود.» سهیل بسیار متواضع بود. با اینکه مسئولیت‌های بزرگی داشت، مثل بسیج سازندگی استان تهران یا سرپرستی ایتام، اما هیچ‌وقت خودش را بالاتر از کسی نمی‌دید. با بچه‌های بی‌سرپرست مثل پدر رفتار می‌کرد، با محرومان مثل برادر، و با ما مثل یک دوست صمیمی.

اهل عبادت بود، اما نه فقط در ظاهر. نماز اول وقت برایش واجب قلبی بود، نه فقط شرعی. دعاهایش را همیشه در جیب لباسش نگه می‌داشت؛ زیارت عاشورا، دعای عهد، سوره واقعه... می‌گفت اینها سپر روح‌اند. حتی در سخت‌ترین روزها، ذکر خدا را فراموش نمی‌کرد.»

شهیدی که پناه بی‌پناهان بود

یکی از جلوه‌های برجسته زندگی شهید سردار سهیل رستمیان، تعهد بی‌وقفه‌اش به سرپرستی کودکان بی‌سرپرست بود. این مسئولیت را نه از سر وظیفه اداری، بلکه از عمق ایمان و عشق به خدمت برعهده گرفته بود. او سال‌ها با دقت و نظم، هزینه تحصیل، معیشت و پوشاک چندین کودک را تأمین می‌کرد؛ از تهیه لباس برای نوجوانان تحت پوشش گرفته تا واریز ماهانه کمک‌هزینه زندگی به حساب‌شان.

همسر شهید روایت می‌کند: «دفترچه‌های سرپرستی‌اش همیشه کنار قرآن بود. هر ماه، با دقت، مبالغ را واریز می‌کرد. حتی اگر هزار تومان کمتر می‌شد، ناراحت می‌شد. می‌گفت: این مال بچه‌هاست، باید بیشتر داد، نه کمتر.»

او ادامه می‌دهد: «پس از شهادت و باطل شدن کارت‌های سرپرستی، تصمیم گرفتم راه او را ادامه دهم. با نیت خالصانه، چند کودک دیگر را تحت پوشش گرفتم و گفتم: این کار را به نیت سهیل انجام می‌دهم. او عاشق کمک به محرومان بود. نمی‌گذارم این چراغ خاموش شود.»

در کیف پولی که از زیر آوار پیدا شد، کارت‌های سرپرستی ایتام، کارت خادمی حرم حضرت عبدالعظیم (ع)، و کارت اهدای عضو دیده شد؛ نشانه‌هایی که نماد خدمت سهیل بودند. او باور داشت که خدمت به خلق، راهی برای قرب به خداست. ذکر همیشگی‌اش این بود: «اگر می‌خواهی گره از کارت باز شود، گره از کار دیگران باز کن.»

روایت

در ابتدا همسر شهید می‌گوید: «سهیل اسم پسرمان را گذاشت حسن، به عشق امام حسن مجتبی(ع). می‌گفت: توی این دوره‌زمونه کمتر کسی اسم پسرش را حسن می‌گذارد. ولی من می‌گذارم، چون امام حسن (ع) در این زمانه هم غریبه است. می‌خواهم پسرم با این نام بزرگ شود، با این برکت.»

 فرزند شهید ادامه می‌دهد: «بابای من مرد بزرگی بود. همه بهش می‌گفتند حاجی، ولی برای من فقط بابا بود. مردی که همیشه کنارمان بود، حتی وقتی حضور نداشت. اخلاقش بیست بود. هیچ‌وقت کسی ازش ناراحت نمی‌شد. با همه مهربان و حتی با سربازهایش مثل پدر رفتار می‌کرد. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد فرمانده‌شان است، چون همیشه با آن‌ها می‌نشست، صبحانه می‌خورد، می‌خندید و حرف می‌زد.

بابا همیشه نماز می‌خواند. نه فقط نماز واجب، بلکه نماز شب، نافله‌ها، دعای عهد، دعای سمات... همه را می‌خواند. حتی وقتی خسته و دیر وقت می‌آمد خانه. من همیشه می‌دیدم که نیم‌ساعت قبل اذان صبح بیدار می‌شود. یک بار بهش گفتم:«بابا، تو چقدر نماز می‌خوانی! فقط لبخند زد.»

وقتی خبر شهادتش رسید، ناراحت نشدم. چون می‌دانستم بابام به آرزویش رسید. اگر با تصادف یا بیماری می‌رفت، شاید داغش سنگین‌تر بود. ولی حالا، با وضو، با لباس خدمت، با قلبی پر از ایمان، رفت پیش امام حسین (ع). افتخار می‌کنم که پسرش هستم.

الان هم، هر کاری که می‌خواهم انجام دهم، اول از بابا اجازه می‌گیرم. توی دلم می‌گویم: بابا، این کار را بکنم؟ کمکم کن.  در درس، در زندگی، در تصمیم‌هایم، همیشه با او حرف می‌زنم. شاید جسمش پیش ما نباشد، ولی روحش هست. خوابش را می‌بینیم. حسش می‌کنیم. بابا هیچ‌وقت دنبال مال دنیا نبود. همه چیزش را در راه خدا گذاشت و رفت. ولی یک چیز را برای همیشه گذاشت: نماز، اخلاق، و راهش و من، پسرش، قول می‌دهم که این راه را ادامه بدهم.»

آخرین شهیدی که پیکرش پیدا شد

فرشته فاتح، همسر شهید، روایت می‌کند: «سهیل خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) بود. با عشق خاصی این خدمت را انجام می‌داد و عاشق خدمت کردن به زائران حرم بود. روز شهادت سهیل، روزی بود که هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود. صبحش مثل همیشه آماده بود، وضو گرفت، داشت برمی‌گشت که انفجار رخ داد. همیشه به نماز اول وقت پایبند بود، حتی در شلوغ‌ترین روزهای کاری. آن روز هم، نزدیک اذان ظهر بود. وضو داشت، دلش آماده نماز بود، و همان لحظه، به دیدار حق رفت.
هیچ‌کس نمی‌دانست دقیقاً کجا بوده. دو روز تمام، ساختمان را گشتند و پیدایش نکردند. چون آن روز، به جای اتاق خودش، رفته بود سمت اتاق مهندسی، پیش دوستانش، آقای خوانساری و آقای اصلانی. اگر همان ابتدا در سمت خودش جست‌وجو می‌کردند، شاید زودتر پیدایش می‌کردند.

ما هر روز می‌رفتیم محل حادثه، زیر آوارها را نگاه می‌کردیم. با هر اذان، دل‌مان بی‌قرارتر می‌شد. مخصوصاً اذان صبح. سهیل همیشه نیم‌ساعت قبل از اذان بیدار می‌شد، نماز شبش را می‌خواند، و آماده نماز صبح می‌شد. آن شب، وقتی اذان صبح شد، فقط صدایش را صدا می‌کردم. روز سوم، پیکرش را پیدا کردند. نشسته بود، سالم، اما قلبش از شدت انفجار ایستاده بود. نه زیر آوار، بلکه پرت شده به دیواری غارمانند. مادرش همان شب خواب دیده بود: «سهیل زیر دو جنازه، روی زمین قرآن می‌خواند.» و واقعاً، پیکرش سالم بود. تا وقتی که خبر قطعی شهادتش را بدهند، هنوز امید داشتم. ولی سرانجام تسلیم شدم. پیکر سهیل به درخواست مادرش و طی مراسمی باشکوه و با حضور مردم شهید پرور شهرستان بهشهر در گلزار شهدای بهشت فاطمه این شهرستان آرام گرفت.سهیل رفت، اما در واقعیت نرفت. هنوز هم، در دل ماست، در دعای ما، در راهی که نشان‌مان داد.

گفت‌و‌گو از آرش سلیمی‌فر

تنظیم: سعیده نجاتی


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه