کد خبر : ۶۰۳۴۱۸
۰۹:۴۵

۱۴۰۴/۰۸/۰۶
گفتگوی نوید شاهد با «زهره شفیعی نیک‌آبادی»، همسر سردار شهید سعید اصلانی

روایتی از زندگی، خدمت و شهادت مظلومانه / «دعا کن تا در راه اسلام شهید بشوم»

زهره شفیعی نیک‌آبادی، همسر سردار شهید سعید اصلانی از شهدای جنگ ۱۲ روزه، با نگاهی سرشار از عشق و ایمان، از زندگی مشترک خود با این شهید والامقام سخن می‌گوید. شهیدی که همواره به همسر خود این جمله را می‌گفت: «دعا کن تا در راه اسلام شهید بشوم.» و سرانجام شهادت خود را از با عشق زیادی که به شهدای گمنام داشت، از آنها گرفت.


روایتی از زندگی، خدمت و شهادت / از خادمی در حرم سید الکریم تا میدان ایثار و دلدادگی به شهدای گمنام

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، سردار شهید سعید اصلانی، در سی و یکم فروردین ماه سال ۱۳۵۷ در تهران به دنیا آمد. از پاسداران متعهد و ولایی سپاه سیدالشهداء (ع) تهران بزرگ بود که در مسیر خدمت به انقلاب اسلامی و ارزش‌های دینی، جان خود را فدای آرمان‌های مقدس کرد. پس از ازدواج به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در سپاه سیدالشهداء (ع) تهران بزرگ، مسئولیت‌های فرهنگی و نظامی متعددی را بر عهده داشت. او دارای مدارک کارشناسی و کارشناسی ارشد روانشناسی بود و در حوزه‌هایی، چون اردو‌های راهیان نور، مناطق عملیاتی جنوب، و آموزش‌های فرهنگی فعالیت می‌کرد.

در ادامه به سراغ همسر شهید والامقام زهره شفیعی نیک آبادی رفتیم تا درباره زندگی مشترکشان با همسر خود صحبت کنند. همسر شهید این گونه می‌گوید: ازدواج ما در سال ۱۳۸۱ در جوار حرم سیدالکریم در شهر ری انجام شد؛ مکانی که نه‌تنها محل آغاز زندگی مشترکشان بود، بلکه نماد پیوندی معنوی میان عشق و ولایت نیز به شمار می‌رفت. زندگی مشترکمان در نیمه شعبان همان سال آغاز شد و ثمره آن دو فرزند به نام‌های علیرضا (۱۸ ساله) و زینب (۱۲ ساله) است.

روایتی از زندگی، خدمت و شهادت / از خادمی در حرم سید الکریم تا میدان ایثار و دلدادگی به شهدای گمنام

در ادامه از او می‌خواهیم که از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگوید: «سعید همیشه آرام بود. حتی وقتی از مأموریت‌های سخت برمی‌گشت، خستگی را پشت در خانه می‌گذاشت. با لبخند وارد می‌شد، انگار نه انگار که ساعت‌ها درگیر کار‌های نظامی و فرهنگی بوده. برای بچه‌ها، نه فقط پدر، بلکه رفیق و همراه بود. او هیچ‌گاه خود را بالاتر از دیگران نمی‌دید. با وجود مسئولیت‌های سنگین در سپاه، در خانه ساده و بی‌تکلف زندگی می‌کرد. هیچ‌وقت از درجه‌اش حرف نمی‌زد. حتی بعد از شهادت که عنوان سردار به او دادند، من می‌دانم که در دلش همیشه خودش را یک بسیجی ساده می‌دانست.

«سعید برای ما فقط داماد نبود، پسر بود»

در ادامه از پدر همسر شهید اصلانی حاج آقا داود شفیعی نیک آبادی هم در خواست کردیم تا درباره شهید اصلانی بگوید؛ مردی متین و اهل دل، با صدایی آرام، اما پر از اطمینان از داماد شهیدش چنین یاد می‌کند: «سعید برای ما فقط داماد نبود، پسر بود. از همان روز اولی که وارد خانواده‌مان شد، با ادب، احترام و وقار دل همه را برد. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، وقتی برای خواستگاری آمد، با چه تواضعی صحبت کرد. نگاهش، نگاه یک انسان مؤمن و اهل دل بود. انگار از همان روز، خدا مهرش را در دل ما انداخت.»

او ادامه می‌دهد: در تمام سال‌هایی که با زهره زندگی کرد، حتی یک بار هم نشنیدم که صدایش را بلند کند یا دل کسی را بشکند. با بچه‌ها مثل یک مربی مهربان رفتار می‌کرد. علیرضا و زینب را با محبت و ایمان بزرگ کرد. همیشه می‌گفت: پدر بودن فقط نان‌آوردن نیست، باید الگو باشی، باید پناه باشی.

پدر همسر شهید با بغضی فروخورده از روز‌های سخت پس از شهادت می‌گوید: وقتی خبر شهادتش را شنیدیم، دلمان آتش گرفت. اما در همان لحظه، حس غرور عجیبی هم در دلمان نشست. گفتم: خدایا شکرت که دامادم را در راه خودت قبول کردی. سعید همیشه آرزوی شهادت داشت. بار‌ها گفته بود که اگر قرار است عاقبت‌بخیر شوم، فقط با شهادت است. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.

روایتی از زندگی، خدمت و شهادت / از خادمی در حرم سید الکریم تا میدان ایثار و دلدادگی به شهدای گمنام

«عهدی که در بین الحرمین با هم بستیم»

همسر شهید از یکی از سفر‌های خود با همسرش به کربلا معلی و خاطره‌ای که برایشان ایجاد شد می‌گوید: در یکی از شب‌ها که در کربلا بودیم؛ با سعید با هم به حرم رفتیم. آن شب بین‌الحرمین، انگار همه چیز رنگ دیگری داشت. با هم نشسته بودیم روبه‌روی گنبد طلایی امام حسین (ع)، آن شب، تا صبح با امام حرف زدیم. از دلتنگی‌هایمان گفتم، از آرزوهایمان، از روز‌هایی که با هم در راهیان نور بودیم و کنار مزار شهدا اشک می‌ریختیم. به امام حسین (ع) قول دادیم که بچه‌هایمان را با یاد شهدا بزرگ کنم، با عشق به ولایت، با صبر زینب‌گونه.

در ادامه درباره خادمی شهید در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) می‌گوید: سعید فقط یک پاسدار نبود؛ او خادم بود. خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع). وقتی لباس خادمی را می‌پوشید، انگار حال و هوایش عوض می‌شد. با همان آرامش همیشگی، با همان لبخند بی‌ادعا، وارد صحن می‌شد و با دلش خدمت می‌کرد. می‌گفت: «خادمی فقط جارو زدن نیست، باید دل آدم هم تمیز باشد.»

هر بار که از حرم برمی‌گشت، می‌گفت: «زائر‌ها را که می‌بینی، انگار خود امام دارند نگاهت می‌کنند. باید با احترام، با ادب، با عشق خدمت کرد.» برای سعید، خادمی یک افتخارنبود، یک عهد بود. عهدی با اهل بیت، با شهدا، با امام زمان (عج).

من بار‌ها دیده بودم که وقتی در حرم خدمت می‌کرد، اگر زائری پیر یا خسته وارد می‌شد، خودش جلو می‌رفت، کمکش می‌کرد، کفش‌هایش را جابه‌جا می‌کرد، حتی گاهی با زائران حرف می‌زد، آرامشان می‌کرد. می‌گفت: «شاید همین زائر، دلش شکسته باشد. شاید همین لحظه، دعایش به آسمان برود.

«بچه‌ها با شهادت پدر بزرگتر شدند»

در ادامه از همسر شهید خواستیم تا درباره لحظه خبردار شدن شهادت همسرش و رفتار بچه‌ها برایمان صحبت کند که این گونه روایت کرد: وقتی خبر شهادت سعید را آوردند، انگار زمان برای ما ایستاد. هنوز صدای در خانه در گوشم هست. هنوز نگاه زینب را یادم نرفته؛ همان لحظه‌ای که فهمید پدرش دیگر برنمی‌گردد. اما چیزی که برایم عجیب بود، این بود که بچه‌هایم، در همان روز، یک‌شبه بزرگ شدند.

علیرضا، پسرم، دیگر آن نوجوان ۱۸ ساله نبود. رفت نشست کنار عکس پدرش، سرش را پایین انداخت و گفت: «مامان، بابا به آرزوش رسید.» زینب هم، با آن سن کم، با چشمانی پُر از اشک، اما محکم، آمد کنارم نشست و گفت: «مامان، بابا همیشه می‌گفت: «شهادت بهترین عاقبته. حالا دیگه خوشحال باشیم، نه؟»

من مانده بودم که این بچه‌ها را چه کسی این‌طور تربیت کرده؟ جز پدرشان؟ سعید همیشه می‌گفت: «بچه‌ها باید با شهدا بزرگ بشن، نه با ترس.» حالا می‌دیدم که چطور در دل این داغ بزرگ، ایستاده‌اند. انگار شهادت پدر، آنها را از درون قد کشانده بود. دیگر نگاهشان فرق کرده بود. حرف‌هایشان، رفتارشان، حتی سکوتشان، بوی بلوغ می‌داد. شهادت سعید، برای ما فقط یک داغ نبود؛ یک درس بود. درسی از صبر، از ایمان، از اینکه می‌شود در اوج اندوه، باز هم ایستاد. بچه‌هایم حالا بهتر از هر زمان دیگری می‌دانند که پدرشان برای چه رفت، و من مطمئنم که راهش را ادامه خواهند داد. سعید شهادت خود را از شهدای گمنام گرفت. شهدایی که سعید عاشقانه، به آنها عشق می‌ورزید و همیشه از آنها می‌خواست که برای او دعا کنند و آخر هم دعای شهادت سعید مستجاب شد.

روایتی از زندگی، خدمت و شهادت / از خادمی در حرم سید الکریم تا میدان ایثار و دلدادگی به شهدای گمنام

گفت‌و‌گو از آرش سلیمی‌فر

تنظیم: سعیده نجاتی


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه