به خاطر دفاع از دین، وطن و ناموس رفت و به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید اله شکر کریمی آبدارلو، یکم تیر 1352، در روستای آبدارلو از بخش ارشق شرقی به دنیا آمد. پدرش بهلول و مادرش تعارفه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال 1369 ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد. سرباز نیروی انتظامی بود. چهاردهم آذر 1372، در مریوان، هنگام درگیری با گروه های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به دست و سر شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای غریبان واقع است. زندگی نامه این شهید جهت استفاده مخاطبان منتشر می شود.

تولد و کودکی
زندگی مثل آب روان جاری بود و خانوادهها در آب و هوای سالم و پاک روستای آبدارلو زندگی میگذراندند. با اينکه درآمد کم، تعداد زيادی از خانوادهها را از روستا به شهر کشانده بود ولی همچنان خانوادههایی پا بر جا، سادگی و پاکی ده را به هر مکان ديگری ترجيح میدادند. بهلول به همراه همسرش تعارفه احدی، با يک فرزند کوچک روزگار میگذراندند. از صبح تا غروب عرق میريختند و هر دو با کارگری، نان حلال درمیآوردند .روزها از پی هم میآمدند و سرنوشت چيز ديگری برای آنها رقم میزد . تعارفه برای دومين بار مادر شدن را تجربه میکرد. بارداری او اين بار سخت و طاقت فرسا بود. طوری که روزها و هفتهها به سختی برايش می گذشت. مادر شوهرش پسر می خواست و عهد کرده بود که اگر تعارفه و فرزندش سالم و سلامت باشند نام فرزند را اله شکر بگذارد و شکر خدا را به جا آورد. وقتی تعارفه از مادرشوهرش میپرسيد که از کجا میدانيد بچه پسر است؟ او در جواب لبخندی می زد و می گفت : به من الهام شده که فرزندت پسر است.
روزها گذشتند و بالاخره زمان موعود فرا رسيد و در اولين روز از تيرماه سال يک هزار و سيصد و پنجاه و دو در حالی که گرمای تابستان بيداد می کرد؛ نوزاد پسر، قدم به عرصه گيتي نهاد.
بهلول در حالی که اشک شوق، چشمانش را خيس کرده بود دست به آسمان برده و خدا را به خاطر اين نعمت و سلامتی مادر و بچه شکر نمود و بر عهدی که مادرش بسته بود نام اله شکر را بر روی فرزندش گذاشت . زندگي بر همين منوال می گذشت واله شکر با لقمه های حلالی که از سر سفره پدر و مادرش میخورد؛ بزرگ و بزرگتر میشد.
دوران ابتدایی
رفته رفته وقت مدرسه و درس فرا می رسيد و او می بايست کتاب به دست راهی دبستان می شد. خانواده به خاطر کمبود امکانات در روستا، مجبور به ترک آنجا شدند و به اردبيل مهاجرت کردند و اله شکر را به دبستان فرستادند.
وی با علاقه درس می خواند و تکاليفش را به موقع انجام می داد و در وقت فراغت با دوستانش به بازی می پرداخت؛ گهگاهی نيز با بچه های هم سن و سالش به مسجد می رفتند .
پسر فهميده وبا شعوری بود و در ارتباط های دوستانش حد و حدود خود را رعايت می کرد. خونگرم و مهربان بود و با اطرافيانش زود صميمی می شد و به همه بچه های محل احترام می گذاشت و آنها نيز او را دوست داشتند و حين رفتن به پايگاه وی را نيز تشويق به رفتن مي کردند.
دوران نوجوانی و فوت پدر
در نوجوانی با دوستانش در فعاليت های اجتماعی و فرهنگی پايگاه شرکت می کرد و به محض فراغت از تحصيل ، تنها جایی که می شد وی را پيدا کرد پايگاه و مسجد بود .
سرنوشت با اله شکر يار نبود چرا که در همان دوران نوجوانی پدرش به ديار باقی شتافت و آنها را با يک دنيا غم و اندوه و غصه و مشکلات تنها گذاشت.
اله شکر حالا بايستی مسئوليت سنگينی را به دوش می کشيد. از يک طرف داغ از دست دادن پدر و از طرف ديگر وضع اقتصادی نامناسب خانواده؛ همه دست به دست هم دادند تا اله شکر ترک تحصيل کند.
در خدمت خانواده بود
او تا پايان پنجم ابتدایی درس خواند و از آن به بعد براي کمک خرجي خانواده در مغازه اي واقع در خاتم النبيين به کارگری مشغول شد. ديگر وقت فراغت برای او معنا نداشت. از صبح تاشب عرق می ريخت و کارگری می کرد و خانواده را اداره می نمود و اگر فرصتی می يافت به پايگاه و مسجد حضرت ابوالفضل می رفت و گاهی نيز به مطالعه کتاب مشغول می شد.
او علاوه بر کار بيرون در منزل نيز همکاری می کرد. با خواهران و برادرانش با مهربانی رفتار می کرد و از وقتی پدرش را از دست داده بود به اعضای خانواده بيشتر توجه می کرد و در به دست آوردن رضايت وخشنودی همه سعی و تلاش می نمود تا هيچ يک از اعضای خانواده، جای خالی پدر را حس نکنند.
در محله زبانزد خاص وعام بود وهمه از او به نيکی ياد مي کردند و مرد کوچک نان آور خانه بود و همه اهل محل به وجود چنين فرزند دلسوزی افتخار می کردند که خانواده را اداره می کرد.
ازدواج
از وقتی در پايگاه فعاليت می کرد اخلاق و رفتارش به کل عوض شده بود و هر روز پيش از بيش علاقه اش به جبهه و جنگ بيشتر می شد. رفته رفته خود را آماده رفتن می نمود و با ممانعت و مخالفت های خانواده برخورد می کرد. اله شکر یک دوست صميمی داشت که با او در يک محل کار می کرد در ميان رفت و آمدهايش به خانه آن ها، خواهرش را ديده و پسنديده بود .
خلاصه مادر و بزرگترهايش را برای خواستگاری شهناز سبحانی همسر آينده اش فرستاد و سرانجام پس از صحبتها و مقدمات اوّليه، مراسم عقدی در حضور بزرگان فاميل با نهايت سادگی و فرستادن صلوات برگزار شد و دو جوان زندگی خود را آغاز نمودند .
زندگی مشترک
اله شکر مدتی در خانه پدری خود به همراه خانواده اش زندگی کرد. از وقتی ازدواج کرده بود احساس مسئوليتش نسبت به خانواده بيشتر شده بود و بعدها خانهای کوچک اجاره کرد و از خانواده اش جدا شد. همچنان با کارگری در مغازه، مخارج زندگی را تأمين می کرد و مدت ها ذهن او از رفتن به جبهه خالی شده بود.با اينکه ديگر حرف رفتن به جبهه را نمی زد اما انگار درونش غوغایی برپا شده بود.
همواره با صبر و شکيبایی مشکلاتش را حل می کرد و با خلق و خوی مهربان خود با همه مدارا می نمود.همه فاميل از او به خوبی ياد می کردند و از صميمت و خوش خلقی او حرف می زدند.
تولد فرزند
ثمره ازدواجشان فرزند دختری بود بنام شبنم که او را خيلی دوست داشت.مسئوليت پدرشدن، بار سنگينی بر روی دوشش نهاده بود و در کنار همسر و فرزندش احساس خوشبختی می نمود. همچنان در پايگاه و مسجد فعاليت می نمود و لحظه ای بيکار نمی نشست .
اعزام به خدمت سربازی
بحث رفتن شده بود. طوری که برای رفتن اصرار می نمود و وقتي که مادرش به او گفت: پسرم تو بزرگ خانواده هستی و صاحب زندگی و همسر و بچه ای، دخترت را به چه کسی می خواهی بسپاری؟" در جواب با اطمينان گفت : مادرجان! ناراحت نباش! من بايد بروم و از دين و ناموس و کشورم دفاع کنم.
چند ماه به موعد سربازی اش مانده بود که يک روز با لباس نيروی انتظامی وارد خانه شد و گفت: میخواهم بروم ، شما ناراحت من نباشيد ، اگر من نروم و هر کس بگويد که من نروم و ديگری برود و همه از زير بار مسئوليت شانه خالی کنند، پس مرزها را بايد به چه کسی بسپاريم و در امنيّت باشيم!؟
همه در جواب به او کم می آوردند و چيزی بر زبان نمی آوردند . وقت رفتن سفارش هايش را کرد و راهی شد. رو به مادر کرد و گفت : مادر جان! نگران نباشيد خدا در همه حال و هميشه با ماست به خدا توکل کنيد.
تولد دومین فرزند در حین خدمت سربازی
هر بار که برای مرخصی می آمد در باره محل خدمتش که مريوان بود حرفی نمی زد! مبادا مادرش ناراحت و نگران شود. خاطرات خوش منطقه را تعريف می کرد و هر روز به مادرش سر می زد. در همان روزهایی که خدمتش را می گذراند فرزند دوّمش محسن به دنيا آمد . با اينکه فرزندانش را بسيار دوست داشت اما هر روز صبح در دوره مرخصی اش پيش مادر می رفت و تا ظهر کنارش می نشست و او را دلداری می داد. موقع برگشتن به محل خدمتش به همسرش اجازه نمی داد که تا دم در او را همراهی کند می گفت: نمی خواهم پشت سر من ، مرا نگاه کنی و ناراحت شوی. به خاطر همين در را به آرامی می بست و راهی می شد.
آخرین اعزام
در آخرین اعزام، شهناز به دلايلی می خواست مانع از رفتن وی به منطقه شود و بهانه می آور. ولی اله شکر مصمّم و با اراده قوی قصد رفتن در سر داشت . هيچ وقت پشيمان نبود و می گفت: همه ما ايرانی ها وظيفه داريم که از مملکت و دينمان پاسداری کنيم.
يک روز قبل از اعزام آخرش، انگار که به همه الهام شده باشد دلشوره عجيبی همه را کلافه کرده بود.
شهناز ، همسرش را تا دم در و تا انتهای کوچه بدرقه کرد و آرام و قرار نداشت و دلش نمی خواست که از او جدا شود. رو به او کرد و گفت: امروز دلم حال و هوای ديگری دارد و خيلی شور مي زند.
اله شکردر جواب گفت: برو و نوار کاستی که به تو سفارش کرده بودم را برايم بياور! شهناز با عجله خود را به خانه رساند و نوار را برداشت وسريع برگشت اما وقتی رسيد او رفته بود!
شهادت
دوستانش می گفتند: در منطقه در محاصره منافقان با چند تن از همرزمان و فرمانده خود قرار گرفتند. جان فرمانده در خطر بود؛ اله شکر برای نجات جان مافوقش شتافت اما ناگاه از طرف دشمن گلوله ای به سرش اصابت کرد، روزگار در برابر چشمانش تيره و تار شد؛ اما لبخند بر لبانش نشست چرا که به ندای حق لبيک گفته و به ديدارش عاشقانه پر و بال زد. در حالی که سه ماه از انجام خدمتش باقی مانده بود سرانجام در چهاردهمين روز از آذرماه سال يکهزار و سيصد و هفتاد و دو ، جامه سفيد برتن کرده و لبيک گويان به ديدار حق شتافت .
شهادت او، با اينکه داغ بزرگی بر سينه خانواده نهاد امّا مادر از اينکه او را قربانی راه حضرت ابوالفضل داده بود افتخار می کرد و به خود می باليد. پيکر پاک شهيد با حضور پرشور مردم شهيد پرور و بستگان و دوستان در خاک گلزار غريبان به خاک سپرده شد و برای ابد به آرامش جاوید دست يافت .
انتهای پیام/