در لحظه شهادت، فقط از پسرش میگفت!
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید ناصر عباسی، سیام آذر 1346، در شهرستان اهر دیده به جهان گشود. پدرش یداله و مادرش حورزاد نام داشت. سال 1364 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. سی و یکم تیر 1367 در منطقه سکانیان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر او در گلزار شهدای وادی رحمت شهرستان پارسآباد به خاک سپرده شد. زندگینامه این شهید عزیز جهت استفاده مخاطبان منتشر میشود.

دوران کودکی
ناصر، فرزند يدالله عباسي و فيروزه کريمزاده، دومين فرزند خانواده بود که در محله طالقاني در پارسآباد به دنيا آمد. پدرش کارگر شرکت کشت و صنعت بود و از طريق حقوقي که دريافت ميکرد ميتوانست به راحتی خانواده کوچک و قانع خود را تأمين کند. اين مرد چند هفته پس از تولد ناصر هنگامي که به دنبال کاری در اهر بود، فرصت را غنيمت شمرده و از ثبت احوال اهر برای فرزندش شناسنامه گرفت و از اين رو هنگام اعزام به خدمت، ناصر به منطقه اهر مراجعه کرد.ناصر همچون ساير اطفال مغان در آن دوران، با مهر و محبت مادر خود پر و بال گرفت آنگاه با بچههاي فاميل و همسايه به بازي و جست و خيز در کوچهها و حياط خانهها پرداخت و بهترين ساعتهايش زماني بود که با مادر خود به خانه پدر بزرگ در روستای اللولو ميرفتند. خانة خاله در همين حياط خانه پدر بزرگ واقع بود. خانههايي محصور با درختان ميوه و بيدهاي بلند. ناصر ساعتها با دختر خالهها و پسر خالههايش در همين باغ و در بين درختان بازي ميکرد.
دوران ابتدایی و ترک تحصیل به خاطر شرایط خانواده
پدربزرگ به اين نوه درشتچشم و دوستداشتني خود بسيار علاقه داشت از اين رو هنگامي که ناصر به دوران کودکي رسيد، خودش او را در مدرسه روستاي اللولو ثبت نام کرد. او تا سوم ابتدايي درس خواند و آنگاه چون خانواده پدر بزرگ درگير کارهاي کشاورزي بودند و برايشان مقدور نبود که به وضع درس ناصر برسند، ناصر ترک تحصيل کرد و به پارسآباد آمد و در حالي که پدرش در روستاي قرهداغلو واقع در سه کيلومتري غرب پارسآباد، زميني اجاره کرده بود، او به عنوان کمک دست پدر به کار پرداخت. کمکدستي که خيلي زود کارهاي مزرعهداري آبي را ياد گرفت و خيلي زود نشان داد که به استقلال خود ميانديشد.
دوران نوجوانی
در روزگار نوجواني مدام دست به کار بود و به ندرت وقت آزاد پيدا ميکرد. در کارهاي خانه خوشسليقه بود و آنگاه که مادرش به پنبهچيني ميرفت ناصر اگر احياناً در خانه بود کارهاي نگهداري بچهها و پخت و پز را انجام ميداد.هنگامي که ماه محرم فرا ميرسيد، با عزاداران محله در فعاليتهاي مسجد شرکت ميکرد و سينه ميزد. نوجوانی اش عجین با کار وفعالیت و در کنار آن فعالیت های مذهبی بود که همین امر او را در میان هم و سن وسالانش مطرح کرده بود و محبوبیت خاصی در بین فامیل و آشنایان و اهالی داشت.
ازدواج
پانزده ساله بود که با دختر خاله و همبازي و همنشين دوران کودکي خود، ازدواج کرد. عروس آن موقع دختر خانمي سيزده ساله بود که با خانواده خود در روستاي "اللولو" زندگي ميکردند. آنها عروس را با ماشين تزئين شده آوردند و عروسي نسبتاً خوبي برگزار کردند و آنگاه در خانه پدري ناصر به زندگي پرداختند. کار ميکرد و به قدري دستمزد ميگرفت که به راحتي بتواند خانواده خود را تأمين کند. وقتي که اجرت کارش را ميگرفت براي خانمش هدايايي ميخريد و او را خوشحال و هيجانزده ميکرد.
استخدام در شرکت
سالهاي اول زندگي، ناصر کارگري ميکرد. زير دست بنا کار ميکرد. کمک گچکار بود. هرکاري از دستش برميآمد، انجام ميداد. به مرور زمان در شرکت زرينپي که يک شرکت عمراني و ساختماني بود، به کار پرداخت. مدتي کارگري کرد سپس رانندگي ياد گرفت و به عنوان راننده در شرکت خدمت كرد. رانندگي شغلي بود که ناصر خيلي دوست ميداشت. اکنون با کار کردن در شرکت زرينپي وقت فراغت هم به دست ميآمد. ناصر اين وقت را با خانوادهاش سپري ميکرد. زنش را به گردش ميبرد.
تولد اولین فرزند و اعزام به خدمت سربازی
زن و شوهر آرزو ميکردند که از هم بچهاي داشته باشند. آرزويي که سر انجام به تحقق پيوست. پس از هفت سال از ازدواج آنها، دختري به دنيا آمد که طلوع و افولش خيلي طول نکشيد. هنگامي که به سن خدمت رسيد، به ناچار کار در شرکت زرينپي را به کنار نهاد و در سال 1365 از طريق حوزه نظام وظيفه اهر به خدمت اعزام شد. دورهي آموزش نظامي را در عجبشير گذراند و آنگاه به عنوان بيسيمچي در منطقه عملياتي حاجعمران خدمت كرد.
تولد دومین فرند در حین خدمت سربازی
تازه به خدمت سربازی اعزام شده بود که فرزند دومش به دنا آمد. پس از شانزده ماه خدمت در مناطق جنگي، دوست و همکار خود در شرکت زرينپي، "فريدون عبادي" را در منطقه و در گردان خود ديد. آنها در آن ديار " غربت" گردن هم را بغل كردند و از شوق گريستند. فريدون تازه به منطقه جنگي رفته بود و از اينرو هر صداي انفجاري او را به وحشت ميانداخت و ناصر برعکس، شانزده ماه حضور در جبهه، او را مقاوم و نترس بار آورده بود. چيزي که از اول هم مايههايي از آن در ناصر وجود داشت. دوستان قديمي ساعتهاي فراغت و در شبهاي جبهه در زير نور ماه با هم مينشستند و در مورد علايق خود حرف ميزدند. ناصر ميگفت پسر شانزده ماهة تو دل برو و ز يبايي دارد. خيلي نگران سلامت پسرش بود. شايد حق هم داشت. به هر حال او دختر خود را در همان خردسالي از دست داده بود.اغلب از پسرش حرف ميزد و براي او آرزوها داشت.
شهادت
اکنون دو سال خدمت ناصر تمام شده بود. مطابق بخشنامهاي، آنان به دليل نياز جبهه چهار ماه بايد اضافه خدمت ميکردند. در اين چهارماه اضافه خدمت بخشنامهای،31 تير ماه سال 67 در موقعيت 2519؛ ناصر، اين جوان ميانه بالاي پراندام، که سخت شوخ طبع و گشاده رو بود و در مقابل مشکلات متعالي و خويشتندار بود و در بالاي نگاه مورب، ابروهاي طاق نسبتاً پرپشتي داشت و موهاي سرش مايل به زرد بود، از گلو مورد هدف تير مستقيم قرارگرفت. زخم خيلي ويرانگر نبود. زيرا همرزمانش بعدها، آنگاه که فريدون جهت تسويه حساب به موقعيت 2519 رفته بود، به او گفتند در آن لحظات اوليه هرگاه ميخواست حرف بزند اشاره ميکرد. با انگشت سوراخ گلويش را ميگرفتيم و او صحبت ميکرد. فقط از پسرش می گفت و اینکه مواظبش باشید. نصر بعد از انتقال به پشت خط به شهادت رسید.
تشییع در روزی که منافقان به کشور حمله کردند
پیکر پاک شهید ناصر عباسی، بعد از انتقال به زادگاهش در روزی که منافقین به کشور ما حمله کردند به خاک سپرده شد. روز پنجم مرداد 1367 روزی که با عملیات مرصاد، دشمنان اسلام و ایران نتیجه خیانت خود را دیدند.
انتهای پیام/