شهید منصور زرنقاش، مردی که سایهاش بر دل اسیران پدری میکرد
شهید منصور زرنقاش یکم دیماه ۱۳۱۷ در شیراز چشم به جهان گشود و دوران تحصیل خود را در شیراز سپری کرد. با آغاز جنگ تحمیلی، بیدرنگ لباس رزم بر تن کرد و برای دفاع از وطن، آرامش و آسایش خویش را در راه آرمانهای میهن فدا کرد و در جریان نبردها به اسارت نیروهای بعثی درآمد.
در این گفتگو، جانباز و آزاده اکبر پیراحمدیان با نوید شاهد فارس، از روزهایی سخن میگوید که در اسارت، در کنار این انسان وارسته و مؤمن سپری کرده است؛ از شهیدی که حضورش در میان اسرا همچون نوری آرامشبخش، پناهی برای دلهای خسته بود. شهیدی که همه او را به مهربانی، بزرگواری و دلسوزی میشناختند؛ پدری مهربان در دل اردوگاه اسارت.

گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر ۱۹ فجر
اکبر پیراحمدیان هستم متولد ۱۳۴۴ در شیراز. کودکی و سالهای درس را در شیراز گذراندم. پانزده ساله بودم که جنگ تحمیلی علیه ایران اسلامی آغاز شد. بر جنگ که رسید، دل بیقرار شدم برای رفتن به جبهه. چهار بار توفیق حضور در جبهه پیدا کردم. نخستین بار اواخر سال ۱۳۶۴ به عنوان نیروی پشتیبانی مکانیکی به منطقه فاو رفتم. بار دوم به عنوان راننده در خط خدمت کردم. بار سوم پس از گذراندن آموزش مقدماتی نظامی، راهی جنوب شدم و در گردان امام محمد باقر (علیهالسلام) از لشکر ۱۹ فجر مشغول خدمت شدم. همان دوره همزمان شد با عملیات کربلای ۴ و ۵ که در کربلای ۵ از ناحیه دو پا مجروح شدم. با بهبودی نسبی دوباره به جبهه بازگشتم. در عملیات بیت المقدس ۷ شرکت کردم و چهارم تیر سال ۱۳۶۷ در جزیره مجنون مجروح و به اسارت بعثیها درآمدم.
شوک الکتریکی و از دست رفتن بینایی
پس از آنکه به اسارت دشمن درآمدم، ما را ابتدا به استخبارات بردند و سپس به بصره منتقل کردند. در یک سوله ما را نگه داشتند. سه روز از ورودمان نگذشته بود که تعدادی از بچهها بر اثر بدغذایی شهید شدند. پس از آن ما را به بغداد منتقل کردند و سپس به شهر رمادیه بردند و در اردوگاه سیزده مستقر کردند.
در طول جابهجایی، بعثیها تونلی درست میکردند و هر کس از میان آن عبور میکرد با کابل کتک میخورد. پس از استقرار در اردوگاه، نزدیک به یک ماه وضعیت ما نامعلوم بود و جزو مفقودین در نظر گرفته شدیم. در همان مدت، بچهها را شکنجه میدادند و شدت شکنجهها به اندازهای بود که چند نفر از آنان به واسطه شوک الکتریکی بینایی خود را از دست دادند.
همبستگی صد نفر در دل یک اردوگاه شرایط بهداشتی بسیار نامناسب بود. در زمستانها مجبور بودیم با آب سرد حمام کنیم تا زمانی که صلیب سرخ وارد اردوگاه شد و زیر نظر آنان امکانات محدودی برای ما فراهم شد. پس از آن، کلاسهایی تشکیل شد و از دانش و تجربه یکدیگر بهره میبردیم. در آن روزها زبانهای خارجی، عربی و قرآن میآموختیم و در کنار آن ورزش میکردیم تا روحیه خود را حفظ کنیم.
دوران اسارت با سختیهای فراوان همراه بود، اما آنچه تا حدی رنج و فشار آن را قابل تحمل میکرد، همدلی و همکاری بچهها بود. با وجود آنکه در یک آسایشگاه صد نفر از قومیتها و طبقات گوناگون جامعه حضور داشتند، این روحیه همبستگی در میان ما مثالزدنی بود.
بیستوشش ماه دوران اسارتم به طول انجامید. روزی که خبر آزادی را به ما دادند، شور و شوقی وصفناپذیر در اردوگاه پیچید. بچهها چنان سرشار از شادی بودند که ناهار آن روز را نخوردند. همان شب به فضای آزاد قدم گذاشتیم و هر کس با نگاهی مات به آسمان خیره مانده بود. دوم شهریور ۱۳۶۹ به میهن بازگشتم و طعم رهایی را دوباره چشیدم.

شهید منصور زرنقاش، پدر مهربان اسرا
با شهید «منصور زرنقاش» نسبت فامیلی دوری داشتم. از همان آغاز اعزام با هم بودیم، در یک گردان جنگیدیم و سرانجام نیز در اسارت در کنار هم اسیر شدیم. تا لحظه شهادتش همراه و همنفس او بودم.
شهید زرنقاش دوران کودکی خود را در دامان خانوادهای گرم و دیندار گذراند. با تربیت مذهبی بزرگ شد و پس از رسیدن به سن تحصیل، درس را تا مقطع فوقدیپلم ادامه داد. در سال ۱۳۳۹ به خدمت سربازی رفت و دوره چتربازی را با موفقیت پشت سر گذاشت. پنج سال بعد در ۱۳۴۴ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج هفت فرزند بود. سال ۱۳۵۴ با عضویت در اتاق بازرگانی، کارت بازرگانی دریافت کرد و به فعالیت اقتصادی پرداخت. مردی کوشا، آبرومند و متین بود.
در ایام اسارت، بعثیها گمان میکردند او فرمانده است و به همین دلیل شکنجههای زیادی به او روا داشتند. یادم هست چند روز پیاپی از دادن آب و غذا به او خودداری کردند. روزهای نخست اسارت در آسایشگاه حتی به ما آب نمیدادند. یکی از بچهها از شدت تشنگی جان سپرد. در آن جو خفقانآور که هیچکس جرئت سخن گفتن نداشت، حاج منصور صدای اعتراضش را بالا برد. فریادش را افسر بعثیای شنید که هنوز اندکی انسانیت در وجودش باقی مانده بود. جلو آمد و پرسید چه شده و وقتی حال ما را دید، پیگیری کرد تا برای همه آب آوردند.
شهید زرنقاش در اردوگاه برای همه همچون پدری مهربان بود. آرامش و بزرگیاش دلها را قرص میکرد. شبی دچار درد معده شد؛ دارویی اشتباه به او داده بودند. کنارم بود و مدام میگفت: «معدهام میسوزد، آتش گرفته.» من تا صبح بیدار ماندم، آب به او میدادم و چشم از او برنمیداشتم.
فردای آن شب، قرار بود نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه شوند و برایمان کارت مشخصات صادر کنند. پنجم مرداد ۱۳۶۷ بود. نماینده صلیب سرخ در کنار حاج منصور نشسته بود و اطلاعاتش را مینوشت که ناگهان حالش دگرگون شد. در همان لحظه، آرام و بیصدا، شهید شد. نماینده صلیب سرخ به شدت متاثر شد. چشمان همه پر از اشک بود.
آن روز، اردوگاه در سکوت فرو رفت. هیچکس باور نمیکرد پدر مهربان آسایشگاه دیگر میان ما نیست. صدها دل شکسته بود و سوگ حاج منصور چون ابر نرمی بر همه سایه انداخت.
گفتگو از صدیقه هادیخواه