کشتی گیر جوانمردی که در اسارت شهید شد
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «غلامحسین قائدرحمت» دهم آبان۱۳۴۷ در شهرستان دورود به دنیا آمد. پدرش شاه محمد، مغازه دار و مادرش خانم سلطان خانه دار بود. دوران کودکی را با همان حال و هوای خاص این سن، پشت سر گذاشت و وارد دبستان شد و تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت.
از همان دوران نوجوانی روحیات جوانمردی در او مشهود بود. با علاقه ی خاصی که به ورزش و خصوصاً کشتی داشت و با عنایت به روحیه ی پهلوانی و مردانگی که در او بود، به این ورزش روی آورد و به مقامهایی نیز در سطح استان دست یافت. علاوه بر ورزش به ادبیات نیز علاقه مند بود و تمایل زیادی به نوشتن داستان از خود نشان میداد.
غلامحسین به خاطر قامت رشید و پهلوانانه و روحیه و خصلت جوانمردانه و صفات پسندیده ای که از خود بروز میداد، زبانزد خاص و عام بود. همیشه با دیگران با تواضع، احترام، ادب و خوشرویی برخورد میکرد.
در سال ۱۳۶۶ پس از گذراندن دوره های آموزش نظامی، داوطلبانه به عضویت سپاه پاسداران درآمد تا برای دفاع از خاک میهن اسلامی به جبهه برود. پس از فراگیری آموزشهای لازم نظامی به جبهه اعزام شد و به عنوان آرپی چی زن به صفوف رزمندگان پیوست و با دشمن متجاوز وارد نبرد شد.
در عملیاتهای مختلف در جنوب و غرب کشور شرکت کرد. در ۳۱ خرداد ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۴ در منطقه ماووت در استان سلیمانیه پس از نبردی سخت، بر اثر اصابت ترکش مجروح و به دست نیروهای بعثی اسیر شد. نزدیک یک سال در اسارت بود.
پس از تحمل مدتها شکنجه و آزار و اذیت دشمن یک روز که در ظاهر او را برای درمان به بیمارستان میبرند، دیگر او را برنمیگردانند. یکی از اسرا که در بیمارستان بوده می آید و خبر شهادت غلامحسین را به دوستان و هم سلولی هایش میدهد.

پای صحبتهای حسین مدیری از آزادگان و جانبازان سرافراز شهرستان دورود نشستیم که روایت شهادت این شهید غریب را برایمان بازگو کند:
در غروب دوازدهم اردیبهشت ۱۳۶۶ در موقعیتی خاص ما را به اسارت درآوردند. همه فکر کردیم غلامحسین شهید شده است. صبح روز بعد عراقی ها ما را در یک منطقه جمع کردند. از دور غلامحسین را دیدم که مجروح بود. عراقی ها به سمت ما می آمدند. من زیر بغل غلامحسین را گرفتم.
ترکش های زیادی به کمرش اصابت کرده بود. او به خوبی مقاومت می کرد. چند ساعت بعد ما را پشت ماشین آیفا قرار داند. مدت زیادی در همان حال باقی ماندیم، سپس ما را به اتاقکی بلوکی به طور موقت اسکان دادند. سه چهار روز بعد با دست و چشم های بسته به محل دیگری منتقل شدیم. در آنجا نیروهای ویژه عراق ما را شکنجه و بازجویی کردند. چند روز بعد به پادگان الرشید بغداد تغییر مکان دادیم.
عاقبت پس از گذشت هفت هشت روز جمع ما را که حدود صد نفری می شدیم، به اردوگاه ۱۱ در شمال عراق منتقل کردند. غلامحسین در تمام این مدت با بدنی مجروح، ناگزیر درد را تحمل می کرد. نه تنها مورد مداوا قرار نگرفت بلکه مرتب او را اذیت و آزار می دادند. در اردوگاه نیز گاه و بیگاه به بهانه های گوناگون اسرا را شکنجه و آزار می دادند. دشمن هرگاه از رزمندگان شکست می خورد، کتک کاری شان شروع می شد.
غلامحسین قامت رشیدی داشت که او را از دیگر اسرا متمایز کرده بود، به همین دلیل بیشتر مورد اذیت قرار می گرفت. علیرغم درد بسیار، مقاومت می کرد. در اردوگاه کم کم به او رسیدگی شد و پس از مدتی زخم هایش معالجه شد. یک روز که بر اثر شکنجه، حالش رو به وخامت بود، به ما گفت: «من به شهادت می رسم!» او را دلداری دادیم اما او گفت: «نه من مرگ خودم را حس می کنم».
در سال ۱۳۶۶ یک روز او را به بیمارستان بردند و دیگر او را ندیدم. بعد از چند روز متوجه شدیم که غلامحسین شهیده شده و از طریق صلیب سرخ در قبرستان «الکوخ » عراق به خاک سپرده شده است.
وقتی به شهادت رسید ۲۰ سال داشت. ۱۵ سال بعد یعنی در تاریخ هفتم مرداد ۱۳۸۱ پیکر پاکش به زادگاهش شهرستان دورود بازگشت و در کنار دیگر دوستانش در گلزار شهدای دورود به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/