نماند تا چراغ روزهای تارم باشد

به گزارش نوید شاهد همدان، زندگینامه شهید «اسحاق علی چراغی» را به نقل از پدر بزرگوار ایشان میخوانیم: در روستای قرخ لر از توابع شهر قهاوند زندگی میکردیم، فرزندانم بعد از تولد همگی از دنیا میرفتند، شش پسر به دنیا آمدند که هیچ کدام از آنها باقی نماندند تا دل خوش به حضورشان باشم تا اینکه اسحاق علی در اول تیر ۱۳۴۶ متولد شد، نذر کردم زنده بماند تا او را به مشهد ببرم و موهایش را در مشهد کوتاه کنم، (در آن زمان رسم بود هرگاه کودکی را از امام رضا (ع) میگرفتند او را به مشهد میبردند و موهایش را در آن جا کوتاه میکردند) اسحاق علی شش ساله شد که او را به زیارت سلطان توس بردیم و موهایش را در آن جا کوتاه کردیم و یک قربانی برایش ذبح کردیم.
در روستا مدرسهای نبود تا اسحاق علی به آنجا برود و به ناچار به مکتب خانه رفت و علوم قرآنی را در آنجا فراگرفت، اصرار کردم تا به مدرسه برود و در آنجا به کسب علم و دانش بپردازد ولی اصرار داشت که قران را دوست دارد.
انقلاب که به پیروزی رسید وارد بسیج پایگاهها شده و بسیج را دوست داشت، با آغاز جنگ از طریق بسیج به پادگان قدس اعزام شد؛ من و مادرش مخالف رفتنش بودیم چراکه او تنها دارایی زندگی ما بود ولی اسحاق علی راهش را پیدا کرده بود.
در ابتدای جنگ به خرمشهر رفت هرچه منتظر ماندیم از پادگان برنگشت و به ناچار خودم به خرمشهر رفتم، اوضاع بدی بود پرسان پرسان مقر اسحاق علی را پیدا کردم و به فرمانده اش گفتم من فقط همین فرزند را دارم بگذارید او را با خود ببرم، فرمانده اسحاق را صدا کرد و دیدم یکی از انگشتانش قطع شده، هراسان پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ و او معذب از حضورم در آنجا گفت برو من میخواهم در اینجا بمانم، گفتم من به جز تو کسی را ندارم، اگر بمیرم کسی نیست که خاک روی جنازه من بریزد و مرا دفن کند، با هزار گریه و التماس او را برگرداندم.
در راه از خوشحالی فقط اشک میریختم و در دلم راضی بودم که مادرش از دیدن او خوشحال میشود، در خانه گوشه گیر شده بود و یک روز متوجه شدم که مانند ابربهار اشک میریزد، پرسیدم تورا چه شده که اینچنین غمگینی؟ خداوند بزرگ است و از انقلاب و کشورمان حمایت میکند، به ناگاه حالش دگرگون شد و التماس کرد تو را به خدا نگذار من از این راه جا بمانم، خدا یار و پشتیبان شماست.
برادر بزرگتری دارم که فرزند او نیز شهید شده است با او مشورت کردم، برادرم گفت برایش عروسی اختیار کن شاید از رفتن منصرف شود، دختر برادرزادهام را برایش خواستگاری کردیم تا به این واسطه ماندگار شود ولی فقط یکسال توانستیم او را نگهداریم، چون اسحاق با کامیونی که برای جبهه آذوقه جمع آوری میکرد همراه شد و به جبهه رفته بود، چهل روز از رفتنش میگذشت که رادیو اعلام کرد: خرمشهر آزاد شد، من طاقت نیاوردم و به خرمشهر رفتم آنجا نبود و گفتند آنها را به دهلران بردهاند. به دهلران رفتم، گشتم تا پیدایش کردم.
دوباره پرسید اینجا برای چه آمدی؟ گفتم از دلتنگی آمدهام، خلاصه آن شب را در آنجا ماندم، صبح فردا خبری از اسحاق علی نبود و فرمانده گفت که یکی از نیروها زخمی شده و به همراه او به عقب برگشته، او را قسم دادم که نگذارد پسرم در جبهه بماند و او اطمینان داد که شما برگردید اسحاق به خانه برمی گردد، برگشتم و بعد از دو روز به خانه برگشت، این بار با خود عهد کردم نگذارم برود ولی او گفت آرپی جی به اسم من است باید بروم و تحویلش دهم و با این بهانه باز هم رفت.
منتظر برگشتش بودیم که رادیو اعلام کرد فاو را رزمندگان به تصرف درآوردند و بااین خبر طاقت نیاوردم و به اهواز رفتم، به مقرشان که رسیدم پیگیرش بودم که گفتند به فاو رفته به محض برگشت به خانه میفرستیمش، با دلی شکسته برگشتم یکی از هم روستائیان به خانه ما آمد و گفت اسحاق را در فاو دیدهام حالش خوب بود، با این خبر باز بیقرارتر شده و کارم گریه شده بود.
بعد از مدتی رادیو اعلام کرد عملیات والفجر ۴ انجام شده و متوجه شدیم پسرخاله اسحاق به نام مختار در این عملیات شهید شده و اسحاق برای بازگرداندن جنازه پسرخاله میرود و او هم در همانجا زمین گیر میشود.
در یکی از روزها از شدت بیقراری به سپاه همدان رفتم و دیدم تعداد زیادی شهید و زخمی آوردهاند، آنجا گریه کردم یک نفر علت ناراحتیم را پرسید و گفتم پسرم خیلی وقت است که خبری از او نیست و نمیدانم کجا دنبالشم بروم و چه اتفاقی برایش افتاده، مرا به محل ذخیره پروندهها برد و پرونده اسحاق علی را پیدا کرد دیدم روی آن را خط قرمز کشیدهاند. متصدی پروندهها گفت پسرت زخمی شده گفتم خط قرمز برای چه کشیدید؟ گفت چند نفر اسحاق را دیدند که مجروح شده ولی شهادتش را تائید نکردند.
پرسیدم کجا؟ گفتند در خاک عراق و بااین حرف دنیا بر سرم خراب شد، تمام کشور را به دنبال اسحاق علی گشتم تا اثری از او پیدا کنم ولی هرچه میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم، چند سال گذشت و از گشتن ناامید شدم و در دل راضی به رضای خدا شدم که تنها فرزندم در راه خدا رفت و پس از چندین سال پلاک و چند استخوانش برایمان بازگشت.