شهید امیرمحمد رحمتی بافقی، سربازی وطن در بحرانیترین لحظات جنگ 12 روزه

نوید شاهد تهران بزرگ، در میان خانوادههای شهدای جنگ ۱۲ روزه، روایتی از ایثاری دیگر شنیده میشود. روایتی از فرزندانی که با دلهای بزرگتر از دنیا، به استقبال شهادت رفتند و در دل پدر و مادرشان، جاویدان شدند. اینک، پای صحبت پدر و مادر شهید «امیرمحمد رحمتی بافقی» نشستهایم که شرح این رشادت و عظمت را روایت میکنند.
دل بزرگتر از دنیا
مریم شهرابی فراهانی مادر مکرمه سرباز شهید «امیرمحمد رحمتی بافقی» از کودکی فرزندش میگوید: امیرمحمد در دوازدهم تیرماه ۱۳۷۹ به دنیا آمد. یک بچه بسیار پرانرژی و فعال بود، اما مهمتر از آن، اخلاق و مهربانیاش بود از همان ابتدا، حضوری متفاوت و تأثیرگذار داشت، درهرجمعی که میرفت، خودش نمیخواست، اما با آن مهربانیاش، ناخواسته قلب همه را به سمت خودش میکشید.
آنچه در شخصیت او بیش از هر چیز میدرخشید، دل رئوف و همدلی عمیقش با رنج دیگران بود. این ویژگی، فراتر از یک حس معمولی، در ذات پاک او ریشه داشت. او هرگز به دوستان و نیازمندان «نه» نمیگفت؛ از ناراحتی دیگران غمگین میشد، به کودکان کار کمک میکرد و حتی غذای خود را به آنان میبخشید.
از نظر مالی در حد متوسط بودیم، اما او همیشه اصرار داشت به کسانی که از خودمان ضعیفتر بودند کمک کنیم. دوران سربازیاش را در زندان اوین میگذراند و حتی در مورد مسائل مالی زندانیان اوین نیز دغدغه داشت و از مشکلات و دغدغههای زندانیان با من سخن میگفت. یک بار گفت: «مامان، امروز برای عیادت یک زندانی به بیمارستان رفتم، حتی پیشنهاد داد: موتورش را بفروشد و با چند نفر شریک شود و مشکل مالی آن فرد را حل کند تا از زندان آزاد شود» روحیهاش واقعاً بزرگتر از آن بود که در این دنیا بگنجد.
امیرمحمد فوقدیپلم حسابداری بود و در درس خیلی باهوش و با استعداد بود ومیخواست بعد از سربازی ادامه تحصیل بدهد. از نوجوانی همزمان با درس، کار میکرد. ما به پولش نیاز نداشتیم، اما او عاشق فعالیت و تلاش بود. با این حال، همیشه حس میکردم چیزی در این دنیا خوشحالش نمیکند. انگار آماده رفتن بود.
مادر با صدایی که آمیخته به غرور و دلتنگی بود گفت، امیرمحمد مجرد بود و قرار بود پس از پایان خدمت سربازی، او را داماد کنیم، اما گویا سرنوشت او، شهادت بود.

بدرقه و نگاههای مادرانه
رابطه من و امیرمحمد، رابطهای نبود که در کلمات بگنجد؛ رابطهای بود مملو از معنویت خالص. چندین بار که از هم خداحافظی میکردیم، من به بهانه اینکه دل خودم آرام بگیرد، سهبار پشت پنجره میایستادم و برایش آیتالکرسی میخواندم. او میفهمید و کاملاً آگاه بود که این خداحافظیهای من، ازسر دلواپسی و نگرانی است و من برای حفظ جان او دعا میکنم. پسر کوچکم میگفت: «مامان تا سه آیتالکرسی نخونی، داداشمو ول نمیکنی.»
شب آخر وداع
چند روز قبل ازشهادتش ، او با اصرار عجیبی از ما خواست که برای امنیت خودمان به تفرش برویم. میگفت: «نگران من نباشید، ما سه طبقه زیر زمین هستیم و آنجا امن هست و قول میدهم اتفاقی برایم نیفتد. اولویت امیر محمد، امنیت ما بود.
شب آخر دیدارمون، ساعت ۱۲ شب، موقع خداحافظی به سمت تفرش بیاختیار او را بغل کردم و گریه کردم. همسرم گفت: چرا دل بچه را خالی میکنی؟ ولی اشکم بند نمیآمد. اما او دلداریام داد وگفت: «زندان جای امنی است، نگران نباش، برایم اتفاقی نمیافتد.» وقتی رسیدیم، نمیتوانستم گریه نکنم. احساس میکردم قرار است اتفاقی بیفتد، ولی برای خودم، هرگز فکر نمیکردم برای او باشد.
دقیقاً روز قبل از شهادتش با من صحبت کرده بود وگفته بود فرماندهمان قول داده: سهشنبه یا چهارشنبه به ما مرخصی بدهد تا به خانه بیایم. فعلاً در آمادهباش هستیم، به محض اینکه مرخصی داد، به تفرش نزد شما میآیم.
ساعات پرالتهاب پس از حمله
آن لحظه که خبر حمله به زندان اوین آمد، دوستان پسر کوچکم پیام دادند که زندان را زدند، دنیا روی سرم آوار شد، ما بلافاصله به پدرش خبر دادیم. او گفت: «نگران نباشید، همین الان پیگیری میکنم.».
تلویزیون را روشن کردیم. اعلام کردند که بخشی از زندان مورد اصابت قرار گرفته، اما نگفته بودند که کل زندان آسیب دیده است. با خودم گفتم: «نه، حتماً پسرم زنگ میزند و میگوید سالم است. امیر محمد می داند که من خیلی نگران و دلواپس می شوم .»
از ساعت۱۱:۳۰ که به زندان اوین حمله کردند تا ساعت ۲ ، آرام و قرار نداشتم. مدام به همسرم زنگ میزدم: «چه شد؟ چه کار کردی؟ به اوین رفتی؟» او هر بار میگفت: «بله، من اینجام، اینجا اتفاقی نیفتاده.»
من دوباره میپرسیدم: «پس امیرمحمد کجاست؟»
او می گفت: «الان میروم با خودش صحبت میکنم و یک عکس سلفی میگیرم تا خیالت راحت شود.»
واقعاً انگار بند دلم پاره شده بود، آرام و قرار نداشتم. به همسرم گفتم: «من خودم به تهران میام.»، اما او مخالفت کرد و اصرار داشت: «نه، نگران نباش. من خودم امیرمحمد را پیدا میکنم، برایش مرخصی میگیرم و با هم نزد شما میآییم.»
چند دقیقه بعد، همسرم دوباره تماس گرفت و گفت: «ناراحت نباش، فقط زخمی شده و پانسمانش میکنند.»، اما همان لحظه، به دخترخالهام زنگ زده بود و گفته بود: «حالش وخیم است، هر طور شده خودتان را به تهران برسانید.»

روزی که آتش بس بود ولی آرامش نبود
آن روز، روز گمگشتگی بود؛ روزی که پدری، بیآنکه تجربهای در این وادی داشته باشد، در پی دنبال کردن ردپای پسرش، از زندان اوین تا بیمارستان کشیده شد، و محمد رحمتی، پدرشهید «امیرمحمد رحمتی بافقی»، از آن روز میگوید.
ساعت دوازده ظهر روز دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ بود، زمانی که آتش بس اعلام شد و جنگ برای بسیاری به پایان رسید، اما برای من، سختترین نبرد زندگی تازه شروع شده بود. خبر را که شنیدم، دیگر نتوانستم یک جا بایستم. یک موتور گرفتم و خود را به پادگان رساندم. تجربه پدر شهیدی را نداشتم، اما تقدیر، این تجربه تلخ و مقدس را به من نیز چشاند.
چند ساعتی در محوطه زندان اوین دنبال امیرمحمد گشتم، اما پیدایش نکردم. پس از پرسوجو به من گفتند که چند نفر را به بیمارستان منتقل کردهاند. سریع خودم را به بیمارستان رساندم و دیدم که نام او در لیست مصدومان نیست. روح و روانم بههم ریخته بود. به رئیس بیمارستان گفتم: من دنبال پسرم میگردم. او پاسخ داد: بگذارید ببینم در لیست فوتیها نیست؟ به او گفتم: نه آقا، فوتی چیه؟ بچه من فقط یک خراش کوچک روی دست راستش برداشته است.
بعد، رئیس بیمارستان شروع به چک کردن لیست کرد. همین که میخواست لیست را باز کند، چشمم به گوشیاش افتاد و دیدم که سه نفر شهید شدهاند. نفر اول لیست، اسم امیرمحمد بود. دیگر اجازه ندادند که او را ببینم، چون حالم بسیار بد بود. اما گفتند پدر شهید است و باید پیکر فرزندش را ببیند و تایید کند، من را به سردخانه بردند. آنجا دیدم که بله، فرزندم شهید شده است.
مادرش شهرستان بود و حال او هم خوب نبود. نمیتوانستم به آنها بگویم که پسرمان شهید شده است. به دروغ گفتم که الان برای شما عکس سلفی میگیرم تا نگران نباشد. نمیدانستم چطور این حقیقت را به آنها بگویم که…
به برادر همسرم گفتم که او را بیاورد و بگوید حال امیرمحمد بد است، اما شهادت را نگویند. حدود ساعت هشت شب رسیدند. وقتی پیکرش را آوردند، حال مادرش بسیار وخیم شد و اورژانس را خبر کردم. مادرش خیلی بیتابی میکرد.
روزها و هفته ها بسیار سخت و دردناک گذشت. خداوند به ما کمک کرد تا بتوانیم نبودش را تحمل کنیم. اما از طرفی، حضور امیرمحمد در خانه آنقدر پررنگ و ملموس است که اصلاً حس نمیکنیم او نیست.

سربازی که نامش در دفتر مردان بیادعا ثبت شد
امیرمحمد در ۲۵ سال زندگیاش، بذر عزت کاشت؛ بذری که امروز در قلب پدری که با عنایت او راهی کربلا شد و مادری که حضورش را در پروانهها حس میکند، به ثمر نشسته است. امیرمحمد رحمتی بافقی، سرباز وظیفهای بود که تاریخ کشور، نام او را در کنار «مردان بیادعا» ثبت کرد؛ قهرمانی که آخرین نفسهایش را در راه دفاع از امنیت خاک کشور، در یکی از سختترین نقاط، به اتمام رساند.

انتهای پیام/ جلیلی