کد خبر : ۶۰۲۵۱۸
۱۶:۲۴

۱۴۰۴/۰۷/۲۶
پای خاطرات شاهدِ عینیِ اسارت، آزاده و جانباز «خلیل برنداف»

شیرمرد ارتشی در بندِ رژیم بعث / شکنجه بر جسم نیمه‌جان حسن

خلیل برنداف، آزاده و جانباز دوران هشت سال دفاع مقدس، در گفت‌وگو با نوید شاهد فارس از روزهای سخت اسارت می‌گوید. او روایت می‌کند که «در گوشه‌ای از آسایشگاه چند تخت مخصوص مجروحان بود؛ مردانی با زخم‌های عمیق و تن‌های بی‌رمق. یکی از آنان، استوار دوم حسن چوپانکاره از نیشابور بود؛ مجروحی با ترکش‌های بی‌شمار...» با ما همراه باشید در گفت‌وگو با این آزاده‌ی سرافراز.


خلیل برنداف، آزاده و جانباز دوران هشت سال دفاع مقدس در گفت‌وگو با نوید شاهد فارس از روزهای سخت اسارت می‌گوید. او روایت می‌کند که در گوشه‌ای از آسایشگاه چند تخت مخصوص مجروحان بود؛ مردانی با زخم‌های عمیق و تن‌های بی‌رمق. یکی از آنان، استوار دوم حسن چوپانکاره از نیشابور بود؛ مجروحی با ترکش‌های بی‌شمار و پاهایی که از عفونت رنگ عوض کرده بود. هیچ دارو و درمانی در کار نبود، تنها نگاهِ گذرای پزشک و بی‌تفاوتی نگهبانان. مسئول آسایشگاه نیز رفتارش خشن و بی‌رحمانه بود؛ گاه عصای فلزی‌اش را بر زخم اسرا فرود می‌آورد و... .  با ما همراه باشید در گفت‌وگو با این آزاده‌ی سرافراز.

شیرمرد ارتشی در بندِ رژیم بعث / شکنجه بر جسم نیمه‌جان حسن

خلیل برنداف هستم متولد سال 1344 بازنشسته ارتش. ۱۸ تیر سال ۱۳۶۲ وارد ارتش شدم و تقریبا هفت ماه بعد یعنی یکم بهمن، راهی جبهه جنگ شدم. نخستین عملیاتی که در آن حضور داشتم، عملیات خیبر بود؛ جایی که آتش، خاک و اراده، در هم تنیده می‌شد. پس از آن در مأموریت‌های بعدی عهده‌دار پشتیبانی نیرو‌های خط مقدم با تانک بودم.

در عملیات‌های بدر، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵ و کربلای ۱۰ حضور داشتم و چهارم تیر سال ۱۳۶۷ در منطقه کوشک، هنگام تک دشمن بعثی مجروح و اسیر شدم.

منطقه کوشک جفیر

آن شب در منطقه کوشک جفیر عملیات داشتیم. حدود ساعت سه نیمه‌شب، بعثی‌ها حمله کردند تا حدود ساعت یازده صبح، بچه‌ها با همه توان مقاومت کردند تا اینکه خط شکسته شد و موج دشمن به سمت ما که در خط دوم بودیم رسید. فرمانده گردان دستور عقب‌نشینی داد اما دیر شده بود. بعثی‌ها از دو سو ما را دور زده و حلقه محاصره را بسته بودند.

در بحبوحه عقب‌نشینی، آنها حتی کسانی را که در تلاش برای فرار بودند، هدف بالگرد‌ها قرار می‌دادند. صحنه‌ای هنوز در ذهنم مانده یکی از جیپ‌های خودی در حال عقب‌نشینی بود که بالگرد دشمن بعثی، ناگهان روی آن فرود آمد و مانع حرکت ماشین شد.

نیرو‌های پیاده بعثی روی خط ریختند و آتش سراسر میدان را گرفت. من پشت فرمان تانک بودم که ناگهان تیر به پایم اصابت کرد. در همان لحظه آر پی جی دشمن به بدنه عقب تانک خورد. در میان دود و آتش، تنها چاره‌ام این بود که خودم را بیرون پرت کنم و به سوی خاکریز مقابل بکشانم. 

رد خون

حدود صد، ۲۰۰ متر از جایی که مجروح شده بودم توانستم خودم را عقب بکشم. در آن لحظه، خیال می‌کردم هنوز می‌توانم با پای تیرخورده خود را نجات دهم، اما حالا که به آن لحظه فکر می‌کنم، می‌بینم فقط توهم بود در میانه آن آتش و آشوب این کار عملی نبود.

خون از زخم پایم بی‌وقفه جاری بود، رمقی در تنم نمانده بود و هر قدم مثل فرو رفتن در سیاهی بود. چشمانم دنبال پناهی می‌گشت تا از تیررس گلوله‌ها فاصله بگیرم. چاله‌ای در نزدیکی دیدم و بی‌درنگ خودم را درون آن انداختم.

چند لحظه بیشتر نگذشت که صدای قدم‌ها بالا سرم پیچید. سر بلند کردم، دو بعثی بالای سرم ایستاده بودند. رد خون پایم، مسیر را به آنها نشان داده بود. یکی‌شان اندکی فارسی می‌دانست. گفتم: «نمی‌خواهم زنده بمانم، مرا بکش.»

چند لحظه نگاهم کرد و گفت: «نه، تو را نمی‌کشم. من مسلمانم و تو هم مسلمانی.» از شدت تشنگی زبانم به کامم چسبیده بود. گفتم: «تشنه‌ام.» کمی مکث کرد و پاسخ داد: «مجروحی، آب برایت خوب نیست.»، اما در نهایت، با تردید، جرعه‌ای آب داد.

ساعت، انگشتر و هرچه همراه داشتم را برداشت. یکی از این بعثی‌ها قد بلند و دیگری قد کوتاه بود. آنها هر چه تلاش کردند مرا ببرند، نتوانستند تکانم دهند. یکی‌شان رفت و چند دقیقه بعد با چند بعثی دیگر برگشتند. پتویی آوردند، مرا روی پتو گذاشتند و از زمین بلند کردند. هنوز احساس تکان خوردن پتو را در هوا به یاد دارم، اما بعد از چند قدم، از شدت خونریزی، چشمانم سیاه رفت و بی‌هوش شدم.

وقتی برای لحظه‌ای به هوش آمدم، دیدم لباس‌هایم را از تنم درآورده‌اند، دست‌هایم را از پشت بسته‌اند و مرا روی خاک خوابانده بودند. کمی که گذشت به اطرافم نگاه کردم؛ بقیه بچه‌ها هم آنجا بودند. بعضی از گردان خودمان بودند، بعضی از گردان‌های دیگر. همه را در یک نقطه جمع کرده بودند، نام و مشخصاتمان را یادداشت می‌کردند.

شب، هوا تاریک و سنگین بود که ما را به سمت بصره بردند. در طول راه، بار‌ها توقف کردند؛ هر بار از ماشین پیاده‌مان می‌کردند، دوباره سوار می‌کردند. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم مقصد کجاست.

شیرمرد ارتشی در بندِ رژیم بعث / شکنجه بر جسم نیمه‌جان حسن

اردوگاه 11 تکریت / اسماعیل جانم را نجات داد

شب، هنگام نماز مغرب و عشا وارد بصره شدیم. ما را به محوطه‌ای بردند که نامش را بیمارستان گذاشته بودند، اما در واقع چیزی جز یک کمپ پر از زخمی و اسیر نبود. 

صبح روز بعد ما را به بیمارستانی واقعی منتقل کردند، اما ازدحام زخمی‌ها آن‌قدر زیاد بود که حتی فرصت پایین آمدن از ماشین پیدا نکردیم. 

روز بعد، قطاری ما را از بصره به سمت تموز برد. یک شب در بیمارستان آنجا ماندیم. صبح روز بعد، ما را با اتوبوس به زندان الرشید بغداد منتقل کردند. یک شبانه‌روز در آنجا بودیم. یادم هست دقیقاً ۱۱ تیرماه ۱۳۶۷ بود، درست یک هفته بعد از اسارت، که ما را به اردوگاه تکریت ۱۱ بردند.

پای زخمی‌ام زخم عمیقی داشت؛ تیری که به آن خورده بود، گوشت را شکافته بود. یکی از بچه‌ها، اسماعیل، جانم را نجات داد. باندی را چهار لایه می‌کرد و در زخم پایم می‌گذاشت تا از خونریزی و عفونت جلوگیری کند. حدود شش ماه پا درگیر عفونت بود و تنها با رسیدگی او توانستم آن را نگه دارم. اگر نبود، پایم را بی‌درنگ بعثی‌ها قطع می‌کردند؛ برایشان این کار، ساده‌تر از پانسمان یک زخم بود.

یادم هست روزی که از شبکه دو تلویزیون عراق پخش می‌شد، گوینده با شور و هیاهو خبر می‌داد که منافقین با عملیاتی به نام فروغ جاویدان به ایران حمله کردند و تا چند روز دیگر ایران سقوط می‌کند. ما در دل یقین داشتیم این هم یکی از رؤیا‌های پوشالی دشمن است. چند روز بعد خبر رسید که ایران، عملیات مرصاد انجام داده وآن‌ها شکست خورده‌اند. وقتی خبر پیروزی را شنیدیم خیلی خوشحال شدیم.

بدترین خبر در روزهای اسارت

ما در آسایشگاه پنج اردوگاه بودیم. یکی از تلویزیون‌های بند سوخته بود و تلویزیون به صورت نوبتی بین آسایشگاه‌ها می‌چرخید. هفته‌ای که حال امام رو به وخامت گذاشته بود، نوبت ما نبود؛ از حالشان بی‌خبر بودیم. تنها می‌دیدیم که در بند‌های دیگر، حال و هوای بچه‌ها عوض شده است، نگاه‌ها سنگین‌تر و صدا‌ها خاموش‌تر بودند.

ساعتی از شب گذشته بود که نگهبان بعثی پشت پنجره آمد، مسئول آسایشگاه را صدا زد و با لحن بدی گفت خبر رحلت امام را داد. سکوت غم انگیزی تمام آسایشگاه را فرا گرفت.


صبح فردای آن شب غم‌انگیز، حال و هوای اردوگاه رنگ دیگری داشت. همه بچه‌ها، بی‌آنکه کسی چیزی بگوید یا دستوری بدهد لباس‌های سبز تیره‌شان را پوشیده بودند. این رنگ برای ما حکم لباس عزا را داشت. در اردوگاه فقط دو دست لباس داشتیم؛ یکی زردرنگ مخصوص تابستان و دیگری سبز تیره که باید در زمستان می‌پوشیدیم. آن فصل، گرما بیداد می‌کرد و پوشیدن لباس سبز ممنوع بود، اما هیچ‌کس به گرما و ممنوعیت فکر نمی‌کرد. دلمان عزادار بود و باید نشانی از آن به تن می‌داشتیم.

مسئول پرسید: «چرا این لباس‌ها را پوشیده‌اید؟!» یکی از بچه‌ها پاسخ داد: «رهبرمان از دنیا رفته، این لباس را به نشانه‌ی عزاداری پوشیده‌ایم.» گفت باید فورا لباس‌ها را عوض کنید.

 رفت و با سرهنگ بعثیِ مسئول اردوگاه تماس گرفت. دقایقی بعد، سرهنگ آمد، سوت بلندی زد و همه را در حیاط جمع کرد. با صدای تند گفت: «باید فوراً لباس‌ها را عوض کنید!»، اما هیچ‌کس لباس‌ها را عوض نکرد.

تنبیه‌ها همان روز شروع شد. حدود چهل تا چهل‌وپنج روز، سخت‌ترین تنبیه‌ها را داشتیم. بعد از حدود ۴۵ روز، بعثی‌ها گفتند به ما «ارفاق» کرده‌اند و شرایط را به حالت قبل برگرداندند، اما شکنجه‌ها و توهین‌ها هیچ‌وقت متوقف نشد.

شیرمرد ارتشی در بندِ رژیم بعث / شکنجه بر جسم نیمه‌جان حسن

روایت شهادت حسن؛ شیرمرد ارتشی در بندِ رژیم بعث

در روز‌های نخست اسارت، من و شهید حسن چوپانکاره در یک آسایشگاه بودیم؛ مردی آرام، متین و رنج‌دیده. آن روز‌ها هنوز حالش خیلی وخیم نبود، میان درد و ضعف می‌توانست حرف بزند.

کنارش نشستم، آرام اسمش را پرسیدم. گفت: «حسن چوپانکاره.» پرسیدم: «اهل کجایی؟» - «استان خراسان.» گفتم: «چه سمتی داشتی؟»

- «استوار دوم ارتش، گردان ۲۹۳، تیپ ۳، لشکر ۹۲ زرهی اهواز.»

لبخند زدم و گفتم: «پس تقریباً هم‌واحدی هستیم، حسن‌آقا!»  نگاه کوتاهی کرد و گفت: «آره»

روز‌ها گذشت و به مرور حالش بدتر شد. تب، چهره‌اش را بی‌رمق کرده بود. تمام بدن و پاهایش پر از ترکش بود؛ زخم‌های باز، بوی عفونت و ضعف شدیدی که لحظه‌به‌لحظه جانش را می‌گرفت. گاهی دچار هذیان می‌شد.

او سال ۱۳۳۷ در نیشابور به دنیا آمده بود. مردی از خاک پاک خراسان، که در بند اسارت میان درد و خاموشی، هنوز نگاهش روشن و دلش زنده بود.

شیرمرد ارتشی در بندِ رژیم بعث / شکنجه بر جسم نیمه‌جان حسن

شکنجه بر جسم نیمه‌جان حسن

در گوشه‌ای از آسایشگاه چند تخت برای مجروح‌هانی گذاشته بودند که حالشان خیلی وخیم بود. حسن چوپانکاره را هم روی یکی از همان تخت‌ها گذاشته بودند. حالش هر روز بدتر می‌شد. بدنش پر از ترکش بود که قابل شمارش نبود. پاهایش به شدت عفونت کرده و زخم‌هایش پی‌درپی خونریزی داشت. هیچ دارویی در کار نبود، نه پانسمانی، نه درمانی. گه‌گاه پزشکی می‌آمد، نگاهی می‌انداخت و می‌رفت.

مسئول آسایشگاه هم آدم خشنی بود. با عصای فلزی‌اش چندبار روی پایم قسمتی که دقیقا زخم بود می‌زد و حتی به بدن مجروح حسن هم ضربه می‌زد. با وجود حال وخیمی که حسن داشت، آن مسئول آسایشگاه با لحن تمسخرآمیز می‌گفت: «شما تمارض می‌کنید!»

شب قبل از شهادتش، تخت من کنار تخت حسن بود. بامداد که بیدار شدم، متوجه شدم هیچ تکانی نمی‌خورد. کمی دقت کردم، دیدم نفس نمی‌کشد. همان‌جا فهمیدم که به شهادت رسیده است. هیچ سروصدایی نبود؛ فقط سکوتی سرد که بین ما و تخت خالی‌اش باقی ماند.

تنظیم گفتگو: صدیقه هادی‌خواه


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه