کاش ما میسوختیم، ولی پالایشگاه آسیب نمیدید
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، شهید رحیم فتوت آزاللو یکم دیماه ۱۳۳۲، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش علیاصغر (فوت ۱۳۵۰) و مادرش نوبر (فوت ۱۳۴۸) نام داشت. تا پایان دوره ابتدائی درس خواند. کارگر پالایشگاه تبریز بود. سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. بیستوسوم مهر ۱۳۵۹، در بمباران هوایی زادگاهش بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای وادی رحمت همان شهرستان به خاک سپردند.

همسر شهید رحیم فتوت چنین میگوید:
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، یک روز همسرم با چشمانی سرخ و پر از اشک به خانه آمد. با نگرانی پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ گفت در راهپیمایی گاز اشکآور زدهاند؛ مردم پراکنده شدند و او در میان کسانی بود که گاز درست کنارشان افتاده بود. چشمانش میسوخت و نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
با وجود علاقهاش به فعالیت انقلابی، به خاطر شرایط کاری نمیتوانست اعلامیه پخش کند. آن روزها رفتارش عجیبتر از همیشه بود؛ انگار احساس میکرد مدت زیادی در کنار ما نخواهد بود. با وامی که از پالایشگاه گرفته بود، بلافاصله خانهای خرید تا ما بعد از او سرپناهی داشته باشیم.
روز ورود امام خمینی (ره) به میهن، تلویزیونی تازه برای خانه خرید و گفت: «از حالا تلویزیون لازم داریم؛ چون تا امروز وسیلهی فساد بود، اما از این پس تصویر و سخن امام را پخش میکند.» فردای آن روز هم دو گوسفند قربانی کرد. وقتی پرسیدم چرا، با چشمانی روشن گفت: «این قربانیِ سلامتی امام است که قدم به ایران گذاشته.»
پیش از شهادتش، پالایشگاه دو بار بمباران شد.
یک بار که شیفت کاریاش نبود، از خانه شعلههای آتش را دید؛ تا صبح نخوابید، بیقرار بود و مدام میخواست به پالایشگاه برود. با خواهش و التماس مانعش شدم. میگفت: «کاش ما میسوختیم، ولی پالایشگاه آسیب نمیدید.»
وقتی تازه به خانه جدیدمان نقل مکان کرده بودیم، هنوز کارهای طبقه پایین تمام نشده بود. شبی یکی از بچهها خواست به دستشویی برود، ترسیدم و گفتم: «رحیم، بیا با من.» با لبخندی که بوی جدیت داشت، گفت: «نترس… چند روز دیگر شهید میشوم؛ میخواهم به جبهه بروم. خودت را آماده کن، بعد از ما باید پشتیبان باشید تا با خیال راحت بجنگیم.»
شب آخر عمرش، پس از بازگشت از محل کار، استحمام کرد. وقتی از حمام بیرون آمد، چهرهاش چنان نورانی بود که به خودم شک کردم؛ گویی از درون میدرخشید. به برادرم، که مهمان ما بود، گفت: «بعد از من از اینها مراقبت کن.»
از مدتی پیش هم در جمع دوستانش گفته بود: «محله ما هنوز شهید ندارد، من اولین شهیدش خواهم بود.»
صبح آن روز، طبق معمول به سرکار رفت. ساعتی بعد صدای انفجار آمد و دلهره وجودم را گرفت. به پالایشگاه رفتم، نگهبانها اجازه ورود نمیدادند. خودم را معرفی کردم: «همسر رحیم هستم.» یکی از همکارانش نزدیک شد و با لحنی آرام گفت: «نگران نباشید، فقط کمی مجروح شده، به بیمارستان بردهاند.»
اما چند ساعت بعد، خبر حقیقی را شنیدم؛ رحیم به همراه پسرخالهاش ــ دوست و همکار صمیمیاش ــ در همان لحظهای که پالایشگاه هدف بمباران قرار گرفته بود، به آرزوی قلبی خود رسیدند؛ شهادت در راه میهن و ایمان.
انتهای پیام/