آتشی که در رختخوابِ بیماری هم خاموش نشد / هنوز فریادِ علیحسین به گوش میرسد
سعدی جمالزاده، آزاده و جانباز سرافراز دوران هشتسالهی دفاع مقدس در گفتوگوی ویژه با نوید شاهد فارس از روزهای آتش و ایمان در عملیات کربلای چهار، از شهادت همرزمان و لحظههای اسارت تا همدلیِ اسرای ایرانی و سرانجام از نحوهی شهادتِ شهیدِ غریبِ اسارت، علیحسین نعمتالهی روایت میکند. با ما همراه باشید.

اروند زیر آتش بعثیها
چهارم دیماه ۱۳۶۵ عملیات کربلای چهار آغاز شد. قرار بود با قایق وارد آب شویم. هیچکس نمیدانست که عملیات لو رفته است. نیروهای بعثی از قبل آماده بودند با تمام قوا در کمینمان نشسته بودند و منتظر لحظه حمله بودند. گردان ما، گردان امام حسن(علیهالسلام) از لشکر ۱۹ فجر بود و گردان امام خط شکن بود.
با بچهها سوار قایق شدیم و به آب زدیم. هنوز چند متری از ساحل دور نشده بودیم که بعثیها با هواپیما مُنوَر خوشهای شلیک کردند و ناگهان همهجا مثل روز روشن شد. دستورِ حرکت دادند و ما مسیر را ادامه دادیم. با حرکت قایقها، دشمن هرچه داشت به سمتمان شلیک کرد؛ از تیربار و خمپاره تا سلاحهای سبک.
قایقها، یکی پس از دیگری مورد اصابت قرار گرفتند، اما کسی توقف نکرد. نیروهای باقیمانده خود را به خط دشمن رساندند. درگیری سنگینی آغاز شد. آتش از هر طرف میبارید، اما بچهها پای کار بودند تا اینکه دشمن بعثی عقب نشست و خط به دست نیروهای ما افتاد. برای نگهداری موضع، منتظر نیروی پشتیبانی بودیم ولی خبری نشد.
بچهها به عقب برگشتند. در همان لحظه تیر مستقیمی به پای چپم خورد. قایقی برای برگشت وجود نداشت و ما چند نفر که زخمی شده بودیم در همانجا ماندیم؛ میان صدای آب و آتش تا روشنایی روز بعد. خونریزی شدیدی داشتم. اولین عملیاتی بود که هم نیروهای خودی و هم دشمن گرای آن منطقه را گرفته بودند و از هر دو طرف یک نقطه را میزدند. خونریزی به حدی بود که توان حرکت نداشتم. ناچار همانجا در میان صدای خمپاره تا سپیده دم ماندم.

آغاز اسارت / نورِ برادری در تاریکی اردوگاه
با روشن شدن هوا، چند نفر از نیروهای بعثی پیدایم کردند. ابتدا چیزی نگفتند؛ فقط با نگاهی سرد نزدیک شدند. یکی از آنها گفت: «اذان بگو!»
نفهمیدم چرا چنین درخواستی میکنند، اما به هر حال شروع کردم به گفتن اذان. وقتی به «اشهد أن علیاً ولیالله» رسیدم اسلحه را به سمتم گرفت که شلیک کند ولی بعضی از آنها مانع این کار شدند. بعدها متوجه شدم هدفشان چه بوده است؛ میخواستند بفهمند اهل تسننم یا تشیع.
یکی از بعثیها که از بقیه آرامتر به نظر میرسید نزدیکم آمد. میخواست با چفیهی خودم زخم را ببندد. چون بدنم پر از خون بود، دنبال محل اصابت تیر میگشت. با اشاره به او فهماندم که گلوله به پای چپم خورده است. چفیه را بر زخم بست و رفت. شب شد؛ بیآب و بیغذا همانطور مجروح روی زمین مانده بودم.
نیمههای شب یکی از بعثیها مقدار کمی غذا آورد و در دهانم گذاشت، اما از شدت ضعف نتوانستم بخورم. ساعتی بعد مرا به پشت یک خودروی ریو منتقل کردند. دستانم را از پشت بستند و چشمانم را هم با پارچه بستند. با همان پای شکسته و دردناک به سمت بصره حرکت کردند. جاده ناهموار بود و هر تکان ماشین، سوزش تیر را در تمام بدنم پخش میکرد.
انتقال به بصره و آغاز شکنجه
وقتی به بصره رسیدیم، تعدادی از بچهها را دیدم که پیشتر اسیر شده بودند. بعثیها مشغول شکنجهی آنها بودند. مرا از پشت ماشین به زمین پرتاب کردند. بعد از کلی بازجویی و ضربوشتم با ماشین دیگری به سوی بغداد بردند. یکی از رزمندهها که جلوی من نشسته بود بهدلیل جراحت شدید و حال بد از من خواست دستهایش را باز کنم، اما از ضعف و خونریزی توان انجام کاری نداشتم و هر کاری کردم نتوانستم دستانش را باز کنم و آن عزیز در همانجا آسمانی شد.
در مسیر، بعثیها هرکدام از بچهها را که بهعلت جراحت یا خونریزی شهید میشدند ماشین را نگه میداشتند و پیکر آن شهید را از ماشین پایین میانداختند و به راه خود ادامه میدادند. پس از چندین ساعت حرکت ما را به ساختمانی بردند، نه آب بود، نه غذا و نه پانسمان.
سر خم نکردیم؛ حتی مقابل دوربینهای دشمن
روز چهارم ما را به جای دیگری منتقل کردند. عصر بود که روی تختی گذاشتند و سرم به دستم وصل کردند. سپس دوربین آوردند و گفتند برای فیلم مصاحبه آماده شوم. چون دانشآموز بودم، برگهای جلویم گذاشتند که روی آن جملاتی آماده نوشته شده بود؛ جملاتی علیه نظام جمهوری اسلامی و امام خمینی (ره). گفتند همانها را در پاسخ سؤالهایشان تکرار کنم. من از انجام چنین کاری سر باز زدم. یکی از آنها خشمگین شد، سرم را از دستم جدا کرد و مرا از تخت به زمین انداخت. سپس مرا به پادگان تموز بغداد بردند.
در همان روزها، همدلی بچهها مثال زدنی بود. در اسارت دارویی نبود و غذا هم کم بود. شکنجه تقریباً جزئی از روزمره شده بود. ولی وقتی یکی از ما را میزدند، بقیه کنارش مینشستند و با او همدردی میکردند. اگر کسی غذا نداشت، بقیه سهم خود را نصف میکردند. آنچه در اردوگاهها جریان داشت، فقط رنج نبود؛ برادری بود از همان جنسی که نامش «ایثار» است.

آتشی که در رختخوابِ بیماری هم خاموش نشد / فریادِ ناتمامِ علیحسین
ما را به پادگان تموز بغداد بردند. آن پادگان دو سالن بزرگ داشت و من در سالنِ سمتِ چپ بودم. چند روز بعد، جوانی بیستساله را آوردند که از ناحیهی پیشانی بر اثر اصابت ترکش زخمی شده بود. بله، او علیحسین نعمتالهی بود؛ متولد سال ۱۳۴۵ از روستای شهرمیانِ شهرستان اقلید.
برای درمانش هیچ اقدامی صورت نگرفته بود، از اینرو زخمش عفونت کرده و بیهوش بود. یک تشک روی زمین انداختند و او را بر روی آن خواباندند. سرمی از راهِ بینی به معدهاش وصل بود تا از آن طریق تغذیه شود. اما چون در کُما بود و اختیارِ مدفوع و ادرار نداشت، بعثیها هر صبح او را به همراهِ تشک از سالن بیرون میکشیدند؛ با شلنگِ آبِ سرد میشُستند و در همان هوای یخ، برهنه و بیپتو رهایش میکردند و فقط شبها یک پتو میآوردند.
علیحسین هر از گاهی که به هوش میآمد میگفت: «به من اسلحه بدهید تا دخلِ بعثیها را بیاورم» و سپس دوباره از هوش میرفت. چند روزی بیشتر نگذشت که در تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۶۵ علیحسین به برادر شهیدش پیوست.

راهِ محمدنبی در گامهای علیحسین ادامه یافت
خانواده این شهید بزرگوار در خاطرهای نقل میکنند: علیحسین ۱۲ خرداد ۱۳۴۵ در شهرمیان شهرستان اقلید به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا مقطع متوسطه در رشته مکانیک گذراند.
سال ۱۳۶۱ خبر شهادت برادرمان محمدنبی رسید. علیحسین گفت باید به جبهه بروم. با پدر گفتوگو کرد و پیشنهاد داد که زمستانها جبهه برود و تابستانها در کار کشاورزی کمک کند. وقتی از او پرسیدم چرا این همه اصرار به رفتن داری، گفت: «میخواهم در قیامت سرافراز باشم و دست خالی نروم. محمدنبی رفته و به شهادت رسیده، من هم باید بروم راهش را ادامه دهم.» هرچه با او صحبت کردیم، راضی نشد.
علیحسین چهار بار به جبهه رفت. هر بار در زمستان. یکبار آرپیجیزن بود، باری دیگر معاون دسته و آخرین بار در عملیات فاو حضور داشت؛ همانجا هم معاون دسته بود. قد بلند و هیکل درشتش باعث میشد آرپیجی روی شانهاش سنگین ننشیند.
همرزمانش میگویند: سال ۱۳۶۵، عملیات کربلای چهار در دل شب آغاز شد. قوت و هیجان در چهرهها موج میزد. علیحسین آن شب معاون دسته بود و آرپیجی هم در دست داشت. در کانال مستقر شدند. هوا تاریک بود که ناگهان منورهای بعثی آسمان را روشن کرد. صدای رگبار از هر سو پیچید.
لحظهای بعد تیری به سر علیحسین خورد، جمجمهاش شکست و بر زمین افتاد. «با دو نفر دیگر خودمان را به علیحسین رساندیم تا او را به عقب برگردانیم اما به خاطر قد و هیکل درشتش نتوانستیم. توانمان تمام شده بود و ناچار برگشتیم.
به بچهها گفتیم علیحسین زخمی شده است آنها گفتند وقتی تیر به سرش خورده، حتماً تا الان شهید شده است.» مدتی بعد، وقتی اسرا بازگشتند یکی دیگر از دوستانش ماجرا را روایت کرد و گفت: «آن روز من هم زخمی بودم و در نزدیکی او افتاده بودم. حدود ساعت چهار بعدازظهر بعثیها برای پاکسازی آمدند. هرکس را که زخمی بود، اسیر کردند. بعضیها را تیر خلاصی زدند و تعدادی را همانجا دفن کردند.» و علیحسین را اسیر کردند. گویا در اسارت او را خیلی شکنجه دادند و برادر مهربانمان پس از شکنجه های فراوان به شهادت رسید.
پیکر علیحسین سالها بعد سرانجام ۳۰ تیر سال ۱۳۸۱ به خانه برگشت. زمانی که برای شناسایی رفتیم جای شکستگی جمجهاش مشخص بود. او را با همان لباس بیمارستان بدون غسل و کفن دفن کرده بودند. پیکر پاکش بر روی دستان مردم شهیدپرور تشییع و در شهر میان اقلید به خاک سپرده شد.
تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه