در غربت اسارت، با پارچهای از کربلا زخم التیام یافت و دلی به آسمان پر کشید

به گزارش نوید شاهد یزد، آزاده و جانباز دفاع مقدس علیاکبر شفیعزاده گردهکوهی اول شهریور ۱۳۳۹ در یزد به دنیا آمد و به عنوان بسیجی راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. در 11 بهمن 1365 عملیات کربلای 5 در حالی که از ناحیه کتف و پای چپ مجروح شده و شصت پایش قطع شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمد و هزار و 324 روز از عمر خود را در اسارت گذراند. سرانجام ۱۵ آبان ۱۳۶۹ به وطن بازگشت. او از روزهای سخت اسارت و شهادت همرزم خود شهید «سیدحبیب اله نیری» در اسارت سخن می گوید.
وقتی در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج به اسارت درآمدم، ما را برای بازجویی به زندان الرشید منتقل کردند. در میان اطراف بصره، در اتاقی به اندازه شش در چهار متر، حدود چهل نفر از ما را در کنار هم جای دادند. شرایط واقعاً دشوار بود؛ نه درمانی در کار بود، نه امکانات بهداشتی و نه حتی لحظهای آرامش. زخمهایمان عفونی شده بود، محیط آلوده بود و هیچکس به فکر مداوای ما نبود.
در راهروی زیرزمین، مجروحان را روی زمین خوابانده بودند. من کنار جوانی خوشچهره و نیرومند افتاده بودم که مچ پایش قطع شده و استخوان رانش شکسته بود. گاهی آرام بود و گاهی از شدت درد ناله میکرد. چند روزی کنار هم بودیم، اما وقتی ما را به اردوگاه تکریت شماره ۱۱ منتقل کردند، دیگر او را ندیدم.
اردوگاه تکریت پادگانی نظامی بود. سربازان عراقی برای استقبال از ما صف کشیده بودند؛ هر یک با کابل یا چوبی در دست، بیتفاوت به اینکه مجروح بودیم یا سالم، به ضرب و شتم ما پرداختند و ما را در آسایشگاههایی سرد و سیمانی جاسازی کردند؛ بدون پتو، لباس، غذا یا حتی اجازه رفتن به دستشویی. شب را با بدنی زخمی و خسته، در سرمای استخوانسوز تا صبح گذراندیم.
چند روز بعد، من و سیدحبیبالله نیری، رزمندهای از شیراز که برادرش از شهدای مفقودالاثر بود، به بیمارستان منتقل شدیم؛ بیمارستانی که بیشتر به ساختمانی متروکه شباهت داشت و تنها چهار اتاق مخصوص اسرا داشت. پرستاران و نگهبانانش سربازان عراقی بودند، اما برخی از آنان شیعه و مهربانتر بودند.

در اتاق عمل، انگشت پایم را بریدند. وقتی به هوش آمدم، گمان کردم زخمم بخیه خورده است، اما هنگام تعویض پانسمان دیدم تنها گاز و باند روی زخم باز گذاشتهاند. باند به زخم چسبیده بود و هر بار که بازش میکردند، از شدت درد بیهوش میشدم. پزشک برایم صد آمپول روغنی تجویز کرد تا گوشت بیاورد و بتوانند بخیه بزنند. تزریق آن آمپولها خود شکنجهای دیگر بود؛ رگهایم خشک شده بود، عضلاتم از تزریق مداوم سفت شده و سوزن دیگر فرو نمیرفت.
یک ماه این وضعیت ادامه داشت تا اینکه پرستار آمد و گفت باید از ران پایم گوشت بردارند. همان روز، سرباز شیعهای به نام که تازه از زیارت امام حسین(ع) بازگشته بود، نزد من آمد. پارچه سبزی را که از حرم آورده بود، به من داد. آن را بوسیدم، بر چشمانم نهادم و با دلی شکسته گفتم: «یا امام حسین(ع)، امیدم به شماست.» پارچه را بر پایم بستم و شب را با همان امید به خواب رفتم.
صبح که بیدار شدم، دیدم زخم عمیق کتفم کاملاً بسته و بهبود یافته است. پرستار که آمد، با شگفتی گفت: «علی، والله شفا شفاست!» دیگر نیازی به بریدن گوشت از ران نبود. از همان دو سوی گوشت شصت پا را کشیدند و بخیه زدند؛ همچون پای سالم.
اما سیدحبیب حالش روزبهروز وخیمتر میشد. دچار یرقان شده بود، وزنش از هشتاد کیلو به چهلوپنج کیلو رسیده بود و درد امانش را بریده بود. هرگاه میخواست نماز بخواند، رو به آسمان میگفت: «خدایا، اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد درد را آغاز کن.» همانطور که خوابیده بود، تیمم میکرد و نماز میخواند.
وقتی از شفای خود مطمئن شدم، نزد سید رفتم. پارچه سبز تبرکی را زیر گچ پایش گذاشتم و گفتم: «سید، این پارچه از کربلاست. من با تبرک آن از امام حسین(ع) شفا گرفتم، تو نیز شفایت را از امام حسین(ع) بخواه.» شب گذشت. صبح که به سراغش رفتم، گفت: «علیاکبر، دیشب تشنه شدم. پارچه تبرکی را در لیوان آب گذاشتم و همان آب را نوشیدم.» مدتی بعد پرستاران او را برای جراحی به اتاق عمل بردند؛ اتاق عملی که دیگر از آن بازنگشت و به مولایش، امام حسین(ع)، پیوست.
پس از شهادتش، سرباز عراقی آمد و پارچه را از من گرفت و گفت: «نگهداری آن ممنوع است.» سید همیشه از مادرش سخن میگفت؛ از مادری که یک پسرش مفقودالاثر شده بود و حالا خود او نیز در غربت، بیدیدار مادر، به شهادت رسید.
گفتگو از: علی اصغر دشتی