فکه قتلگاه یارانم بود/ بعد از ۳۷ سال هنوز مات شهادت یارانم هستم

به گزارش نوید شاهد همدان، فکه کربلای ایران، قتلگاه هزاران شهید روزی زبان به سخن میگشاید و رازهای هشت ساله دفاع مقدس ایران را به زبان میآورد، رازهایی که هرکس را طاقت شنیدنش نیست به خصوص پدران و مادران چشم انتظار. در تک تک رملهای فکه میتوان خون شهیدان زیادی همچون حسن باقریها و ابراهیم هادیها را دید که رفتند تا ایران بماند.
سرهنگ حسین بشیری فرمانده گردان ۴۰۷ ژاندارمری در روایتی تلخ و دردناک از شهادت یارانش میگوید.
در سال ۱۳۳۱ در روستای گنبد از توابع شهرستان ملایر متولد شدم، پس از پایان تحصیلات به استخدام ژاندارمری درآمدم و بعد از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۸ زمانی که اشنویه به تصرف کومله و دمکراتها درآمده بود با گردان ۲۰۱ ژندارمری از تهران به آن منطقه اعزام شدم و مدت ۴ ماه در آنجا بودم و به محض برقراری امنیت و آرامش در منطقه به تهران بازگشتیم و قائله اشنویه نخستین رودرویی من با دشمن بود.
در نوروز ۱۳۵۹ منطقه قطور در آذربایجان غربی دچار مشکلات فراوان شد لذا مجدد با گردان ۲۰۱ در قالب ۶۱۸ نفر نیرو با یک دستگاه قطار از راه آهن به قره تپه اعزام و سپس به منطقه قطور رفتیم و ۲۹ فروردین عملیات آزادسازی منطقه را آغاز کردیم که این عملیات تا ۱۷ شهریور ادامه داشت.
در ۱۷ شهریور ماموریت ما به پایان رسید و به دستور سرهنگ فروزان فرمانده وقت ژاندارمری به تهران بازگشتیم. ۳۱ شهریور با آغاز حمله ناجوانمردانه صدام به کشور با گردان ۲۰۱ در ۲۰ مهر به عنوان فرمانده گردان ادوات با دو دستگاه هواپیمای باربری و مسافربری بوئینگ ۷۰۷ به اهواز اعزام شدیم، در ۴۰ کیلومتری اهواز بودیم که با دو فروند هواپیمای عراقی مواجه شدیم که از کنار ما عبور کردند و از انجایی که بمبهای خود را قبلاً در منطقه ریخته بودند، تجهیزاتی برای حمله به ما نداشتند و فقط یکی از بمبهای خود را به هواپیمای ما زدند که به دماغه هواپیما اصابت کرد و خلبان مجبور شد در نزدیکیهای اهواز در باندی بدون آسفالت ما را به زمین بنشاند.
ما گردان ۲۰۱ را به کوت عبدالله بردیم و در ساختمان آموزشی در جاده اهواز به آبادان مستقر کردیم با رسیدن سایر نیروهای گردان به سمت شادگان حرکت کرد و در روستای حسینی در بین نخلها چادر زده و استتار کردیم و فردای آن روز خود را به عنوان فرمانده گروهان ادوات به فرمانده عملیات اروند معرفی کردم و ایشان از من خواست تا منطقه بین کارون و جاده ماهشهر آبادان را شناسایی کنم و اطلاعات لازم را جمع آوری کنم، به دنبال این شناسایی در سوم آبان با نیروهای عراقی درگیر شدیم و تعدادی از نیروها به شهادت رسید، بعد از چهار ماه حضور در آبادان برای تجدید قوا به تهران برگشتیم.
در سال ۶۰ از تهران برابر مقررات خدمتی به ارومیه هنگ سردشت منتقل و به عنوان فرمانده گروهان پشتیبانی رزمی گردان ۲۰۳ ژاندرمری انتخاب شدم و سه سال در سردشت، مهاباد و ارومیه خدمت کردم و در سال ۶۳ به تهران بازگشتم و یک سال در لشکر ۱۶ قزوین دوره تانک دیدم و دوباره به اهواز منتقل شدم و به عنوان فرمانده ۳۰۷ ژاندارمری خرمشهر انتخاب شدم و پس از یک سال به گردان ۴۰۷ ژاندارمری در منطقه زبیدات عراق منتقل شدم.
گردان من در زبیدات بود که به دلیل حساسیتی که در فکه بود فرمانده لشگر ۷۷ خراسان از من خواست که گردان را از زبیدات به فکه ببرم، ما هم به فکه منتقل شدیم، در مقابل عراقیها یک سال آنجا ایستادگی کردیم، در تیرماه ۶۷ مرخصی بودم که حمله دشمن در پیش بود و شبانه احضار شدم و با قطار خود را به خوزستان و سپس به فکه رساندم، ساعت ۵ صبح روز ۲۱ تیر ۶۷ بود که وضو گرفته بودم تا نماز بخوانم که متوجه شدم به تیپ ۴۰ سراب حمله کردند این تیپ همجوار گردان من بود و گردان ما در وسط تیپ ۴۰ سراب و ۷۷ خراسان بود، با اتفاقات موجود تیپ سراب عقب نشینی کردند و نیروهای عراقی به گردان من حمله کردند، ۲۴ ساعت مقاومت کردیم و بیشتر درجه دراران و سربازان به شهادت رسیدند و برخی از مجروحان به عقب برده شدند و من در آنجا مجروح شدم و گردان من به دست عراقیها افتاد.
یکی از سربازان تا اخرین لحظه که مرا دیده بود به نیروهای عقب گفته بود که من به شهادت رسیدم و اینچنین نیروهای مقر گمان میکردند که من به شهادت رسیدم از طرفی یکی از نیروهای عراقی که فارسی میدانست به بی سیم تیپ دسترسی پیدا کرده و همه اطلاعات ما را برداشته بود.
ساعت ۱۱ صبح به هوش آمدم و دیدم در پشت کامیون آی فا به همراه تعداد زیادی از نیروهای گردان خودم و تیپ ۴۰ سراب هستم، سر و صدای زیادی بود کامیون در شن فرورفته و سربازان در فکر این بودند که از موقعیت پیش آمده استفاده و فرار کنند و یکی از عراقیها که بالای تاج کامیون نشسته بود به تصور اینکه اسرا قصد فرار دارند نیروها را به رگبار بسته و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیدند و در این میان ستوان شهید حمیدرضا نیستانی و سرباز شهید ناصر مظاهری از گردان من به شهادت رسیدند.
همانجا نیروهای عراقی که من را به عنوان فرمانده گردان شناسایی کرده بودند از کامیون خارج کرده و به تانکی که برای یدک کشیدن کامیون آمده بود بردند و من دیگر خبری از نیروهای خودم نداشتم. در اردوگاه العماره پادگانی به نام فارِس بود که اسرا را به آنجا میبردند، وقتی به آنجا رسیدم پیگیر سرنوشت نیستانی و مظاهری بودم و امیدوار به این که مجروح شده باشند ولی سربازان گفتند عراقیها پیکر نیستانی را همان لحظه که کامیون در رملها فرورفته بود از کامیون بیرون انداخته و پیکر ناصر مظاهری نیز در سه راهی العماره، شیخ فارِس و منزلیه به پایین انداختهاند که با این حرف نیروهایم داغ بزرگی بر دلم نشست و حسرت دیدار دوباره دو تن از نیروهای خبره و کاربلد تا امروز در دلم نشسته است، روزهای سخت اسارت گذشت و در شهریور ماه ۱۳۶۹ به کشور بازگشتم دوباره در نظام مشغول به ادامه خدمت شدم.

در این روزها فقط به گذشته فکر میکنم به فکه، به جوانانی که در پشت کامیون بودند و پیکرهای بی جانشان در میان رملها افتاد، به ناصرها و حمیدرضاهایی که بعد از رفتن کامیون چه اتفاقی برای آنها افتاد، به چشمهای مظلومشان، به زخمهای پیکرشان، به اینکه در لحظه جان دادن به چه چیزی فکر میکردند، به پدر و مادرهایشان، به چشم انتظاریشان، به شهدای غریب اسارت.
گفتوگو از سمانه پورعبدالله