آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۱۷۶۲
۰۹:۰۹

۱۴۰۴/۰۷/۱۳

انتشارات سوره مهر، کتاب «غریب غرب» را روانه بازار نشر کرد

انتشارات سوره مهر با انتشار کتاب «غریب غرب»، تازه‌ترین جلد از مجموعه «قصه فرماندهان» را روانه بازار نشر کرد. این کتاب روایتی مستند و داستانی از زندگی شهید «سید محمد سعید جعفری» است؛ فرمانده‌ای مؤمن و غیور که در شب عید غدیر سال ۱۳۵۹ در ارتفاعات قراویز به شهادت رسید.


انتشارات سوره مهر، کتاب «غریب غرب» را روانه بازار نشر کرد


به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، کتاب «غریب غرب» بر اساس زندگی شهید «سید محمد سعید جعفری»، شهید شاخص ملی سال ۱۳۹۶، در قالب «قصه فرماندهان»، به قلم پروانه نوری و توسط انتشارات سوره مهر به نگارش درآمده است. چاپ اول آن در مهر ماه ۱۴۰۴ در ده فصل و ۱۵۵ صفحه منتشر شده است. 
«پروانه نوری» پیش از این نیز کتاب «از حصار خاک تا معراج نور» را در سال ۱۳۹۸ به نگارش درآورده است که مجموعه‌ای از خاطرات شهید جاویدالاثر «محمدحسین حیدری» است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه چاپ شده است. 
شهید «سید محمد سعید جعفری» در ۱۸ بهمن سال ۱۳۳۱ در شهرستان قصرشیرین به دنیا آمد و پس از عمری مجاهدت در راه اسلام و انقلاب، سرانجام در چهارم آبان ماه ۱۳۵۹ در شب عید غدیر در خط مقدم جنگ و ارتفاعات قراویز، در حالی که برای برگرداندن پیکر‌های مطهر همرزمان خود به عمق جبهه دشمن نفوذ کرده بود، بر اثر انفجار مین به اجداد پاک و شهید خویش تأسی کرده، پس از عمری کوتاه، اما بسیار پربرکت، در حال سجده جان به جان آفرین تسلیم کرد.
برشی از کتاب 
صحبت‌های اولیه را شروع کرده بودیم که دختری با ناز و ادا و عشوه، پله‌های بین پذیرایی و نشیمن را سینی به دست پایین آمد. صدای تَق تَق پاشنه کفش هایش روی پله ها، توجه مان را جلب کرد. شلوار لی تنگی پوشیده بود با بلوز سفید کوتاه! روسری کوچک قرمزی هم سرش کرده بود، اما فقط قسمتی از مو‌های طلایی اش را پوشانده بود و بقیه مو‌های بلندش پخش شده بود روی شانه هایش! سرخاب سفیدابی هم که مالیده بود، قِر و فِرش را تکمیل کرده بود! پانزده، شانزده سال بیشتر نداشت، اما به ظاهرش 
می‌آمد بیست ساله باشد.
فکر نمی‌کردیم غیر از بنی صدر کسی خانه باشد. سرمان را پایین انداختیم. وقتی آقاسعید چشمش به او افتاد، زیر لب گفت: «لا اله الا الله!» زد به پشت داوود و گفت: «پاشو برو سینی رو از دستش بگیر تا نیاد جلو.» در ادامه حرفش هم آرام گفت: «با اون وضعش!» خیلی ناراحت شد. نُچی گفت و سرش را پایین انداخت. داوود عین قرقی پا شد، رفت سینی چای را از دست دختر خانم گرفت و آورد گذاشت زمین. دختر خانم هم برگشت به جایی که آمده بود! 
چند لحظه ساکت بودیم. فکر کردیم آن دختر خانم خدمتکار است! آقاسعید از بنی صدر پرسید: «آقای بنی صدر! اون خانم خدمتکاره؟» بنی صدر لبخندی زد و گفت: «نــه، اون دخترمه؛ فیروزه!» خشکمان زد. زیر لب با خودم گفتم: «جان؟!» آقاسعید با تعجب پرسید: «جدی می‌گین؟! دخترتانَه؟ پس چرا بدون حجابه؟!» بنی صدر نه از خجالت کشیدن ما و نه از سؤال آقاسعید کَکش هم نگزید! عادی آقاسعید را نگاه کرد و گفت: «بله. فیروزه دخترمه. جونم به جونش بسته!» بعد هم گفت: «آقای جعفری! دل آدم مهمتره. حجاب باید درونی باشه. حجاب بیرونی مهم نیست؛ بهش توجه نکنین!» 
انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه