آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۱۷۲۵
۰۷:۲۵

۱۴۰۴/۰۷/۱۳
گفت‌و‌گو با آزاده و جانباز «محمد ابراهیمی»

مجروحانی که در چشمان ما آسمانی شدند/ قصه شهادت سیدداوود حسینی‌طلب در سه روز اسارت

آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس، محمد ابراهیمی؛ مردی که در روز‌های پرالتهاب دفاع مقدس، از مینودشت عزم رفتن به جبهه کرد. او در میانه میدان نبرد به اسارت دشمن بعثی درآمد و چهل و سه ماه از جوانی خود را در زندان‌های مخوف گذراند؛ جایی که دوستانی در برابر چشمانش آسمانی شدند. یکی از این یاران، سید داوود حسینی طلب بود.


به شهدای کربلا پیوست

شهید «سید داوود حسینی طلب» فرزند یدالله، بیست و هفتم تیر ماه ۱۳۴۷، در شهرستان آزادشهر به دنیا آمد. تا اول راهنمایی درس خواند. به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر واجب بودن حضور امت حزب الله در جبهه جنگ لبیک و بعد از فراگیری آموزش به جبهه اعزام شد. آخرین باری که با اصرار زیاد موفق به حضور در جبهه می‌شود، در عملیات کربلای ۵ در تاریخ سیزدهم اسفند ۱۳۶۵ مفقودالاثر و بعد از سه روز اسارت در یکی از اردوگاه‌های عراق شهید شده است. برادر او سید عبدالرضا نیز شهید شده است. 

نوید شاهد گلستان پای صحبت آزاده‌ای می‌نشیند که از نزدیک شاهد دلاوری‌ها و واپسین لحظات حیات این یار وفادار جبهه بوده و خاطراتی را بازگو می‌کند که هنوز بوی خاکریز و عطر شهادت می‌دهند. آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس، محمد ابراهیمی؛ مردی که در روز‌های پرالتهاب دفاع مقدس، از مینودشت عزم رفتن به جبهه کرد. او در میانه میدان نبرد به اسارت دشمن بعثی درآمد و چهل و سه ماه از جوانی خود را در زندان‌های مخوف گذراند؛ جایی که دوستانی در برابر چشمانش آسمانی شدند. یکی از این یاران، سید داوود حسینی طلب بود.

در ادامه این گفتگو را بخوانید:

 

به شهدای کربلا پیوست

همراه امام و انقلاب بودم


اینجانب محمدابراهیمی، پنجم خرداد ماه ۱۳۲۹، در شهرستان شاهرود به دنیا آمدم. فرزند سوم خانواده بودم. پدرم علی اکبر و مادرش فاطمه نام داشت. دوران کودکی خود را در شهرستان شاهرود گذراندم و سپس به مینودشت مهاجرت کردم. در سال ۱۳۳۶ وارد دبستان شدم و سپس به علت مشکلات اقتصادی خانواده به عنوان شاگرد مغازه مشغول به کار شدم. قبل از انقلاب با توجه به علاقه ای که به امام داشتم، تمام اوامر و دستورات ایشان را با جان و دل می‌پذیرفتم و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم و تا زمان پیروزی انقلاب قدم به قدم همراه امام و انقلاب بودم. 


دوباره به جبهه برگشتم


سه مرحله وارد جبهه شدم، ابتدا سال ۱۳۶۱ از شاهرود به کرمانشاه برای گذراندن دوره ۴۵ روزه آموزشی اعزام شدم، بعد از آن فکر می‌کردیم ما را به خط مقدم ببرند، اما چون نیاز مبرم به نیرو داشتند ما را در قسمت حفاظت گیلانغرب مستقر کردند. بعد از سه ماه در آنجا از ناحیه شکم مجروح شدم و جهت درمان از کرمانشاه به بیمارستان ساسان تهران اعزام شدم، پرستاران واقعا به من رسیدگی کردند و بعد از ۲۱ روز بستری و بهبود به خانه برنگشتم و به علت علاقه‌ای که به جبهه داشتم دوباره به جبهه برگشتم و بعد از چهار ماه به منزل برگشتم. در مرحله دوم از شاهرود به اهواز اعزام شدم و در عملیات رمضان در دشت عباس مستقر شدم. با شروع عملیات به همراه دوستان به دنبال پیکر شهدا می‌رفتیم، با تمام قوا تلاش مان را می‌کردیم که بتوانیم پیکر شهدا را به پشت جبهه منتقل کنیم، پیکر‌هایی که دست، پا و سر نداشتند.


مسیر خاطرات غم انگیزی داشت


مرحله بعد سال ۱۳۶۵ از مینودشت به اهواز اعزام شدم و بعد به هفت تپه رفتم. حدود یک ماه و نیم در آنجا آموزش دیدیم و سپس به عنوان آر پی چی زن به سه راه خرمشهر اعزام و برای عملیات آماده شدیم. صحبت عملیات بود، اما حرکت ما شباهتی به عملیات نداشت، زمزمه‌ی کربلای ۵ بود، هر شب برای سرگرم کردن دشمن به آن منطقه نیرو اعزام می‌کردند، من و شهید دلباسی آن شب وقتی از زیر قرآن عبور کردیم و به مسیر ادامه دادیم آن مسیر خاطرات غم انگیزی داشت، شهدا و مجروحین بسیاری را در مسیر دیدیم، به یاد دارم در مسیر مجروحی دیدم که آب می‌خواست، اجازه گرفتم که به او آب دهم، شهید دلباسی گفت: اگر می‌توانی خودت را به دسته برسانی برو، به خدا توکل کردم و با تمام توان دویدم، آب آوردم، صورت مجروح را آب زدم و بوسیدم و به او آب دادم، بلافاصله خودم را به دسته رساندم. به محل مین گذاری رسیدیم بین ما و نیرو‌های عراقی درگیری بوجود آمد تعدادی از نیرو‌های ما به شهادت رسیدند. خدا رحمت کند، مرحوم قائم مقامی که مرد بسیار خوش اخلاق و خوش برخوردی بود، با ملایمت بچه‌ها را توجیه می‌کرد که باید هرچه سریعتر از اینجا برویم، توفق ما در اینجا درست نیست، بالاخره به یک کانال رسیدیم که هدف همان جا بود، آن کانال محل استقرار نیرو‌های عراقی بود وقتی ما به آنجا رسیدیم، آنها آنجا را ترک کرده بودند. فرمانده گردان کربلای ۵ مرتضی قربانی مرتب پیام می‌داد که سلاح‌ها را در آنجا استفاده نکنید احتمال پاتک وجود دارد، وقتی سرم را بلند کردم تا چشم کار می‌کرد، تانک و نفربر عراقی‌ها بود. 


فقط آرزوی شهادت داشتم


تا بعد از ظهر در آنجا ماندیم، شناسایی شده بودیم، احساس کردم تک و تنها مانده‌ام، بسیاری از همرزمانم مجروح و خیلی‌ها هم شهید شده بودند، در واقع این عده فدایی بودند که دشمن را سرگرم کنند تا بقیه بتوانند از منطقه دیگر حمله کنند، در آن لحظه فقط آرزوی شهادت داشتم و همیشه خودم را سرزنش می‌کنم که چرا در همان لحظه به شهادت نرسیدم، بسیاری از همرزمانم به شهادت رسیدند رجبی و کاظمی که پسر عمو و از بچه‌های مینودشت بودند در همان کانال روبروی یکدیگر به شهادت رسیدند. به مسیرم ادامه دادم، از دور عده‌ای از سربازان را دیدم فکر کردم نیرو‌های خودی هستند به سرعت خودم را به آنان رساندم، اما وقتی به آنان نزدیک شدم اسلحه را به سمت من گرفتند، تنها بودم و در همان لحظه اسیر شدم. دستانم را بستند و چند سرباز عراقی می‌خواستند من را بکشند، اما فرمانده آنان اجازه نداد، چون اسیر کم داشتند و می‌خواستند برای برابری تعداد اسرا با ایران، به تعداد اسرای شان را اضافه کنند. من تا صبح آنجا تنها بودم، صبح دو نفر دیگر را که یکی مهری اهل بندرگز بود و از دوستان خوبم است و یک مجروح که بعدا متوجه شدم اسمش سید داوود حسینی اهل آزادشهر است، که با هم سه نفر شدیم. سپس ما را با نفربر به بصره برده و در حدود ۱۹ سرباز خانه نمایش دادند که اعلام کنند اسیر گرفته‌ایم، سربازان به ما سنگ می‌زدند و شادی می‌کردند، در نهایت ما را به یک محل به اندازه یک اتاق کوچک که سیمانی بود، بردند، مجروحین را هم یکی یکی می‌آوردند، سخت‌ترین دوران جنگ بود، چون مجروحان در مقابل چشمان ما از درد فریاد می‌زدند و ما نمی‌توانستیم برای آنها کاری انجام دهیم، آنها را به بیمارستان منتقل نکردند و در همان اردوگاه سه روز بدون هیچ امکاناتی طی شد و سید داوود و دو مجروح دیگر در همان مکان به شهادت رسیدند، بعد از اینکه ما پیکر آنان را داخل پتو پیچاندیم، نیرو‌های بعثی آنان را از اردوگاه بردند، ما متوجه نشدیم در کجا به خاک سپردند. 

دلم می‌خواست پرواز کنم


در بصره شرایط خیلی سختی داشتیم، ما را با کابل و چشمان بسته می‌زدند، از شدت ضربه سر ما به دیوار می‌خورد. یک انگشتر داشتم، آن را از دستم در آوردند و گرفتند، چند روز بعد یک سرباز عراقی که فارسی بلد بود به من گفت: انگشترت را چه کسی گرفت؟ گفتم شما گرفتید، گفت: راضی هستی؟ گفتم: بله راضی هستم. چند ساعت بعد دوباره آمد و گفت: من با این انگشتر نماز می‌خوانم، راضی هستی؟ مجدد گفتم: بله راضی هستم. فردا دوبار آمد و گفت: یک پیشنهاد دارم، به نجف می‌روم، قیمت انگشترت را می‌گیرم و معادل آن روی ضریح حرم امیرالمؤمنین (ع) پول می‌ریزم، این را که گفت، دلم می‌خواست پرواز کنم، با تمام وجود گفنم: راضی هستم.


دیدن این صحنه‌ها خیلی سخت و عذاب آور بود


در مدت اسارت شاهد صحنه‌هایی بودیم که بسیار عذاب آور بود، خصوصا حضور مجروحینی که قادر به انجام کار‌های شخصی خود نبودند و در شرایط بسیار بدی درد می‌کشیدند، امیر تقی خانلو اهل مینودشت بود، از ناحیه گردن آسیب دیده بود و قادر به انجام هیچ کاری نبود، نصرت رضائی لب هایش مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود، دندان هایش شکسته بود و مدت دو ماه نون را به صورت لقمه‌ای کوچک با آب خیس شده به دهانش می‌گذاشتم، دیدن این صحنه‌ها خیلی سخت و عذاب آور بود. 


سخت‌ترین دوران اسارت، دوران اسارت در استخبارات بود


چند روز در آنجا ماندیم و سپس ما را به استخبارات که سخت‌ترین دوره اسارت ما بود، منتقل کردند. اسفند ماه همه را لخت می‌کردند، حتی مجروحین، به سختی لباس هایشان را در می‌آوردیم سپس مجبورمان می‌کردند در آن سرما لخت روی موزاییک دراز بکشیم و در آخر هم با کابل ما را می‌زدند. ما را به اتاقی بدون فرش فرستادند ۱۸ نفر بودیم که تنها ۳ نفر از ما سالم بودند و بقیه مجروح بودند، یکی از آنان که حدود ۱۷ سال داشت و اهل قزوین بود، اما در مازندران کار می‌کرد و از آنجا اعزام شده بود، از ناحیه گلو آسیب دیده بود، یک شب بلند شد و گفت: دلم گرفته، با هم صحبت کنیم، بعد گفت: کمی به من آب بده یک لیوان آب داخل سطل بود، لیوان را آب کردم و به او آب دادم، تا آب را خورد شروع کرد به سرفه زدن آنقدر خون از گلویش آمد تا شهید شد، بعد فریاد زدم که به کمکم بیایند، او را داخل پتو گذاشتند و بردند، نمی‌دانم او را کجا بردند. سخت‌ترین دوران اسارت همان دوران اسارت در استخبارات بود. بعد از آن با اردوگاه منتقل شدیم، فکر می‌کردم در اردوگاه سختی‌ها تمام می‌شود، اما تا وارد اردوگاه شدیم مصیبت شروع شد. داخل اردوگاه یک تونل درست کرده بودند، سربار‌های عراقی دو طرف آن می‌ایستادند و هنگامی که اسرا از ماشین پیاده می‌شدند و داخل کانال مسیر را طی می‌کردند، سرباز‌های عراقی از بالا آنها را با کابل می‌زدند. 


قرآن را با عشق می‌خواندیم


ادردوگاه دارای ۴ بند بود که هر کدام ۴ سوله ۱۲۰ متری داشت، بسیار قدیمی و مخروبه بود، سرویس بهداشتی آنجا درب نداشت، حمام هم نداشت. روزانه ۱۷، ۱۸ ساعت حدود ۱۴۰ نفر در همین سالن‌ها بودیم به مدت ۴۲ ماه با این اوضاع بودیم آنقدر فضا کم بود، که به سختی می‌خوابیدیم، خیلی در محدودیت بودیم، کاغذ و قلم هم نداشتیم، تجمع بیش از دو نفر ممنوع بود، اگر از پشت پنجره ما را که تجمع کرده بودیم، می‌دیدند ما را تنبیه می‌کردند، بعد از مدتی برای ما قرآن آوردند، خیلی تعجب کردیم برنامه‌ای گذاشتیم که به صورت نوبتی در هر شرایطی یکی از ما قرآن بخواند. قرآن را با عشق می‌خواندیم و این کار در اولویت تمام کارهایمان بود. در واقع با توسل به قرآن وضعیت روحی ما تغییر کرده بود و آرامش عجیبی پیدا کرده بودیم.


این همان اخلاصی بود که کشور ما را پیروز کرد


رزمندگان برای حفظ دین، اسلام، قرآن و کشور جانشان را کف دستشان گذاشتند و این همان اخلاصی بود که کشور ما را پیروز کرد. همه قدرت‌های استکباری از صدام حمایت می‌کردند و او را تجهیز کرده بودند تا به ایران حمله کرده، انقلاب اسلامی را شکست دهند و خاک ایران را تصرف کنند. صدام با پشتیبانی این قدرت‌ها و اتکا به تسلیحاتی که به او داده بودند تصور می‌کرد که بتواند ظرف یک هفته به تهران برسد، اما بعد از اولین حمله هوایی به ایران و بمباران شهر‌ها هنوز موتور هواپیماهایشان سرد نشده بود که در عملیات نخستین پاسخ، به این جنایات آنها پاسخ داده شد. 


اسارت مانند دانشگاه بود


اسارت مانند دانشگاه بود، ماه‌های اول هرروز امیدوار بودیم که آزاد می‌شویم. در سال ۱۳۶۵ تبلیغات زیاد بود که جنگ بزودی تمام می‌شود، اما وقتی چند ماه گذشت دوباره ناامید شدیم. در بین ما جوانان بسیاری بود آن زمان من حدود ۴۰ سال داشتم، جوانان که سن کمی داشتند، ظرفیت این همه محدودیت و فشار را نداشتند و شرایط برای آنها به سختی می‌گذشت. برای بهبود شرایط روحی آنان ما جلسه گذاشتیم، بعد از آن تصمیم گرفتیم از توانمندی‌های اسرا در جهت آموزش و پر شدن وقت اسرا استفاده کنیم، هر یک از اسرا بنابر شغل و مهارتی که داشتند شروع کردند به آموزش دادن بقیه اسرا، از معلم، ورزشکار، روحانی و ... همه با مشارکت هم شروع به کار کردند. یکی از اسرا که بیسواد بود با کمک بقیه شروع به خواندن و نوشتن کرد و در زمان آزادی بعنوان مترجم از او استفاده شد، با توجه به اینکه ما کاغذ و قلم نداشتیم، با استفاده از پارچه نمدار در کف سیمانی اردوگاه می‌نوشتیم. همچنین کلاس‌های آموزش قرآن و احکام برگزار می‌کردیم. 


تنها آرزویمان بازگشت به وطن بود


در پنجم شهریور ماه ۱۳۶۹، در اردوگاه بودیم که برای ما لباس آوردند، بسیار تعجب کردیم و گفتیم جه خبر شده است، ۱۰۰۰ نفر از ما را انتخاب و جدا کردند، سپس از نیرو‌های صلیب سرخ آمدند و متوجه شدیم زمان آزادی فرا رسیده است، آنان از تک تک ما پرسیدند به کجا دوست دارید بروید، ایران یا هر کشور دیگری که دوست دارید. ما هم بدون لحظه‌ای مکث می‌گفتیم تنها آرزویمان بازگشت به وطن است. آنها برای ما کارت شناسایی صادر کردند، ۴ نفر از رزمندگان که در گذشته اقدام به فرار کرده بودند، اما متاسفانه بازداشت شدند جزء ما نبودند ما اعتصاب کردیم و گفتیم بدون آنها عراق را ترک نمی‌کنیم، نیرو‌های صلیب سرخ گفتند این کار به صلاح شما نیست، ما تا کنون هیچ اطلاعی از وضعیت شما نداشتیم شما جزء مفقودالاثر‌ها بودید، بهتر است شما به ایران منتقل شوید تا بعدا آنها هم اعزام شوند، سپس ما را به پادگان الله اکبر کرمانشاه اعزام کردند، بعدا مطلع شدم آن ۴ نفر از دوستانم نیز به همراه ۲۳۹ نفر دیگر از اسرا به ایران منتقل شدند. 


به شهدای کربلا پیوست


 بعد از آزادی متوجه شدم خانواده سید داوود هیچ اطلاعی از وضعیت او ندارند، گویا همرزمانش تا آنجایی از وی خبر داشتند که سید داوود بر اثر اصابت خمپاره و موج گرفتگی از کمر به پایین فلج شده و از ناحیه کتف آسیب دیده بود و همرزمش وی را تا حدود ۲۰ متری با خودش برد، اما چون حملات دشمن بسیار سنگین بود و آنان به این امید بودند که گروه‌های دیگر هنگام عبور از آنجا، مجروحین را به عقب برگردانند، فرمانده آنان دستور داد هیچ کس حق حمل کردن مجروحی را ندارد و باید همه بلافاصله به عقب برگردند، آنها به عقب برگشتند، اما وسایلی از جمله آب و غذا برای یک هفته در اختیار سید داوود قرار دادند. اما سرنوشت تقدیری دیگر برای سید داوود رقم زد و به اسارات در آمد و در اردگاه عراق بدون هیچ امکانات درمانی به علت شدت جراحت به شهادت رسید و من متأسفانه این خبر را به خانواده او دادم.
بدین گونه سید داوود به آرزوی دیرینه اش شهادت رسید، او به شهدای کربلا پیوست و سرانجام بعد از آزادی اسرا و در سال ۱۳۸۱، پیکر مطهر شهید به کشور بازگردادنده و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. 

گفتگو از محبوبه ایلواری


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه