مسئولیت را به دوش و شهادت را در آغوش کشید

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «مهدی مرادی» از همان کودکی روحی بزرگ و ایمانی راسخ داشت. فقدان پدر در هفتسالگی، بار سنگینی از مسئولیت را بر دوش او گذاشت؛ اما نهتنها خم به ابرو نیاورد، بلکه با ایمان، تلاش و مهربانی، تکیهگاهی برای خانواده و امیدی برای دوستان و هممحلیها شد. عشق او به نماز، ولایت و خدمت به مردم، در تمام مراحل زندگیاش جریان داشت. ورودش به سپاه پاسداران و سپس نیروی هوافضا، تنها جلوهای از این عشق بیپایان بود؛ عشقی که سرانجام او را به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رساند. روایتهای خانوادهاش، تصویری روشن از جوانی متعهد، پرتلاش و عاشق ولایت ارائه میدهد؛ جوانی که یاد و راهش الهامبخش نسل امروز و آینده است. در ادامه میخوانید:

کودکی مسئول و نمازخوان
«علی شیرمرادی» برادر شهید «مهدی مرادی» میگوید: ۱۴ سال اختلاف سنمان بود؛ من بزرگتر بودم. سال ۱۳۷۲ پدرمان فوت کرد، آقا مهدی هفت سالش بود. آن موقع دومین سالی بود که من معلم بودم. مسئولیت بچهها افتاد گردن من و مادرم. مهدی از همان بچگی نماز میخواند؛ به سن تکلیف نرسیده بود، ولی بچه مسجدی بود. همیشه خوشاخلاق و خوشبرخورد بود. با اینکه جثه کوچکی داشت، در کارها کمک میکرد.
حمایت از خانواده پس از ازدواج برادر
آقا مهدی بزرگ شد. سال ۱۳۷۵ بود که من ازدواج کردم و مسئولیت خانواده افتاد گردن آقا مهدی. سال ۱۳۸۰ من از روستا رفتم، مهدی دیپلمش را گرفت. باور کنید مهدی برای خانواده سنگ تمام گذاشت. عاشق این بود که وارد سپاه بشود. دوبار آزمون افسری داد، کارش گره خورد؛ حالا حکمتش چه بود دوباره رفت دانشگاه و رشته مدیریت خواند. گفت: «من باید در سپاه، ًخدمت کنم.»
ورود به نیروی هوا فضا
سال ۱۳۸۵ به استخدام دانشگاه امام حسین (ع) نیروی زمینی سپاه شد. همان موقع تازه سردار حاجیزاده فرمانده نیروی هوافضا شده بود. آمده بود دانشگاه امام حسین و گفته بود ما نیرو لازم داریم. این هم زنگ زد به من گفت: «میخوام برم هوافضا موشکی.» گفتم: «این اصلاً با کار تو فرق داره، تخصصت نیست، سازگاری با هم ندارن.» گفت: «من عاشق هوافضام.» وارد هوافضا شد و دوره تخصصی دید؛ و برگشت همین پادگان امام حسن (ع).
محبوب مردم روستا و الگوی محله
خدا را شاهد میگیرم، مهدی تو همین روستای ما شد پیشنماز؛ یعنی مردم پشت سرش نماز میخواندند. بروید بپرسید از بچههای محله، چه خانمها چه آقایان، کسی از دست مهدی ناراحتی ندارد. آنقدر خوشاخلاق و خوشبرخورد بود که بچهها اگر موقعی کار کشاورزی داشت، همه میرفتند کمکش میکردند، اینقدر که بهش علاقه داشتند.
همین راه را ادامه داد. عاشق خدمت به جمهوری اسلامی بود، عاشق خدمت به رهبری بود؛ بنابراین همین عشق به ولایت و رهبری از مهدی یک الگو برای بچههای محل خودمان ساخت. خدا گواه است بالای ۳۰ تا از بچهها را استخدام هوافضا کرد. میگفت: «آرزوم اینه یک گردان از بچههای همین محل درست کنم.» دیگر قسمت این شد که به شهادت رسید.
آخرین روزها و شهادت
ساعت ۲:۳۰ شب بود، صدای هواپیما آمد، از خواب پریدم. زنگ زدم به آقا مهدی، گفتم: «کجایی؟» گفت: «دارم میرم مقر، برام دعا کن.» اصلاً یه حالی شدم. صبح شنبه بود، عید غدیر هم بود. ساعت ۱۱ و خوردهای با خانمش تماس گرفتم، گفتم: «مهدی چه خبر؟» گفت: «آره نیم ساعت پیش زنگ زده.» دوباره دلم طاقت نیاورد. همین دقیقهها بود که برادرخانمم زنگ زد، گفت: «پادگان امام حسن (ع)، پارکینگش رو زدن، آقا مهدی اونجاست.» گفتم: «آره ولی اون قسمت نیست، فکر کنم جای دیگه باشه.» زنگ زدم به خانمش، گفتم: «ماشین برده؟» گفت: «آره، ولی ماشین فدای سرش، خودش چیزیش نشه.» ده دقیقه بعدش خانمش زنگ زد گفت: «میگن آقا مهدی مجروح شده، بیمارستان کنگاوره.» ما هم رفتیم اونجا.
یکی از همکارانش که باهاش بود، همان لحظه شهید شده بود. آقا مهدی را آورده بودند بیمارستان. رفتم بالای سرش؛ دستگاه احیا بهش وصل بود. صداش کردم: «آقا مهدی، داداش منم.» بعد دست برد که ماسک اکسیژن را برداره که دکترها اجازه ندادند و منو از اتاق بیرون بردند. سمت چپش، قسمت پهلوش ترکش خورده بود؛ ترکش عمیقی هم خورده بود. موقعی که صدای هواپیما میآید، از کانتینر بیرون میآید و میرود سمت یک کانکس، از پشت بهش ترکش خورده بود؛ یعنی کل پشتش ترکش بود. رفتم فیلم همانجایی که ترکش خورده بود را گرفتم.
عاشق روضه حضرت زهرا (س) بود. وقتی گوش میداد، یکریز گریه میکرد. همانجوری هم شهید شد. رفته بود توی اتاقک، حرارت آتش خیلی زیاد بود. دست گرفته بود به دیوار، جای خونش افتاده بود به دیوار. تا اینکه زنگ زده بود به همکاراش، گفته بود: «من زخمی شدم.» وقتی که رفتند و آوردنش به بیمارستان، دوبار احیاش کردند، ولی دیگر حدود ساعت ۴ بعدازظهر بود که طاقت نیاورد و شهید شد.
زندگی پر از محبت و خانواده دوستی
«انسیه کرمی» همسر شهید میگوید:ما چهار فرزند داریم؛ امیرعلی و امیرمهدی دوقلو هستند، زهرا چهار ساله و محمدحسن دو ساله است. خدا را شکر زندگی خوبی داشتیم. آقا مهدی همیشه خوشاخلاق بود؛ چه با من و چه با بچهها و کل خانواده؛ خوشصحبت و با محبت. خیلی بچهها را دوست داشت و به آنها محبت میکرد، مخصوصاً به مادرشان.
ساعت ده و بیست دقیقه تماس گرفت و پرسید «بچهها کجا هستند؟» گفتم: «زهرا و محمدحسن خیلی بیقراری میکنند.» گفت: «ظهر یک سر خانه.»
ساعت ۱۲:۳۰ تماس گرفتم ببینم راه افتاده که از سر کار بیاید. همکارانش جواب دادند. گفتم: «آقا مهدی کجاست؟» گفتند: «بیمارستانه، مجروح شده، بیایید بیمارستان شهید چمران کنگاور.» من هم با بقیه رفتیم بیمارستان.
ساعت ۱۶:۲ دقیقه بعد از ظهر شهید شدند. ما از ایشان خیلی راضی هستیم؛ بسیار با محبت بود. در سالهایی که با هم زندگی کردیم یک بار هم با تندی با من حرف نزد که مثلاً ناراحتیای از او داشته باشم.
این دفعه که با مادرش رفتیم مشهد، گفت: «راستی تو راضی هستی که من همسرت هستم؟» گفتم: «آره.» گفت: «خب، خدا رو شکر.» سجده شکر را در حیاط حرم امام رضا (ع) بجا آورد؛ نمیدانستیم که وعدهاش را از امام رضا گرفته بوده. ما بخاطر شهادتش ناراحت نیستیم؛ به شهادت او افتخار میکنیم، فقط کمبودش را احساس میکنیم. او همیشه آرزوی شهادت داشت.

حس مسئولیت و حمایت از دیگران
«زینب الماسی» مادر شهید میگوید: پسرم خوشاخلاقی بود و بسیار زحمتکش. از بچگی وقتی گوسفندان را به چَرا میبرد حتی کتابش هم همراهش بود تا آنجا درس بخواند. خیلی برای خانواده زحمت کشید و کلی از بچههای روستا را سر کار برد و از آنها حمایت میکرد؛ کسانی که دنبال کار بودند و وضعشان ضعیف بود را کمک میکرد.
وقتی پدرشان فوت کرد، مهدی خیلی کوچک بود، اما از همان بچگی حس مسئولیتپذیری داشت و به خانواده کمک میکرد. میگفت: «من باید بروم سپاه.» او علاقه زیادی به وطن و رهبری داشت؛ بچهای پاکدل بود با بچهها مثل بچهها بود و با بزرگترها مثل بزرگترها رفتار میکرد. رفتیم مشهد و برگشتیم. ندانستم حاجتش همین بوده که شهید شود. امام رضا حاجتش را داد. عشق شهادت داشت و به آن رسید؛ مایهی افتخار خانواده و این کشور است.
انتهای پیام/