شهادت در مریوان
به گزارش نوید شاهد گلستان، شهید «عباسعلی بذرافشان» چهارم فروردین ماه ۱۳۴۶، در روستای مرزبن از توابع شهرستان آزادشهر به دنیا آمد. پدرش یحیی، کشاورز بود و مادرش معصومه نام داشت. دانش آموز اول متوسطه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. دهم شهریور ماه ۱۳۶۲، در مریوان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

پدر شهید «عباسعلی بذرافشان» نقل میکند: عباسعلی یکی از جوانان پاک روستا بود. او در کنار من و مادرش خستگی را احساس نمیکرد، در گرماگرم تلاش روستائیان خستگی بی معنا بود. عباسعلی در جمع پر جمعیت خانواده، به کار کشاورزی در کنار درس مشغول بود. عباسعلی را صدا زدم و گفتم: عباسعلی یه لحظه اون کارتو رها کن، بیا بشین ببینم. عباسعلی چشم گفت و نشست، به او گفتم کارنامه ات را بگیر و خودت را آماده کن تا برای ادامه تحصیل به شهر بروی، عباسعلی گفت: بابا جون فراموش کردم بگم در آزمون هنرستان قبول شدم. خب چه بهتر. عباسعلی گفت: باباجون خاطرت جمع باشه، در کنار درس هم با تو هستم من باید کمک کنم، آخه کار کشاورزی برای تو سنگینه. ورود او به شهر، همگام با اوج انقلاب بود سراسر کشور با اخبار اعتصابات و تعطیلات همراه بود. تعطیلی مدارس را بچههایی هم سن و سال عباسعلی رهبری میکردند. کلاس با همهمه اش منتظر یک جرقه بود تا بچهها به نحوی در راهپیمایی شرکت کنند. او گفت: بهترین راه اینه که من با چند تا از بچهها معاون را سرگرم کنیم و تو حیاط مشغول بازی شویم که فکر کنند امروز قصد تعطیل کردن مدرسه را نداریم. ولی شما از مدرسه بروید، بعد من خودم را به شما میسانم. عباسعلی درست میگفت بیشتر مسئولان فقط حرکت او را مدنظر داشتند، زنگ خورد. نقشه طبق معمول پیش رفت. بچهها یکی یکی تو کوچه میپریدند و در شلوغی تظاهرات گم میشدند. عباسعلی وقتی مطمئن شد که همه رفتند از دیوار پرید و او نیز وارد آن جمع شد. عباس علی در هدایت هم کلاسی هایش نقش مهمی داشت، تا این که انقلاب به ثمر رسید.
هنوز انقلاب درگیر مشکلاتش بود که جنگ بر ملت ایران تحمیل شد. نتوانست طاقت بیاورد. نزد من و مادرش آمد، حرف دلش را گفت و همه راضی شدند. عباسعلی کوله بار رزم را بست و به کاروان عظیم سلحشوران انقلاب پیوست. مدتها در مریوان عاشقانه خدمت کرد و سختترین شرایط را در نگهبانیهای شبانه گذراند.
دلش هوس زادگاه کرد. سریع کاغذ و قلم را گرفت و نامه اش را نوشت. در ابتدا همان حرفهای معمولی رزمنده ها، همان شوخیهای خانوادگی و همان سلامهای گرم بود و در انتها به یاد مرزین و بچه هایش افتاد. برادرم حسینعلی، همگی را سلام برسانید، موسی را بگو کمتر مرغ بخورد و به سلیمان بگو من که خانه بودم صدای آسیاب را میشنیدم و حالا اینجا هم روی قله هستم و پایین قله یک آسیاب است باز هم سر و صدا میشنوم و ...
نامه را در پاکت و بعد آرام در جیب خود گذاشت. منتظر بود تا راهی شهر شوند. دهم شهریور ماه اکیپ خدمات، راهی شهر شدند. در خیال خود بود. ساک در دستش، محو تماشای دست بافتهای شهر مریوان شده بود. نامه را پست کرد و از این بابت خیالش راحت شد. ساعاتی در شهر گشت. هم چنان که راه میرفت ناگهان صدای آژیر هوایی در سطح شهر پیچید. این صدا برای همهی شهروندان آشنا بود. این صدا را زیاد شنیده بودند. عباسعلی اهمیتی نداد، راه افتاد. اما اضطراب مردم او را مجبور کرد که به آسمان نگاه کند. آنچه میدید تصورش را هم نمیکرد. با شنیدن صدا به آسمان نگاه کرد، فرصت نشد، انتظارش را هم نداشت، با بمباران شهر، عباسعلی نیز با دیگر هم وطنان مریوانی در آتش بمباران سوخت و جان به حق تسلیم کرد.
انتهای پیام/