من فاطمه اکبری هستم، همسر شهید محمد شیخی. ما خیلی سنتی بودیم؛ یکی از آشناها مرا به خواهرهای محمد آقا معرفی کرد و بعد از آن خواستگاری آمدند. پدرشوهرم پیگیر شد، بعد از سه-چهار ماه دوباره آمدند برای خواستگاری ولی پاسخ منفی گرفتند.
محمد آقا مردی متعهد به نماز بود؛ همیشه نماز ظهر را در محل کار به جماعت میخواند و برای نماز مغرب اگر قرار بود بیرون برویم، از قبل وضو میگرفتیم چون مسجد سر راهمان بود. در محیط کار برایشان کلاس قرآن برگزار میکردند و تا آنجا که وقت اجازه میداد در هیئت شرکت میکرد. روابطش با پدر و مادر هم بسیار خوب بود؛ مادرشوهرم میگفت او پسر آخر خانوادهشان است و هیچوقت مرا اذیت نکرد. حتی وقتی غذا کم میآمد، خودش برمیخاست و با دستپخت خودش غذا درست میکرد.
محمد آقا کسی بود که کار راه میانداخت؛ هر کاری از دستش برمیآمد برای دیگران انجام میداد. اگر کسی مشکلی داشت، شاید بخشی از کار خودش را کنار میگذاشت تا مشکل زندگی آنها را حل کند. همسایهها همیشه برایش دعا میکنند؛ با اینکه ما سه سال است که به این خانه آمدهایم، همسایهها همیشه از او تعریف میکنند. او ورزش و فوتبال را دوست داشت و در کارهای فنی و کشاورزی هم استاد بود؛ نود درصد ساخت و ساز خانهمان را خودش انجام داد؛ دیوارکشی و هر کاری که لازم بود، انجام میداد.
یادم بهخیر؛ پنجشنبهشب و شب جمعه بیرون بودیم و وقتی برگشتیم خوابیدیم. حوالی ساعت دوازده شب بههمراهانم بودیم که ساعت سه و نیم صبح تلفن محمد آقا زنگ خورد. همکارش گفت «محمد پاشدی، سرکار!» ما فکر کردیم فراخوان است — چند وقت یکبار فراخوان میخورد و بعد برمیگشت. محمد نمازش را خواند و رفت سر کار؛ اصلاً خبر نداشتیم که جنگ شده است. وقتی رفت، من هم نماز خواندم و بعد فضای مجازی را چک کردم؛ تازه فهمیدم چه خبر است.
طبق وعده، او قرار بود ظرف یک هفته برگردد، اما محمد ناگهانی رفت و دیگر برگشتنی نبود. از همان جمعه سحر که رفت، سه بار با خانه تماس گرفت؛ آخرین تماس شنبه صبح بود، تقریباً ساعت یازده. آن روز کمی با برادرش کار داشت و از من خواست به برادرش بگویم که منتظرش باشد؛ گفت معلوم نیست کی برگردم. من هیچوقت جزییات محل کارش را نپرسیدم چون میدانستم گاهی اطلاعات محرمانه دارد. فقط به او گفتم: «محمد جان، هر کجا هستی مواظب خودت باش. مواظب بچهها باش.» بعد از آن دیگر تماسی نگرفت.
ما همه میپذیریم که مرگ بخشی از زندگی است، اما قبول کردنش برای من سخت بود چون اصلاً در حال و هوای جنگ نبودیم. همکارانش تماس میگرفتند و میگفتند که شوهرشان زنگ زد و طلب حلالیت کرده؛ من اصلاً انتظار چنین چیزی نداشتم. یکشنبه صبح به نظر میرسید همه شهر خبر داشتند جز من. حوالی ساعت نه و نیم صبح تلفن پدرم زنگ خورد؛ پدر آمد خانه و رنگش پرید، ولی اول انکار میکرد که چیزی نشده. بعد وقتی برادرشوهرم پشت خط بود، گفت محمد مجروح شده و باید سریع بروید خانه. پدر که برگشت گفت: «محمد تیر خورده، لباس مشکی بپوشید و بروید.»
مامانم خیلی بیتابی میکرد و من تلاش داشتم آرامش خودم را حفظ کنم تا صحنه بدی مقابل بچهها نماند. همیشه به مادرم میگفتم محمد به خاطر چه کسی رفته؛ او به خاطر امام زمانش رفت؛ ما محمد را به خاطر امام زمانمان دادیم. هنوز یک ماه گذشته اما حاضر نیستیم باور کنیم. بعضی وقتها به در خیره میشوم و فکر میکنم محمد برمیگردد؛ به گلزار شهدا میروم و سر قبرش مینشینم اما هنوز دوست ندارم باور کنم. همان لحظهای که با خبر شدم، سختترین لحظه عمرم بود؛ عزیزترینم زیر خاک بود.
محمد دوست داشت وقتی تشییع میشود باشکوه باشد؛ خودش هم همیشه خوشقلب و خدمتگزار بود. مردم همیشه با نیکی از او یاد میکنند و از دستهای خیرش صحبت میکنند. همکارانش میگویند محمد کارش را خوب تمام کرد و شهید شد؛ مسئولیتی که به او سپرده شده بود را با جان انجام داد. این برای من قوت قلب است.
درست است که جنگ و تنش در کشور وجود دارد، اما ما باید محکمتر از قبل پای رهبر و کشورمان بایستیم و هر کس مسئولیتی دارد به خوبی انجام دهد—کاری که محمد همیشه میکرد. کفشهای محمد یادگاری هستند؛ همان کفشهایی که امروز پایش بود و با همانها به شهادت رسید.