شهادت دو تن از شهدای غریب در اسارت را به چشم دیدم
در دل خاکریزهای خاموش، قصههایی نهفته است که تنها باد میداند و آسمان. شهدای غریب اسارت، آنان که زنجیر و سلول نتوانست روح آزادشان را در بند کشد، ولی پیکر نحیفشان زیر شکنجه و رنج فرو ریخت. نامشان شاید کمتر بر زبانهاست، اما خاطرهشان در حافظه جبههها و در دل یاران باقی است. آنان در دوردستترین نقطههای دشمن، با دستهای بسته و قلبهای گشوده به آسمان، عهد خون را تا آخرین تپش جان پاس داشتند. نه مراسم وداعی داشتند و نه آغوش مادر را برای آخرین بار لمس کردند، اما پرچم شرفشان همچنان بر بام تاریخ برافراشته است. شهدای غریب اسارت، فانوسهاییاند در شبهای بیپایان یاد ما، تا فراموش نکنیم که آزادی و عزت، بهایی جز جان نداشت.

شهید قربان شهابی هفتم شهریور ۱۳۴۷، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش، اصغر (متوفی ۱۳۴۸) و مادرش عزیزه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و سپس به قالیبافی مشغول شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در جزیره مجنون عراق مجروح شد و به اسارت درآمد. در تاریخ بیستودوم اسفند ۱۳۶۳، در زندان عراق بر اثر عوارض ناشی از اسارت به شهادت رسید. پیکر او را پس از مدتها به ایران بازگرداندند و در گلزار شهدای وادیرحمت تبریز به خاک سپردند.
شهید محمد سلطانی پنجم آبان ۱۳۱۶، در روستای مجنده از توابع شهرستان مشگینشهر به دنیا آمد. پدرش، علی (متوفی ۱۳۴۶) کشاورز بود و مادرش، آراسته (متوفی ۱۳۵۲) نام داشت. خواندن و نوشتن نمیدانست و همچون پدر، به کشاورزی میپرداخت. در سال ۱۳۴۱ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در تاریخ بیستوچهارم اسفند ۱۳۶۳، در شرق رود دجله عراق به شهادت رسید. پیکر او مدتی در منطقه باقی ماند تا آنکه بیستم مرداد ۱۳۷۴، پس از عملیات تفحص، در گلزار شهدای عاشورای زادگاهش به خاک سپرده شد.
شهید عبدالمجید شریفزاده دوازدهم آذر ۱۳۴۳، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش، علیاکبر، کفاش بود و مادرش انور نام داشت. تا پایان سوم متوسطه درس خواند و سپس به عنوان بسیجی عازم جبهه شد. به اسارت نیروهای عراقی درآمد و در تاریخ بیستوچهارم اسفند ۱۳۶۳، در عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسید. پیکر وی پس از مبادله، در گلزار شهدای وادیرحمت تبریز به خاک سپرده شد.
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، آزاده گرانقدر، جعفر توفیقی، یکی از همرستههای شهیدان «قربان شهابی»، «محمد سلطانی» و «عبدالمجید شریفزاده» بود. او درباره شهادت دوستانش چنین روایت میکند:
سه ماه پیش از عملیاتی که منجر به اسارت شد، آنها را میشناختم
همین که ۱۷ ساله شدم، در مردادماه ۱۳۶۱ برگه اعزام به جبههام را گرفتم و سوم شهریور همان سال، به عنوان بسیجی رهسپار دیار عاشقی شدم. پس از دو سال خدمت، به عنوان پاسدار رسمی شناخته شدم. در این مدت، بارها مجروح شدم و پس از مداوا، دوباره به جبهه بازمیگشتم. تا اینکه در ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ مجروح و به اسارت دشمن بعثی درآمدم و تا سوم شهریور ۱۳۶۹ در اسارت بودم.با آقای محمد سلطانی و قربان شهابی همرسته بودم و سه ماه پیش از عملیاتی که منجر به اسارت شد، آنها را میشناختم. اما با عبدالمجید شریفزاده در بصره آشنا شدم؛ او به شدت مجروح بود و از کمر به پایین آتل بسته بودند. علیاکبر بافنده او را به من معرفی کرد. چهار یا پنج روزی را در بصره گذراندیم، در حالی که شکنجه و تنبیه میشدیم. در بین ما شهید شریفزاده از همه بیشتر مجروح بود و از شدت جراحات وارده توانی برایش نمانده بود، ولی با این وجود بازهم مورد شکنجه قرار میگرفت.
خودروهای حامل مواد منفجره ما، هدف خمپاره قرار گرفتند
در عملیات، ما از سمت هورالعظیم که پیشتر آن را گرفته بودیم، حرکت کردیم و تا دجله پیش رفتیم. هدف، تصرف اتوبانی بود که شرق و غرب عراق را به هم متصل میکرد. اگر موفق میشدیم، حملونقل عراق با بحران جدی روبهرو میشد. عراقیها در سنگرها از تجهیزات کافی برخوردار بودند، اما ما پس از چند روز، از نظر مهمات در مضیقه بودیم ودر این هنگام بود که دشمن پاتک زد. وظیفه ما تصرف و مینگذاری پل برای قطع ارتباط و جلوگیری از ارسال مهمات به پشت جبهه عراق بود. اما خودروهای حامل مواد منفجره ما، هدف خمپاره قرار گرفتند و کاملاً از بین رفتند، حتی اثری از پیکر سرنشینانشان باقی نماند. تا نیروهای پشتیبان برسند، دشمن فرصت یافت و پاتک زد. حوالی ساعت ۸ یا ۹ صبح بود که همه گردان ما مجروح یا اسیر شدند.
در مسیر بغداد به شهادت رسیدند
پس از اسارت، ابتدا ما را به بصره و سپس به بغداد بردند. در بغداد، نخست در اردوگاه کمپ ۹ رومادیه بودم، سپس ۲۷ ماه در کمپ ۷ رومادیه، هفت ماه در کمپ ۱ رومادیه و ۱۴ ماه دیگر نیز در کمپ ۱۷ رومادیه (صلاحالدین) به اسارت به سر بردم. هنگام انتقال به اردوگاه بغداد، حدود ساعت ۵ عصر یک روز زمستانی و سرد، همه ما را درون خودروی تویوتا استیشن جا دادند. مجروحان بر روی برانکارد بودند و حتی برخی را، برای جا باز کردن، زیر صندلیها میگذاشتند. در هنگام پیاده شدن در بغداد، شهادت محمد سلطانی و عبدالمجید شریفزاده را به چشم دیدم. هر دو بیحال، نحیف و از خونریزی شدید ناتوان بودند. جراحاتشان در ناحیه شکم و سینه بود و پس از چند روز در بصره، بدون درمان و با شکنجه، دیگر تاب نیاوردند و در مسیر بغداد به شهادت رسیدند. یکی از نیروهای عراقی مرا صدا زد تا در حمل برانکارد کمک کنم. پیکر هر دو شهید را در کنار دیواری در حیاط اردوگاه گذاشتیم و پس از آن، دیگر از سرنوشتشان بیخبر ماندم.
مرگ بر صدام!
پس از اسارت، بازجویی اولیه شامل پرسیدن مشخصات و علت حضور ما بود، اما بلافاصله بدون دلیل، ما را مورد ضربوشتم قرار میدادند. نسبت به همه اسرا خصومت داشتند، اما پاسداران و روحانیون را بیش از دیگران آزار میدادند. ما آنان را میان خود پنهان میکردیم تا شناسایی نشوند. مجروحان بسیاری از شدت جراحات، هیچیک به اردوگاه منتقل نشدند. شهادت محمد سلطانی و عبدالمجید شریفزاده را شخصاً دیدم. اما قربان شهابی که از ناحیه شکم بارها گلوله خورده بود، هنگام اسارت از ما جدا شد. یکی از دوستان نقل کرد که او تا بغداد زنده بود. صدای نالهاش را در سلول انفرادی میشنیدم. آقای علی علیبیگی نقل میکردند که هنگام ورود به بغداد، شهید شهابی با دیدن فعالیت عراقیها فریاد زد: «مرگ بر صدام!» در آن لحظه، یک سرگرد عراقی آمد و با لگد، به شکم مجروحش کوبید. پس از دو ماه طاقتفرسا، نمایندگان صلیب سرخ آمدند و نام ما را ثبت کردند. البته این کار بنا بر تصمیم عراقیها بود که تعیین میکردند کدام اردوگاه نامنویسی شود. از آن پس، شکنجهها نسبت به قبل کمتر شد، زیرا آنان در برابر صلیب سرخ مسئول بودند؛ اما پیش از آن، جان اسرا ارزشی برایشان نداشت.»