آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۹۹۰۰
۱۴:۴۳

۱۴۰۴/۰۶/۲۰
شاهد شهادت

علاقه‌ی مقصود به یادگیری قرآن وصف‌ناشدنی بود

آزاده گرانقدر «جعفر کریم زاده» درباره شهید غریب اسارت «مقصود محمد زاده» می‌گوید: «از حفظ می‌خواندم و او تکرار می‌کرد، چرا که قرآنی در اختیار نداشتیم. علاقه‌ی مقصود به یادگیری قرآن وصف‌ناشدنی بود.»


در سکوت تلخ اردوگاه‌ها،

مردانی جان دادند بی‌آنکه دستی بر شانه‌شان باشد؛

شهیدان غریب اسارت،

که نامشان بر زمین و آسمان ثبت شد،

بی‌هیچ نشانی جز عطر خونشان.

 

به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، شهید مقصود محمدزاده بیست‌وششم دی ۱۳۴۵، در روستای قشلاق از توابع شهرستان مراغه به دنیا آمد. پدرش اسماعیل کشاورزی می‌کرد و مادرش خوش‌قدم نام داشت. او نیز کشاورز بود. به عنوان سرباز ارتش عازم جبهه شده بود. بیست‌وچهارم دی ۱۳۶۵ اسیر شد و در بیست‌ونهم دی ۱۳۶۷ در اردوگاه بغداد به شهادت رسید. پیکر او مدت‌ها در منطقه برجای ماند. سی‌ام تیر ۱۳۸۱، در گلشن زهرای زادگاهش به خاک سپرده شد.

آزاده گرانقدر «جعفر کریم زاده» از نخستین اسرای مفقودی جنگ بود؛ همراه با جمعی از رزمندگان لشکر ۸۸ زاهدان. وی از روزهای اسارت می‌گوید : 

علاقه‌ی مقصود به یادگیری قرآن وصف‌ناشدنی بود

چند روز تا موعد سربازی‌ام باقی‌ مانده بود

آن روزها تازه درس‌هایم تمام شده بود و اشتیاق رفتن به جبهه در جانم می‌جوشید. به پایگاه بسیج محله مراجعه کردم تا نام‌نویسی کنم، اما گفتند تنها چند روز تا موعد سربازی‌ام باقی‌ مانده و بهتر است از همان مسیر اعزام شوم. چند روز بعد خبر قبولی‌ام در دانشگاه رسید. دفترچه‌ی انتخاب رشته را گرفتم، اما در میانه‌ی راه بازگشتم. عشق به دفاع از وطن سنگین‌تر از هر آرزو بود. این‌گونه از سوی ارتش به خدمت سربازی رفتم. من از نخستین اسرای مفقودی جنگ بودم؛ همراه با جمعی از رزمندگان لشکر ۸۸ زاهدان. بیست‌وچهارم دی‌ماه ۱۳۶۵ اسیر شدم و پنجم شهریور ۱۳۶۹ به وطن بازگشتم. پس از جنگ، در فرودگاه به‌عنوان مسئول امور حقوقی مشغول شدم و حدود دو سال است بازنشسته شده‌ام. اکنون به کار وکالت می‌پردازم.

 

لاتَخَف، کربلا کربلا…

وقتی عازم خدمت شدم دوره‌ی آموزش را در تهران گذراندم؛ هم دوره‌ی عمومی و هم دوره‌ی تخصصی مانند نقشه‌خوانی و کار با قطب‌نما. پس از آن، راهی زاهدان شدیم و از آنجا به جبهه‌ی سومار رفتیم. حدود ده ماه در منطقه عملیاتی حضور داشتم. تا آن زمان ارتش بیشتر حالت دفاعی داشت، اما در عملیاتی تصمیم گرفت به دشمن پاتک بزند. ما در تپه‌ی ۴۰۲ مستقر بودیم؛ نزدیک‌ترین منطقه به خاک عراق، با آرایشی شبیه نعل اسب در خط مرزی. حمله آغاز شد و نخستین مواضع دشمن را گرفتیم. ناگهان ارتباط بی‌سیم‌ها قطع شد و هیچ راه ارتباطی با عقبه باقی نماند. قرار بود نیرو‌هایی از جناح راست و چپ به ما ملحق شوند، اما زمین‌گیر شدند. دشمن از تاریکی شب استفاده کرد و با تجهیزات کامل ما را در محاصره گرفت. صبح که شد حلقه‌ی محاصره تکمیل شده بود. حتی هلیکوپترهای‌شان از آسمان شلیک می‌کردند. بسیاری از یاران‌مان روی همان تپه پرپر شدند. اغلب ما زخمی بودیم و تعداد افراد سالم اندک بود. با این حال، عراقی‌ها همچنان با احتیاط به ما نزدیک می‌شدند. رژیم صدام، شیعیان را بیشتر به خط مقدم می‌آورد تا با ما روبه‌رو شوند و شعار می‌دادند: «لاتَخَف، کربلا کربلا…» یعنی «شما را به کربلا خواهیم برد». 

 

افسران عراقی شبیه صدام بودند

سرانجام نزدیک شدند، دستانمان را بستند و به پشت جبهه بردند. سپس به پادگاهی بزرگ ــ احتمالا حوالی مندلی ــ منتقل‌مان کردند. خبرنگاران داخلی و خارجی برای فیلم و عکس‌برداری در آنجا حضور داشتند. عجیب آن‌که بسیاری از  ؛ بعد فهمیدم بدل‌های او هستند تا در میان مردم پراکنده شوند. شبانه ما را به بغداد بردند. چهار روز در مکانی کوچک و غیربهداشتی با وضعیتی بسیار سخت نگه داشتند و چند روز مانده به عید، به اردوگاه ۱۲ تکریت منتقل کردند. چهار سال از عمرم در آن اردوگاه گذشت. ما نخستین گروه اسرای مفقودی بودیم که آزاد شدیم؛ به همین دلیل این نام را بر ما گذاشته بودند، زیرا قصد داشتند هرگز ما را آزاد نکنند. پس از ورود آمریکا به جنگ و حمایت از عراق، تعداد اسیران روزبه‌روز بیشتر شد. تجهیزات عراق به حدی رسیده بود که حتی برای زدن یک تپه‌ی ساده، موشک شلیک می‌کردند.

 

به شهید محمدزاده قرآن می‌آموختم

در آن ایام با شهید مقصود محمدزاده و سراصلان لطفی هم‌اتاق بودم. به آن دو قرآن درس می‌دادم؛ از حفظ می‌خواندم و آنها تکرار می‌کردند، چرا که قرآنی در اختیار نداشتیم. علاقه‌ی مقصود به یادگیری قرآن وصف‌ناشدنی بود. به یاد دارم روزی که مقصود نتوانسته بود درس قرآنش را حفظ کند. من گفتن از فردا دیگر تعطیل است. طوری خواهش می‌کرد و میخواست که قهر نکن و دوباره یادش بدهم که خودم تعجب کردم. جوان با مرام و بسیار خوبی بود.  مدتی باهم بودیم  بعد او را به اردوگاه پشتی منتقل کردند تا اینکه شنیدم بر اثر بیماری اسهال خونی و محرومیت از درمان، با ضعف جسمی و پس از شکنجه‌های شدید، به شهادت رسیده است. پس از مدتی به اردوگاه ۱۱ تکریت ــ استان صلاح‌الدین ــ منتقل شدم و از آسایشگاه شماره ۶ به شماره ۳ رفتم. دو اسیر دیگر، اهل خراسان جنوبی و به‌نام‌های جان‌علی و پیرعلی، در برابر چشمانم به دلیل جراحات و شکنجه به شهادت رسیدند، و تلاش‌هایم برای انتقالشان به بیمارستان بی‌نتیجه ماند.  در میان اسرا، بسیجیان را «حرس ملک» و پاسداران رسمی را «حرس خمینی» می‌نامیدند. اگر پاسدار رسمی را شناسایی می‌کردند، آزار و اذیتش بیشتر بود؛ ما تلاش می‌کردیم اجازه ندهیم هویتشان فاش شود. من هم هنگام اسارت، زخمی بودم و خون‌ریزی شدیدی داشتم و یکی از پاهایم عفونت کرده بود و حتی امیدی به بهبودی‌اش نمی‌رفت.

 

ماجرای علی آمریکائی ... 

در اردوگاه، گاهی برای روحیه‌بخشی، تئاتر اجرا می‌کردیم. از هر استان ایران کسی حضور داشت. بوشهر، خوزستان، مشهد، ورامین .... یکی از زندانبانان، مردی درشت‌هیکل و خشن بود که «علی آمریکایی» صدایش می‌زدیم. روزی در نمایشی تصمیم داشتیم نقش او را بازی کنیم، مخفیانه لباس‌های او را از اتاقش برداشتندد و یکی از بچه‌ها نقش او را بازی کرد؛ تعدادی هم نگهبانی دادند تا کسی وارد نشود. نمایش که تمام شد لباس‌ها را سر جایش گذاشتند و او حتی متوجه ماجرا نشد.

«از سیم‌های خاردار گذشتم و به آغوش وطن برگشتم، اما صدای خنده‌های مقصود محمدزاده و نگاه آرام سراسلا‌ن لطفی هنوز در گوش و جانم زنده‌اند؛ آزاد شدم، ولی بخشی از من همان‌جا، کنار پیکر‌های جاوید جانعلی و پیراعلی، مانده برای همیشه.»

 

انتهای پیام/

 

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه