روایتی از مظلومیت نوجوانی که زیر شکنجههای بعثی ها تاب نیاورد؛ «شهید حسین صادقزاده در آینه خاطرات همرزمش»
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهدای غریب در اسارت، مظلومترین یادگاران جنگ تحمیلیاند؛ آنان که دور از خانواده و در دیار غربت، پس از ماهها مقاومت، شربت شهادت نوشیدند و با نثار جان خویش عزت و آرامش را برای میهن به ارمغان آوردند. غریبی این شهیدان، بیش از همه به آن بود که سالها پیکرهایشان در خاک دشمن مدفون ماند و چشمانتظار خانوادهها تنها به قاب عکسی از عزیزانشان روشن بود.
ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، ضامن سلامت فرهنگی و اجتماعی جامعه امروز است؛ فرهنگی که ریشه در نهضت حسینی دارد و قرنها اسلام و تشیع را زنده نگاه داشته است. امروز نیز برای استمرار امنیت و اقتدار ایران اسلامی، زنده نگه داشتن روحیه ایثار و شهادت ضرورتی انکارناپذیر است.
در میان این کاروان عاشقان، نوجوانی از دیار زرند نیز بود که با وجود سن کم، راه جبهه را برگزید و در نهایت، نام خود را در زمره شهدای غریب ثبت کرد.
شهید حسین صادقزاده، دهم مرداد ۱۳۵۲ در شهرستان زرند دیده به جهان گشود. پدرش، ماشاءالله، کشاورز بود و مادرش، کبری نام داشت. او تحصیلات خود را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد و با وجود سن کم، شجاعانه بهعنوان بسیجی راهی جبهه شد. حسین نوجوانی پرایمان و مقاوم بود که علاوه بر پشتوانه برادری شهیدش، مهدی، با روحیهای استوار قدم به میدان نبرد گذاشت. او در چهارم خرداد ۱۳۶۷ به دست نیروهای بعثی عراق اسیر شد و پس از تحمل شکنجههای بسیار، سرانجام در ۲۷ مهرماه ۱۳۶۸ در بیمارستان صلاحالدین عراق به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از سالها غربت، در سال ۱۳۸۱ به میهن بازگشت و در گلزار شهدای زرند آرام گرفت.

اما روایت ما تنها به زندگینامه شهید محدود نمیشود. در ادامه، نوید شاهد کرمان به گفتوگو با محمود اسدی، از همرزمان و شاهدان عینی روزهای جبهه و اسارت، پرداخته است تا از زبان او، گوشههایی از خصال اخلاقی، خاطرات تلخ و شیرین، و سرانجام مظلومیت این نوجوان شهید روایت شود. اسدی متولد دوم تیرماه ۱۳۴۵، اهل خانوک و ساکن کرمان است؛ او سالهای جوانی خود را در جبهههای نبرد و اردوگاههای اسارت گذراند و امروز بهعنوان پدری دو فرزند، همچنان یاد و خاطرات همرزمان شهیدش را زنده نگاه داشته است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل پرسش و پاسخی است با این شاهد عینی درباره زندگی، اسارت و شهادت "شهید حسین صادقزاده" است.
شهید حسین صادقزاده دهم مردادماه ۱۳۵۲ در شهرستان زرند به دنیا آمد. پدرش، ماشاءالله، کشاورز بود و مادرش، کبری نام داشت. او تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و سپس با وجود سن کم، شجاعانه بهعنوان بسیجی عازم جبهه شد. حسین در کنار روحیه ایمان و ایثار، برادری شهید به نام مهدی هم داشت و همین پشتوانه، او را استوارتر کرده بود. وی در تاریخ ۴/۳/۱۳۶۷ به دست نیروهای بعثی عراق اسیر شد. سرانجام در ۲۷ مهرماه ۱۳۶۸، در بیمارستان صلاحالدین عراق بر اثر صدمات ناشی از شکنجههای دوران اسارت به شهادت رسید. پیکر مطهر او پس از سالها غربت، در سال ۱۳۸۱ به وطن بازگشت و در گلزار شهدای زرند آرام گرفت.
برای آشنایی بیشتر با زندگی و سیره این شهید جوان، با محمود اسدی ـ از همرزمان و شاهدان عینی روزهای جبهه و اسارت ـ به گفتوگو نشستیم. اسدی متولد دوم تیر ۱۳۴۵ است، اهل خانوک و ساکن کرمان. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. او اکنون پدر دو فرزند است و سالهای جوانیاش را در جبهه و سپس در اردوگاههای اسارت گذرانده است. آنچه میخوانید، روایتی است شنیدنی از زبان این همرزم عزیز.

چه زمانی با شهید حسین صادقزاده آشنا شدید؟
من در همان روزهای حضورم در جبهه، با حسین آشنا شدم. او تازه یک ماه بود که به جبهه آمده بود. در لشکر ۴۱ ثارالله، گردان ۴۱۱ با هم همرزم شدیم. جوانی کمسن و سال، اما پرانرژی و مصمم بود. پیش از اعزام به خط، شهید حاج قاسم سلیمانی، فرمانده گردان، گفته بود: «هر کس برادر شهید دارد، اجازه حضور در خط مقدم را ندارد.»، اما حسین با وجود اینکه برادرش مهدی شهید شده بود، طاقت نیاورد که از خط دور بماند. با ترفند و سختی خودش را به خط رساند. این شجاعت و عشق به شهادت در وجودش موج میزد. ما همیشه میگفتیم او آمده که برود؛ دلش در بند دنیا نبود.
درچه زمانی و چگونه به اسارت درآمدید؟
در تاریخ ۴ خرداد ۱۳۶۷، در منطقه شلمچه، هنگام پاتک سنگین دشمن، هر دو به اسارت نیروهای بعثی درآمدیم. آنجا نزدیک پتروشیمی بود و فقط چند کیلومتر با خاک عراق فاصله داشت.
ویژگیهای اخلاقی شهید را چگونه توصیف میکنید؟
شهید حسین صادقزاده با وجود اینکه نوجوانی بیش نبود، اما روحیهای بسیار بزرگ داشت. خیلی صبور بود و تحمل بالایی داشت. همیشه آراسته و مرتب بود. خوشاخلاقیاش زبانزد همه بود. در همان اردوگاههای تنگ و تاریک، وقتی همه کلافه میشدند، او با لبخند و آرامش دل دیگران را آرام میکرد.
به خیرات علاقه خاصی داشت. یک بار بستهای بیسکویت به او دادند که فقط هفت عدد داشت. او میتوانست همان لحظه بخورد، اما صبر کرد تا شب جمعه و میان همه اسرا تقسیم کرد. همین رفتارها بود که او را عزیز دل همه کرده بود.
از روزهای اسارت بگویید. شرایط اردوگاه چگونه بود؟
بعد از اسارت، ما را به اردوگاههایی در عراق بردند. شرایط بسیار سخت بود. اولین چیزی که به چشم میآمد، رفتار خشن نگهبانها بود. کتکزدن با کابل و شلنگ چیزی عادی شده بود. برای کوچکترین حرکت، مثل صحبت کردن یا حتی لبخند زدن، بهانه میگرفتند و تنبیه میکردند.
غذا بسیار کم و بیکیفیت بود؛ بیشتر وقتها یک تکه نان خشک و کمی آب شور. لباسهایمان پاره بود و سرمای زمستان استخوانسوز. هواخوری محدود بود و ساعتها در اتاقهای بسته میماندیم.
شکنجهها متنوع بود: گاهی ما را مجبور میکردند زیر آفتاب سوزان بایستیم تا حدی که از حال برویم، گاهی دستها را میبستند و به سقف آویزان میکردند. بعضی مواقع کابل به کف پا میزدند تا جایی که نمیتوانستیم راه برویم. حسین با آن سن کم، زیر این شکنجهها واقعاً آسیب دید.
شهید صادقزاده چگونه زیر بار شکنجهها دوام میآورد؟
واقعیت این است که او هنوز جوان بود. شکنجهها خیلی زود روی بدن جوانش اثر میگذاشت. بارها دیدم بعد از ضرب و شتم، تب میکرد. بهسختی راه میرفت و ما زیر بغلش را میگرفتیم تا او را به بهداری ببریم.
اما نکته عجیب این بود که با همه ضعف جسمی، روحیهاش محکم بود. هیچوقت ناله نمیکرد. حتی وقتی از شدت درد عرق میریخت، لبهایش ذکر میگفت. همین ایمانش باعث میشد اطرافیان هم قوت قلب بگیرند.

از آخرین روزهای زندگی او برایمان بگویید.
روز به روز حالش بدتر میشد. بهداری اردوگاه چیزی برای درمان نداشت. تنها دارویی که میدادند مسکن قوی بود، نه داروی اصلی. پزشک بارها میگفت باید به بیمارستان منتقل شود، اما مسئولان اردوگاه اهمیتی نمیدادند.
یک شب حالش خیلی وخیم شد؛ تب بالا داشت و ناگهان خون از بینی و گوشش جاری شد. همه ما شوکه شدیم. سریع او را به بهداری بردیم. پزشک با باند و پنبه جلوی خونریزی را گرفت و تأکید کرد که باید فوراً منتقل شود. همان شب او را بردند و ظهر روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
شما چه مدت با او در اسارت بودید و چه زمانی آزاد شدید؟
حدود یک سال و نیم با هم بودیم. تا لحظهای که او را بردند، کنار هم بودیم. من در ششم شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدم و به ایران بازگشتم.
بعد از آزادی چگونه از شهادت او باخبر شدید؟
وقتی آزاد شدیم، میدانستیم حسین دیگر در میان ما نیست، اما جزئیات را نمیدانستیم. چند روز پس از بازگشت، برادر بزرگش نزد من آمد. عکسی از صلیب سرخ نشان داد؛ آخرین تصویر حسین بود، با باند و پنبه در گوش و بینی. همانجا فهمیدم خانوادهاش خبر شهادت را زودتر دریافت کردهاند. از یک سو خوشحال شدم که مجبور نشدم این خبر سنگین را بدهم، و از سوی دیگر داغی تازه بر دلم نشست.
بازگشت پیکر شهید چه زمانی بود؟
سالها گذشت تا اینکه در سال ۱۳۸۱ پیکر حسین به میهن بازگشت و در گلزار شهدای زرند به خاک سپرده شد. آن روز همه شهر در غم و شادی توأمان بود؛ غم از دست دادن یک جوان مؤمن و شجاع، و شادی از بازگشت جسم مطهرش به خاک وطن.
سخن پایانی؟
حسین نمونهای از مظلومیت اسرا بود. نوجوانی که باوجوداندام کوچک وسن کم، دل بزرگی داشت و همچنین با اینکه صدمات زیادی ناشی از شکنجهها داشت، هیچ گاه شکایت نکرد و همواره نماد صبر و ایمان بود.
یادش همیشه در دل ما زنده است.
انتهای پیام/