کد خبر : ۵۹۹۴۵۹
۱۵:۱۷

۱۴۰۴/۰۶/۱۹
خاطره‌ای از همرزم شهید «محمدحسن ولی‌پوری»

شجاعت افراد در جنگ مشخص می‌شود

همرزم شهید «محمدحسن ولی پوری» در بیان خاطرات وی می گوید: من به ايشان گفتم، رزمنده نكند از بعثی می‌ترسی در جوابم گفت: اگر خدا توفيق داد و عمليات آغاز شد در جنگ و رو به روی بعثیها معلوم مي شود كه مادر چه كسي پسر اورده است كه واقعاً همينطور هم بود چون در جبهه مثل شير مي چنگيد و در داخل شهر و محل هم يك مبارز تمام عيار بود.


به گزارش نوید شاهد لرستان،  شهید «محمدحسن ولی‌پوری» در سال ۱۳۴۲ در خانواده‌ای مذهبی و فقیر در روستای قلعه نصیر از توابع شهرستان پلدختر چشم به جهان گشود. با سختی و مشقت دوران طفولیت را پشت سر گذاشت. از همان اوان کودکی در بین بچه‌های هم سن و سال خود فردی شجاع و دلیر بود.

در سال ۱۳۶۰ بنا به وظیفه شرعی سرلشگر ۸۸ زرهی زاهدان خدمت سربازی خود را با سربلندی به پایان رسانید. پس از خدمت مقدس سربازی در بسیج سپاه به صفِ صف‌شکنان شب شکن پیوست و در بیشتر عملیات‌ها شرکت نمود و در یکی از عملیات‌ها در منطقه حاج عمران به شدت مجروح گردید که چندین بار عمل جراحی و روز‌ها بیهوشی را پشت سر نهاد که مجروحیت او به حدی بود که قادر به خوردن غذا نبود. پس از چند ماه از مجروحیت شهید ولی پور، وی آرام و قرار نگرفت و راهی منطقه ماووت عراق شد و نهایتاً در تاریخ یازدهم فروردین ۱۳۶۶ در ماووت به صف شهیدان پیوست.

بنده اولین کسی بودم که در بیمارستان بالای سر او رفتم و حالش را جویا شدم بد بود و دوباره مورد عمل جراحی  قرار  گرفته  بود، به طوری که وقتی به شکم وی نگاه می‌کرد بدن انسان می‌لرزید تا چشمش به من افتاد خندید و گفت اقوام  و دوستان چطورند و بعد از آن به من گفت فلانی گرد و غبار جبهه بر روی پیشانی‌ام نشسته به من کمک کن تا صورت خود را بشورم. پاهایش را شستم و صورتش را هم شستم. بعد پرستار را خواست تا پانسمانش را عوض کند. مجروح زیاد بود و راهرو پر از بیمار و مجروح.

شجاعت افراد در جنگ مشخص می‌شود

پرستار دير آمد و شهيد به او گفت: چرا دير آمدی می‌ميرم يا اصلاً نمي ميرم كه اين قدر دير آمدي.

پانسمان را كه عوض كرد حالش بهتر شد.

مدت شش ماه شهيد در بيمارستان بستري بود به قدري كه تمام موهاي سر او ريخته شده بود وقتي كه به خانه آمد براي ديدار او رفتيم. تمام آن روزها درس بود و تمام آن روزها اتفاق افتاد. هنوز به طور كامل خود را آماده نكرده بوديم. يك دفعه در مقر گردان حاضر شد با هم ملاقات كرديم.

براي عمليات بيت المقدس شب كه قصد داشتيم به منطقه برويم بنده و شهيد ولي پور وضو گرفتيم و مشغول اقامه نماز شديم. حالت عجيبی داشت به ياد بچه‌هايش افتاده بود و دم از آن ها مي زد. من به ايشان گفتم رزمنده نكند از عراق مي ترسی در جوابم گفت: اگر خدا توفيق داد و عمليات اغاز شد در جنگ و رو به روی عراقی‌ها معلوم مي شود كه مادر چه كسی پسر آورده است كه واقعاً همينطور هم بود چون در جبهه مثل شير مي چنگيد و در داخل شهر و محل هم يک مبارز تمام عيار بود.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه