آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۱۴۱
۰۸:۲۷

۱۴۰۴/۰۵/۲۶

آزاده‌ای که از قلم و کاغذ مانند اسلحه نگهداری می‌کرد

آزاده و جانباز ۳۰ درصد «ابوطالب ناهیدی» در سالروز ورود آزادگان به کشور به بیان خاطرات خود پرداخته و می‌گوید: من در میان جمع به حفظ دعا‌های مختلف از جمله زیارت عاشورا، دعای کمیل، دعای عهد و دعاهای ایام هفته و ... می‌پرداختم و آن‌ها را به دیگران انتقال می‌دادم، من همچنین کاتب آسایشگاه خود بودم و قلم و کاغذ که حکم اسلحه را در آنجا داشت، نزد خودم حفظ کرده بودم.


آزاده «ابوطالب ناهیدی» یکم خرداد ماه ۱۳۵۰، در روستای چالکی از توابع بخش مرکزی شهرستان گرگان به دنیا آمد. او فرزند پنجم خانواده بود. پدرش صفر، کشاورز بود و از این راه مخارج خانواده اش را تأمین می‌کرد، او همچنین اذان گوی مسجد روستا هم بود و در کار‌های مسجد هم مسئولیت‌های فراوانی داشت. آزاده ناهیدی بعد از گذراندن دوران طفولیت خود همراه پدر به مسجد می‌رفت و با فعالیت‌های مسجد از نزدیک آشنا گشت. در سن ۶ سالگی آزاده انقلاب اسلامی در ایران اوج گرفت، مردم به رهبری حضرت امام خمینی (ره) در سراسر کشور قیام کردند و خواستار حکومتی مردمی و اسلامی بودند، آزاده در سن ۶ سالگی وارد دبستان روستا شد، از همان ابتدا در درس‌های خود بسیار موفق و کوشا بود، در کنار پدر از سن ۷، ۸ سالگی اذان گفتن را در مسجد شروع کرد. او همچنین در کار‌های کشاورزی به پدرش کمک می‌کرد. بعد از اتمام دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی به روستای کلاجان قجار رفت و تا پایان این دوران نیز ممتاز بود. او در کنار درس در مراسم‌های انقلابی و مذهبی فعالیت داشت و در سال ۱۳۶۲ عضو بسیج روستا شد. در زمستان ۱۳۶۳ با آنکه ۱۲ سال بیشتر نداشت در شصت کلاته گرگان به مدت ۱۰ روز دوره آموزش نظامی را گذراند. با پایان دوره راهنمایی، در دبیرستان شهید رجائی گرگان مشغول به تحصیل شد و در سال ۱۳۶۵ تصمیم گرفت به جبهه حق علیه باطل برود، اما پدر و مادرش با رفتن او مخالفت کردند و او بدون اینکه به آنها اطلاع دهد با جعل امضای پدر و نوشتن رضایتنامه در ۱۵ سالگی وارد جبهه شد. نوید شاهد گلستان به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان دفاع مقدس به میهن اسلامی گفتگویی با آزاده و جانباز ۳۰ درصد «ابوطالب ناهیدی» انجام داده است که تقدیم حضور علاقه مندان می‌شود.

از قلم و کاغذ که حکم اسلحه را داشت، نگهداری می‌کردم

جهاد در راه خدا


ابتدا در آبان ماه ۱۳۶۷ از طرف بسیج برای آموزش نظامی به مدت یک ماه به پادگان قدس آمل رفتم و یک ماه را هم در بیمارستان امام خمینی ساری برای آموزش بهداری سپری کردم. در ابتدا از طریق گردان حمزه سیدالشهداء به منطقه شلمچه رفتم، کمک آر پی چی زن بودم با دیدن سلحشوران دلیر جبهه نسبت به جهاد در راه خدا و مبارزه علیه متجاوزان راغب‌تر شدم. بعد از گذشت سه ماه در سی‌ام دی ماه ۱۳۶۵، به روستای خود بازگشتم. پدر و مادرم از دیدن من بسیار خوشحال شدند، اما به آنها گفتم: من به زودی به جبهه باز خواهم گشت و دوباره در بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۶۵، از طریق گردان مالک راهی جبهه شدم. در عملیات کربلای ۵ در شلمچه در جبهه هفت تپه شرکت نمودم و سرانجام با مسئولیت آر پی چی زن در دوازدهم اسفند ماه ۱۳۶۵، در منطقه هفت تپه در شرق بصره به اسارت دشمن بعثی در آمدم.


به سنگر عراقی‌ها رسیدیم


شب دوازدهم اسفند ماه بود، از زمین و آسمان آتش می‌بارید، زمین مانند گهواره از شدت انفجار‌ها تکان می‌خورد با اینکه شدت توپ و تانک عراقی‌ها زیاد بود باید اول خط را می‌زدیم، ۳۰۰ متر بیشتر با عراقی‌ها فاصله نداشتیم. منطقه مثلثی نعل اسبی بود، من در قوس نعل اسب بودم موانع زیادی مثل سیم خاردار و مین در دور و اطراف ما بود. ما سوار نفر بر شدیم مهمات هم داخل ماشین بود، ما مجبور شدیم روی مهمات دراز بکشیم، با روشن شدن منور عراقی‌ها منطقه روشن شد و ما که تنها ۱۰۰ متر با عراقی‌ها فاصله داشتیم، توسط دشمن دیده شدیم آنها با کالیبر و آر پی چی از ما استقبال کردند، با اصابت آر پی چی از آن پیاده شدیم، اما اطراف مین گذاری شده بود با بازکردن معبر راه را هم گم کردیم، به جای آنکه به سنگر‌های خودی برسیم به سنگر عراقی‌ها رسیدیم. طلوع آفتاب دوازدهم اسفند ماه ۱۳۶۵ عراقی‌ها منطقه را گرفتند، ما هم ساعت ۳ بعدازظهر توسط آنها اسیر شدیم.

 
انتقال به اردوگاه الرشید


ابتدا به اردوگاه الرشید نزدیک بغداد منقل شدیم بعد از یک شب اقامت در آنجا به استخبارات که مرکز آمار و اطلاعات عراقی‌ها بود، رفتم. در آنجا بازجویی‌های اولیه که به صورت پرسش و پاسخ که مترجم هم در آنجا حضور داشت بود و سؤالات از قبیل نام و نام خانوادگی ارکان اعزام شونده محل زندگی و طرز فکر رزمندگان در مورد عراقی‌ها و ... از آنها می‌شد. بعد از دوبار بازجویی به اردوگاه ۱۱ منتقل شدم، اردگاه ۱۱ در نزدیکی تکریت عراق بود، در آنجا بیشتر بسیجی‌ها، پاسداران و طلبه‌ها بودند، بین آنها اتحاد محکمی وجود داشت، چون کمتر جاسوس داشتند. اردوگاه دو ملحق داشت هر ملحقی، دارای ۴ بند و هر بند، دارای ۳ آسایشگاه و جمعا ۱۲ آسایشگاه داشت که بعدا دو آسایشگاه به دلیل کمبود جا به اردوگاه اضافه شد. از ما هیچ نام و نشانی در صلیب سرخ وجود نداشت و جزء مفقودین بودیم، اما چون یکبار از من و همرزمانم فیلمبرداری شده بود، قسمت آماری لشکری من را شناسایی کرده بودند و خانواده‌ام بدین شکل متوجه اسارت من شده بودند. 


نگهبان قلم


ابتدا، چون از محیط آزاد بیرون وارد اردگاه شده بودم، خیلی امیدوار به آزادی قریب الوقوع بودم اما با گذشت زمان امید آزادی در من کم رنگتر شد، وضعیت بهداشتی آنجا بد بود و عراقی‌ها رفتار‌های نامطلوبی با ما داشتند، مقدار غذا و هواخوری بسیار کم بود، این مسائل در روز‌های اول بسیار تحمل ناپذیر بود، اما اسرای ایرانی با ایمان و اخلاصی که آنان را به جبهه‌های جنگ کشانده بود به هم روحیه می‌دادند و با انجام فرائض دینی خود را به زندگی و ادامه حیات امیدوار می‌کردند. من در میان جمع به حفظ دعا‌های مختلف از جمله زیارت عاشورا، دعای کمیل، دعای عهد و دعاهای ایام هفته و ... می‌پرداختم و آن‌ها را به دیگران انتقال می‌دادم، من همچنین کاتب آسایشگاه خود بودم و قلم و کاغذ که حکم اسلحه را در آنجا داشت، نزد خودم حفظ کرده بودم. قلم را خدمتگذار اسیر ایرانی که در اتاق عراقی‌ها مسئول نظافت بود از آنجا برداشته بود.


خبر رحلت امام خمینی (ره)


برای سایر اسرا در اردوگاه‌های دیگر ادعیه‌ها یا نامه‌هایی می‌نوشتم و در موقع انتقال اسرا نامه به دست آنها می‌رسید و از این راه با هم ارتباط داشتیم، سرانجام عراقی‌ها یک روز این موضوع را فهمیدند، بعد از شکنجه و اعترافات اولیه به آسایشگاه دیگری منتقل شدم. بعد از شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) در اردوگاه دست به اعتصاب زدیم، عراقی‌ها آمدند و به جرم فعالیت سیاسی و عزاداری برای امام خمینی (ره) از بین ما مهره‌های اصلی شلوغ کاری را انتخاب و به ملحق تکریت ۱۱ تبعید و بعد از تحمل ۴۵ روز شکنجه به اردوگاه ۱۸ بعقوبه منتقل کردند، در هنگام بازرسی و تفتیش نامه‌ی مرا که در جیب یکی از آنها بود پیدا کردند اما نفهمیدند نامه متعلق به چه کسی هست، اما می‌دانستند اسرا از اردوگاه ما به آسایشگاه ۱۱ آمده‌اند، ابتدا با ملایمت و بعد شروع به تهدید کردند که اگر شخصی که نامه را نوشته پیدا نشود، همه را تنبیه خواهند کرد، مشخص نبود قرار است چه بلایی سر همه بیاورند، بنابراین خودم را معرفی کردم. آنها هم با شکنجه از من استقبال نمودند و مرا به آسایشگاه ۱۸ منتقل کردند، فضای این آسایشگاه از نظر تفریحی و آزادی عمل از آسایشگاه ۱۱ بهتر بود، درست بود که در آسایشگاه ۱۱ اتحاد بین بچه‌ها بیشتر بود، اما بعد از قضیه اعتصاب اسرا برای رحلت حضرت امام خمینی (ره) عراقی‌ها جمعیت همه آسایشگاه را پراکنده کرده بودند و هر کدام رابه قسمتی دیگر انتقال داده بودند در ضمن در آسایشگاه ۱۸ انواع کلاس‌های رزمی و فرهنگی مانند نقاشی و صنایع دستی و ... دایر بود و تا تاریخ سی و یکم شهریور ماه ۱۳۶۹ در آن آسایشگاه بودم.


اعلام آتش بس


 با اعلام آتش بس میان ایران و عراق در سال ۱۳۶۷ اسرا خوشحال شدند، بالاخره تبادل اسرا بین ایران و عراق در مرداد ماه ۱۳۶۹ انجام گرفت. من و بزرگان دیگری که در آن آسایشگاه بودیم، چون می‌دانستیم این امکان وجود دارد که سری‌های آخر را به عنوان گروگان که یک ترفند سیاسی بود، نگه دارند، جوانان و پیرمردان را تشویق کردیم که به ایران باز گردند. سرانجام سی و یکم شهریور قرار بر این شد که من و آخرین گروه اسرا با اتوبوس و از طریق مرز زمینی وارد ایران شویم. ما سوار اتوبوس شدیم، اما در وسط راه اتوبوس از راه منحرف شد. ماشین‌های نظامی باز که رویش دوشکا نصب شده بود ما را محاصره کرده بودند، البته توجیه می‌کردند که ما شما را به مقصد نامعلوم نمی‌بریم. ما شما را به بغداد می‌بریم و از بغداد با هواپیما به ایران می‌فرستیم. اگر چه این حرف غیرمعقول و غیرقابل‌باور بود، اما چاره‌ای جز قبول نداشتیم. از بغداد که رد شدیم فهمیدیم که دیگر گرفتارشان شده‌ایم، اما تدابیر سختی بود. جلوی اردوگاه ۹ که رسیدیم تقریبا هوا تاریک شده بود. بچه‌ها نمی‌خواستند پیاده شوند، حتی به‌قیمت جانشان، چون داستان ما گروگان‌گیری بود‍. بیشتر بچه‌ها برگشته بودند ایران و فقط ما مانده بودیم. عراقی‌ها چندین بار اخطار دادند. حتی امکان زد وخورد فیزیکی با عراقی‌ها زیاد بود. به آخر خط رسیده بودیم. گفتند اگر پیاده نشوید همه‌تان را اینجا قتل‌عام می‌کنیم. ناگزیر پیاده شدیم. هر روزش به امید آزادی روز بعد گذشت دوماه سخت و طاقت‌فرسا در انتظار گذشت. این دوماه انتظار، کشنده‌تر از سال‌های اسارت گذشت.


موعود آزادی فرا رسید


تا سی‌ام آبان ماه ۱۳۶۹ در آن اردوگاه ماندیم و انواع ناملایمات را به جان خریدیم. بالاخره موعود آزادای فرا رسید و از طریق مرز هوایی به تهران رفتیم و به مدت ۴ روز در یکی از ورزشگاه‌های تهران قرنطینه شدیم، سپس رهسپار ساری شدم، برادرم برای استقبالم به ساری آمده بودند و سرانجام در پنجم آذر ماه ۱۳۶۵ وارد گرگان شدم، که با روز بسیج مصادف بود و در مسجد مصلی گرگان مراسمی به همین مناسبت برگزار شده بود، در آن مراسم خانواده‌ام را ملاقات کردم و از دیدن آنها مسرور شدم و زندگی عادی خود را دوباره از سر گرفتم. در سال ۱۳۷۰ در بخش تولید صدا و سیما مشغول به کار شدم، اما بلافاصله کار خود را تغییر داده و به عنوان دفتردار در یکی از مدارس شهرستان گرگان شروع به کار کردم و در نیمه شعبان سال ۱۳۷۰ با همسرم ازدواج نمودم، حاصل این ازدواج یک دختر و دو پسر می‌باشد. 
در پایان سال ۱۳۷۰ شروع به ادامه تحصیل نمودم و در مجتمع رزمندگان درس خواندم و هر دو کلاس را طی یکسال می‌خواندم و به علت پشتکار بسیار در تحصیل موفق و در نهایت در سال ۱۳۷۲ دیپلم گرفتم. در کنکور شرکت نموده و در رشته حقوق قضایی تهران قبول شدم. اولین فرزندم در همان سال به دنیا آمد، در سال ۱۳۷۵ از دانشگاه فارغ التحصیل و در آموزش و پروش گرگان مشغول به کار شدم. 

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه