قبل از شهادت شبیه شهیدان شده بود
به گزارش نوید شاهد ایلام؛ شهید علی بسطامی سال ۱۳۴۲ در یکی از روستاهای ارکواز ملکشاهی و در خانوادهای مذهبی و معتقد به اسلام دیده به جهان گشود. وی پس از گذراندن دوران تحصیلات ابتدایی برای ادامه تحصیل راهی ایلام شد. وی از همان اوان نوجوانی و جوانی با جوهره وجودش که مملو از عشق و اخلاص بود در مقابل هر گونه استبداد و ستمی مقاومت میکرد. با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در هر صحنهای که انقلاب احساس نیاز و جانفشانی داشت عاشقانه و شجاعانه وارد معرکه مبارزه میشد.
شهید بسطامی در کنار فراگیری تحصیل و تهذیب نفس با فراگیری فنون عالیه نظامی در جبههها حماسهها آفرید و بزودی وی یکی از فرماندهان سپاه اسلام گشت و در سنگر مسئوولیتهای حساس حفاظت اطلاعات، جانشین فرماندهی گردان، معاونت و فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر ۱۱ امیر (ع) در عملیتهای مختلف شرکت فعالانه داشت. شهید بسطامی هم در عرصه عبودیت و اطاعت از خدای حق تعالی پیروی از فرامین ولایت فقیه و هم در عرصه کارزار و نبرد با بعثیون تجسم یک قهرمان و پهلوان واقعی بود که نگاهی هر چند کوتاه به زندگی و خاطرات آن شهید سعید در طول این عمر کوتاه ولی پربرکت خود دلیلی است بر این مدعا، بالاخره شهید بسطامی در هفتیمن روز از خردادماه ۱۳۶۷ در منطقه عمومی مهران به همراه دو تن از دوستانش (شهیدان محمود پیرنیا، غلام رضایی نژاد) در حین عملیات شناسایی در برخورد با مین والمری به درجه رفیع شهادت نایل میشود و شربت گوارای شهادت را از دستان سیدالشهداء نوشید.
خاطرهای از سردار شهید :
سال ۱۳۶۶، دوره آموزش نظامی را در پادگان کربلا، واقع در شهرستان شیروان چرداول سپری کردم. بعد از اتمام دوره، چند روزی ما را به مرخصی فرستادند. پس از آن، برای تقسیم نهایی، به پادگان شهید فرجیان زاده، واقع در ۵ کیلومتری شهر ایلام رفته و برای مرحله نهایی آموزش، به لشکر ۱۱ حضرت امیر (ع) اعزام شدیم.
شب را در ان جا سپری نمودیم. صبح که شد نیروها را به خط کردند. فرماندهان زیادی برای تأمین نیروی انسانی واحدها و گردان های خود به آن جا آمده بودند.
در بین آنها مردی روشنتر از آیینه، مرا مجذوب سیمای خودش کرده بود. مردی که بعدها فهمیدم از تبار خورشید بود. علی بسطامی، فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر ۱۱ حضرت امیر (ع) چفیهای بر گردن و کلاهی ساده بر سر داشت. آهسته آهسته به طرفم آمد. دستم را گرفت و در کنار خود جای داد. دو نفر دیگر را نیز انتخاب کرد. ابتدا آنها را سوار بر ماشین پاترول نمود و به مقر مورد نظر برد. در برگشت، مرا هم سوار بر آن خودرو کرد و با هم حرکت کردیم، به مقری رسیدیم، بر در ورودیش نوشته بود: «مقر ۱. ع. ل.۱۱»
من دوست داشتم در واحد تخریب باشم و خیلی ناراحت بودم که به آن جا رفته ا، اما چهرهی نورانی و آراسته علی، تسکینم میداد و ساکتم میکرد. پس از چند روز، چنان با وی انس گرفتم و به دام مهرش افتادم که حاضر نبودم حضور در کنارش را با تمام دینا معاوضه کنم.
چند ماهی گذشت، روز به روز با او مأنوستر میشد. تا جایی که اگر روزی او را نمیدیدم، افسرده میشدم.
خیلی کم و به ندرت لباس رزمی میپوشید، لباسهایش پینه خورده و بسیار خاکی بودند. جوراب هایش بارها پاره شده بودند، اما هر بار نخ سوزن را میگرفت و جورابهای صد چاکش را دوباره میدوخت. اندامی نحیف داشت و هنگام عبادت بسیار متواضع بود. جمعهها که دعای کمیل یا زیارت عاشورا میخواندیم، او هم میخواند و زار زار گریه میکرد.
وقتی که برایمان کلاس گشت و دیدبانی گذاشته بودن، افتخار میکردیم که او مربی مان میباشد.
آن روز صحبت از شهید و شهادت شد. وقتی نام مبارک سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) را شنید، اشکش همچون رود جاری شد و شانه هایش با هق هق گریه هایش بالا رفت.
از نگاهش پیدا بود که شهادت در انتظار اوست و برایش لحظه شماری میکند، او قبل از شهادت شبیه شهیدان شده بود و این را من ماهها قبل از عروج او حس میکردم.
منبع: کتاب روایت عشق - خاطرات مرتبط با شهدای استان ایلام به کوشش: علی روشنی زاده