مداح و نوحهسرای جبهه بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «انیس نیکجو» اهل برغان در استان البرز است که پیشه پدری خود را کشاورزی میگوید. کودکیاش را در باغستانهای سرسبز برغان گذراند. درآمد آن روزهای اهالی برغان از فروش میوه و محصولات باغات بود. دخترها آن زمان مدرسه نمیرفتند. انیس هم به لطف خانواده کمی مکتب رفته بود و سواد قرآنی آموخته بود. این بانو که مادر شهید روحانی «اسماعیل یزدانیار» است در ادامه گفتوگو با نوید شاهد دارد که ماحصل آن تقدیم مخاطبان میشود.
من ۱۶ ساله بودم که با همسرم که برادر شوهر عمهام بود ازدواج کردم. او در کرج چوببری میکرد. آن موقع سد کرج را میساختند و همسرم هم برای ساخت سد کمک میکرد. ثمره ازدواج ما ۵ فرزند شد. اسماعیل فرزند دوممان، دوم فروردین ماه به دنیا آمد. تا سه چهار سالگی مریض بود و نمیتوانست راه برود. برای درمانش تلاش زیادی کردیم تا اینکه توانست راه برود. پدرش هم که کار چوببری انجام میداد تصمیم گرفت در برغان مرغداری راه بندازد. این تغییر شغل برای این بود که بچهها سرشان گرم کار شود بود.
عشق طلبگی
اسماعیل به درس علاقهای نداشت. کمکم که بزرگ شد به فکر درس خواندن افتاد. به درس خواندن در حوزه علاقهمند شد. با دامادم که روحانی است خیلی صحبت کرد. برغان را رها کرد و برای ادامه تحصیل به تهران آمد. در مدرسه مجتهدی اسمش را نوشتند. خیلی به دروس حوزه علاقهمند بود. لباس روحانیت هم پوشید.
طلبه بود که برای تبلیغات به کردستان رفت. یک سال آنجا بود. ماه رمضان هم در آنجا منبر میرفت. من گفتم: پسرم ماه رمضان بیا برغان که روزه ات را بگیری! گفت: نمیتوانم باید اینجا بمانم.
حجاب، حجاب، حجابِ شهدا
ما بعد از شهادت اسماعیل از برغان به اصرار فرزندانم به کرج نقل مکان کردیم. اسماعیل به حجاب خیلی اهمیت میداد. همیشه میگفت: من دوست دارم حجابتان را رعایت کنید.
در تهران فقط با دوست صمیمیاش ارتباط داشت که نامش محمد بود. ۱۵ روزی هم یکبار به ما سر میزد. در تهران تنها بود. من اصرار میکردم که ازدواج کند.
میگفت: ازدواج من با خدا است. من نباید ازدواج کنم! من باید شهید شوم. شهادت نصیبم شود. از ســوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم بهمن ۱۳۶۴ با ســمت نیروی واحد تبلیغــات در فاو عراق با اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکرش را در بهشتزهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
اهل نماز و روزه بود. مراقب همه اهل خانه هم بود که در نماز و روزه سهل انگاری نکنند. همیشه دعای کمیل در روستا را او برگزار میکرد. صدایش خوب بود. مردم همه برای دعای کمیل میآمدند. در جبهه هم مداحی و نوحه سرایی میکرد.
دو سال قبل از شهادتش وصیتنامهاش را آورد و گفت که این امانت من پیش شما باشد. خودتان هم بازش نکنید به کسی هم نشان ندهید تا موقعش برسد. چندبار به جبهه اعزام شد. یک بار هم ترکش خورد. آخرین بار که آمد ۱۵ روز مرخصی بود. قرار شد ۱۲ بهمن منطقه برود.
بدرقه آخر
موقع رفتن من تا سرکوچه دنبالش بودم. میخواستم با او بروم تا کنار اتوبوس که سوار میشود و میرود. گفت: اگر قرار است بیایی من نمیروم. درست نیست مادر بیاید بدرقه پسر! باید شما به خانه برگردی. ۱۱ روز دیگر من برمیگردم. همینطور هم شد اول اسفند پیکرش را آوردند و شب اول اسفند دفنش کردند.
خبر شهادتش را دامادم (پسر برادرم) آورد. پیکرش اول به مشهد فرستاده شده بود و بعد که متوجه میشوند از مشهد به تهران پیکر ارسال میشود.
برادرم آمد و به ما گفت که اسماعیل شهید شده است. پدرش ناراحت شد و گفت: راهی بود که خودش دوست داشت. تصمیمی بود که خودش گرفتهاست.
گفتگو از اباذری