خاطرات سردار شهید محمد حسین کبیری؛

برگشتنی که ۱۳ سال طول کشید

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۲۷
خواهر سردار شهید «محمد حسین کبیری» در بیان خاطرات برادرش به نوید شاهد گفت: نام حسین را دوست داشتم. غیر از این نام صدایش نمی‌کردم. ۱۳ سال برگشتش طول کشید. در این مدت دو بار روستا را غوغا کرد، یکبار خبر شهادتش یکبار هم تشییع پیکرش.

به گزارش نوید شاهد استان قم، سردار شهید محمد حسین کبیری، سال آذرماه سال ۱۳۳۷ در روستای خورآباد قم متولد شد. خانواده‌ای متدین و مذهبی داشت.  با آغاز انقلاب به عضویت کمیته و سپس سپاه درآمد و عازم جبهه شد. در عملیات رمضان فرمانده گردان مالک اشتر بود. دوم شهریور ۱۳۶۱ منطقه پاسگاه زید به مقام شهادت نایل آمد.  

13 سال برگشتن محمد حسین طول کشید

همه روستا عزادار حسین بودند

خواهر شهید از خاطراتش می‌گوید اسم حسین را خیلی دوست داشتم.اصلاً او را به غیر این نام صدا نمی‌کردم.

وابستگی بین اعضای خانواده با حسین زیاد بود. اگر رفتنش غیر از شهادت بود، برای ما غیر قابل تحمل بود. همه اهالی روستا در شهادتش غوغا کردند. همه گویی عزادار حسین بودند.

لقبش در جبهه صف شکن بود

خواهر شهید از شخصیت حسین می‌گوید: پسر عاقل و متفکری بود. سنجیده سخن می‌گفت. به طوری که در روستا وقتی حسین نظری می‌داد، هیچکس با نظر او مخالفت نمی‌کرد.

در جبهه هم شجاعتش بی‌نظیر بود. به او می‌گفتند «صف شکن». سربازیش مقارن شد با دوران انقلاب چند روزی از فرمان امام برای ترک پادگان‌ها گذشته بود اما حسین هنوز به خانه برنگشته بود.

پدر معترض بود که چرا امام فرمان داده و حسین نیامده است. خودش عزیمت تهران کرد. به او گفته بودند، از اینجا برو،  حسین فرار کرده، تیراندازی هم شده ... همان شب حسین به روستا برگشت. همه اهالی به استقبالش رفته بودند.

مجدد به فرمان امام برای ادامه خدمت به خدمت سربازی رفت. مدتی عضو کمیته بود و سپس به عضویت سپاه درآمد. روی کارتش شماره ۶ خورده بود.

  13 سال برگشتنش طول کشید

همسرش از حسین می‌گوید: مرحله پنجم عملیات رمضان بود من و فرزندمان چشم انتظارش بودیم. وقتی در آخرین دیدار به او گفتم، کی برمی‌گردی، گفت: «هر وقت اسماعیل روی پایش بدود و مرا صدا کند.» او رفت و برنگشت تا ۱۳ سال بعد، وقتی اسماعیل روی پای خود ایستاد و نام پدر را صدا می کرد.

خواهرش می گوید: حسین در عملیات رمضان شهید شد. ۱۳ سال پیکرش مفقود بود. همه ما چشم انتظار بودیم. انتظاری سخت. مادرم ساکت و بی صدا چشم به در دوخته بود.

پدرم می گفت، حسین شهید شود بهتر از اسارت است

پدرم شب سوم خبر شهادت حسین، در خانه نگران و ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ گفت: «نگرانم اسیر شده باشد و زیر شکنجه بعثی‌ها خدایی نکرده دوام نیاورد و لغزش کند. شهادت باشد بهتر است.»

۱۳ سال همه چشم به در دوختیم تا خبری از حسین بیاید. در عین اینکه شهادتش را دوست داشتیم. اما باور نداشتیم. آن سال دیگر خسته شده بودیم. وقتی فرزندش را که قد کشیده بود می‌دیدیم، بیشتر ناراحت می‌شدیم.

روستا در تشییع حسین غوغا شد، حسین افتخار روستا شد

در این مدت پدرم خیلی پیگیر بود.  همه جا سر می‌زد تا خبری از حسین به دست آورد. بیسیمچی که آخرین تماس را با حسین داشت، پیدا کرده بود. اما نگران از گرفتن خبر از او بود. بالاخره خبر آمد.

پیکر حسین را پیدا کردند. در روستای خورآباد دوباره همه عزادار حسین شدند. حسین با تکریم فراوان آنگونه که شایسته شهدا است در گلزار روستایمان آرام گرفت و افتخار روستا شد.

بعد از ۱۳ سال بالاخره پیکر حسین پیدا شد. روستا غوغایی بود.

انتهای پیام/

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده