شهید «سیدحمید میرافضلی»؛ همراه «همت»، تا لحظه شهادت
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، هفدهم اسفند 1362، همراه وترک موتوری که «خورشید خیبر» و «قبله قلب عشق» را به آسمان برد، کسی نشسته بود که حکایت شگفت زندگیش، حدیث هجرت بود از ظلمت به نور و از ته تاریکی به اوج روشنی... شهید «سیدحمید میرافضلی»، شهیدی بود که از وقتی پا به جبهه گذاشت دیگر کفش به پا نکرد تا قدم بر خاک مطهر از خون شهیدان نگذارد. و این شد که همه جا «سید پابرهنه» لقب گرفت! حکایت تحول روحی او، حکایت فتح بزرگ امام است که در تربیت این نسل عاشق شهادت، تجلی یافت و بزرگترین معجزه تاریخ ما شد.
نذر پنج تن
هفدهم بهمن ماه سال۱۳۳۵ و در یکی از روز های سرد زمستان،پنجمین فرزند خانواده بدنیا امد.پدر خانواده دوست داشت اسم او سید غلامرضا باشد،اما مادر نام او را سید حمید گذاشته بود.خوابی دیده بود و بر این اسم پافشاری میکرد. آخر سر اسم او را در شناسنامه سید غلامرضا گذاشتند ولی خانواده، سید حمید صدایش میکردند و همه او را به نام سید حمید میشناختند.پدرش سید جلال میرافضلی و مادرش بی بی فاطمه اصالتا اهل مهریز یزد و هر دو از سادات و مومنان بودند که از سال ها پیش ساکن شهرستان رفسنجان شدند. پدر سید، بسیار به لقمهای که به خانه میآورد دقت داشت. او معتقد بود که لقمه حلال در سرنوشت فرزندانش بسیار موثر است. مادرش حمید را باردار بود که خواب میبیند دست کرده در جیبش و یک سکه در آورده، که روی سکه، نام پنج تن آل عبا (ع) نوشته شده بود. سکه را درجیب میگذارد و محکم، آن را میگیرد. صبح که بلند میشود، خوابش تعبیر میشود: این بچه هم، مانند بچه های دیگرش پسر بود. مادر، او را نذر پنج تن آل عبا (ع )کرد. برای همین، هروقت میخواست برای حمید نذر کند، نذر پنج تن (ع) میکرد.
اهل هرچیزی بود بجز درس!
دوست داشت همیشه لباس های خوب و شیک تنش کند، چندان هم مورد بازخواست واقع نمیشد. او رفقای جدیدی را تجربه میکرد. کم کم رفتار های ناپسند او بیشتر و بیشتر شد. یکی از این رفتارها سیگار کشیدن بود! در حالی که برادران دیگر او سیگاری نبودند. بی بی نسبت به این کار از خود حساسیت نشان میداد. از حمید میخواست این عمل خود را ترک کند. اما سید حمید خود را بزرگ میدید و توصیه ها و سفارشات مادر در او موثر نبود. گوش به حرف کسی نمیداد و در این سالهای آخر دبیرستان، اهل هر چیز بود جز درس. یک سال هم مدرسه نرفت! میگفت دوست دارم کار کنم ولی کار، بهانهای بود برای فرار از دیوارهای تنگ مدرسه و کلاس. از هرآنچه او را محدود میکرد گریزان بود. دوست داشت آزاد باشد؛ آزاد و رها از هر قید و بند و محدودیتی.
فکر می کرد با قلدری و چاقوکشی برای خودش کسی شده!
حمید که بزرگتر شد، همه اهل محل از او گریزان بودند و از رودر رویی با او واهمه داشتند! همه نگران بودند و ناامید. فقط دعا میکردند. دیگر نه حرف بزرگتر را قبول داشت و نه نصیحتهای پدر و مادر را میپذیرفت. رفقایی داشت که بعضی از آن ها از خودش بدتر بودند. در محل ، همه اهالی خانواده مارا قبول داشتند ، اما حمید کاری کرده بود که دیگر نمی شد در چشم اهل محل نگاه کرد! به روایت یکی از اعضای خانواده: «همه نذر کرده بودند که روضهی پنج تن (ع) برای سید حمید بخونن تا سید خوب بشه سر به راه بشه ، تو محل آبرو ریزی نکنه. ما از سادات محله بودیم و آبرویی داشتیم. بی بی خیلی ناراحت بود. اگر حمید را نصیحت میکردیم که شرایط خانواده را در نظر بگیر، ما از سادات هستیم و مردم طور دیگری به ما نگاه میکنند و... این حرف ها اصلا به گوشش نمی رفت. دوست داشت برای خودش کسی شود دوست داشت دیده شود. فکر میکرد با قلدری کردن و نیش چاقو نشان دادن، می تواند احترام دیگران را جلب کند. همه پول توی جیبش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش میکرد، تا شاید با آراستن ظاهر، همه او را صاحب کمالات بدانند، ولی نتیجه برعکس شد! البته با این همه ناامیدی از حمید، هنوز یک روزنه امیدی وجود داشت. حمید برای همه قلدر بود بجز بی بی. خشم مادر، او را به وحشت می انداخت. مادر هم هیچگاه او را نفرین نکرد. همیشه برایش دعا میکرد. میگفتیم شاید همین امر باعث عاقبت به خیری حمید شود.»
برو از این خونه بیرون! تو دیگه پسر من نیستی!
حمید ، جوان بود و با کله ای پر از باد. یک روز بی بی از دست کارهای حمید کلافه شد. از خانه بیرونش کرد و به او گفت: برو دیگه پسر من نیستی، خسته شدم از بس جواب کاراتو دادم. او با اینکه اهل محفل برخی دوستان ناباب بود ، ولی هرگز در آن دوران پیش روی خانواده اش قلدری نکرد. احترام بی بی را نگه میداشت گرچه به نصیحتهایش گوش نمیکرد. در آن سالها جوانان مملکت ، خود فروختگی فرهنگی و اقتصادی رژیم را شاهد بودند و هویت اسلامی و انسانی خود را از دست رفته میدیدند، اما سید حمید هنوز از خواب غفلت بیدار نشده بود. همان پسر خوشتیپ و خوش گذران، ولنگار و بی بند و بار... اما در همین دوران، اتفاقی افتاد که نور امید را در دلمان روشن کرد. صفاتی مثل مردم دوستی و غیرت و لوطی گری در رفتار سید حمید، گهگاهی دیده میشد. یک بار با دوستانش در مکانی نشسته بودند. ناگهان مغازه بقالی در مقابل آنها آتش گرفت و به سرعت خانه صاحب مغازه هم شروع به سوختن کرد. صدای زن و بچه از داخل خانه به گوش میرسید و هیچ کس جرئت نزدیک شدن به آتش را نداشت. حمید به محض دیدن این وضعیت نتوانست تحمل کند. با شجاعت به درون آتش و به داخل خانه رفت و زن و بچه را نجات داد. تازه مقداری از اثاثیه درون مغازه را هم بیرون آورد. خودش هم دچار سوختگی شد. دیدیم قسمتی از لباسها و بدنش سوخته. هرچه پرسیدیم نمیگفت سوختگی به خاطر چیست. تااینکه بعد ها دستش خوب شد و برای ما تعریف کرد. میگفت اگر زن و بچه آن بیچاره طوریشان میشد من تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم!»
شهادت برادر، سید حمید را «سید حمید» کرد!
«سید محمدرضا میرافضلی» برادر بزرگتر سید حمید بود که با تمام وجود خود حقیقت راه امام را دریافته بود و آگاهانه به فعالیتهای ضد رژیم میپرداخت. روشنگریهای انقلابی او ، مزدوران خودفروخته و سرسپردگان رژیم را چنان برآشفته کرده بود که سر از عجز و ناتوانی، قلب تپنده و بیقرار او را در اولین روز از آذر ماه ۱۳۵۷ با گلولهای هدف قرار دادند تا بلکه فریادهای حقطلبانه او را خاموش کنند.
شهادت سید محمدرضا میرافضلی در آن روزهای تاریک و ظلمانی یکی از بزرگترین، روشنترین و سرنوشتسازترین وقایع زندگی سید حمید بود تا او را از خواب برآشوبد و به خود آورد و در جرگه دیگر جوانان پرشور شهر به خیابانها بکشاند. سید حمید بعد از شهادت برادر، دیگر آن سید حمید قبل نشد. کسی دیگر در او متولد شده بود...
کشته نه! شهید شده!
روایت مادر را بشنویم: «شبی که محمد رضا شهید شد ، سید حمید با دوستانش رفته بودند بندرعباس، آن هم برای خوش گذرانی! با سختی به او خبر دادیم که بیاید، ولی به تشیع جنازه نرسید. وقتی رسید مراسم ختم برادرش بود. سید حمید ناراحت و منقلب با بغضی سنگین در گلو ایستاده بود گوشه ای از مسجد. او نه تنها برادر، که هم بازی دوران کودکی و نوجوانیاش را از دست داده بود. بغض داشت اما گریه نمیکرد.یکی به او گفت: حمید بشین گریه کن! اینجوری خیلی اذیت میشی. یکباره بغضش ترکید، خیلی گریه کرد، خودش را بدجوری میزد. آمدم جلو، گفتم: مادر! چرا گریه میکنی؟ سرش را بالا گرفت و گفت مگه برادرم کشته نشده؟ نباید گریه کنم؟ با صدای بلند گفتم: کشته نه! شهید شده. اگر اشتباه رفته بود کشته شده بود، چون به راه اسلام رفته، شهید شده خدا رو شکر که شهید شده!...»
اراده کرد که عوض شود... و شد!
وقتی که در اوج خوش گذرانی، با شهادت برادر خود رو به رو شد، تازه فهمید که اوضاع جامعه و اطرافش چگونه است. سید تازه فهمیده بود که کسی را از دست داده. زندگی واقعی او از این لحظه شروع شد. او دوره جدیدی را آغاز کرد و راه برادر را ادامه داد. از آن روز سید حمید در راهپیمایی ها از همه جلوتر بود. دیگر علاقه خاصی به سخنرانیهای مذهبی و سیاسی نشان میداد و در مجالس سخنرانی و تجمعات سیاسی شرکت میکرد. شخصیت او کاملا عوض شد. خون برادر در رگ های او میجوشید. در آن زمان حمید یا چند تن از دوستان خود فعالیت سیاسی را آغاز کردند. آن ها مقالاتی تحت عنوان «ندای حق» چاپ و پخش میکردند. حمید بعد از شهادت سید محمدرضا اراده کرده بود که خوب شود و شد. همه به این خوب بودن و خوب تر شدن او اعتراف میکردند. هرچند شهادت برادر، تاثیر عمیقی بر سید حمید گذاشت و پای او را به صحنه های انقلاب باز کرد، اما هنوز تا نقطهی نهایی، فاصله داشت و بعضاً با دوستان سابقش همچنان رفت و آمد میکرد. چندین بار هم از طرف شهربانی، تحت تعقیب قرار گرفت. این گونه بود که نام سید در فهرست مبارزان انقلابی ثبت شد.
حمید تو نمیخوای آدم شی؟!
به نقل از برادر شهید: «روزی از روزهـا، يـك راننـده كـاميون به او می گوید: حميـد تـو نمي خوای آدم شی؟! بيـا بـا من بريم جبهه! حميـد ميگه اونجـا من رو راه نميدن با اين سابقه، راننده به حميد می گه تو بيا فکرشم نکن ...سيد حميد ما مدتی بعد بر می گرده رفسنجان، اولين جـا هم ميره پيش دوستـاش كـه سر كوچه بودن! ميگه: بچه هـا من دارم ميرم جبهه... شماها هم بيائيـد! ميگه بچـه هـا خاك بر سر من و شماهـا؛ پاشيم بريم. ناموسمـون در خطـره...! »
و شد: «سید پابرهنه»!
و ادامه قصه از زبان برادر: «اومد خونـه از مادر حلاليـت طلبيـد و خداحافظی كرد و رفـت ... بـه جبهـه كـه رسيد كفشاشـو داد به يكی و ديگـه تو جبهه كسی اونـو با كفش نـديـد، می گفت: اينجا جايیه كه خون شهدامـون ريخته شده. و از اینجا دیگر معروف شــد به «سيد پا برهنه!»
این زمین خون براش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره
به روایت یکی از همرزمان: «چند روحانی و از جمله سیدبرهان آمده بودند منطقه. قبل از شروع عملیات امالحسنین (ع) بود که سیدحمید را دیدم و گفتم: سید! اسم عملیات امالحسنین است و ایام فاطمیه هم هست. میخواستم عکسالعملش را ببینم که قبل از ادامه حرفم گفت: باید برم سید برهان رو بیارم تا برام روضه حضرت زهرا بخونه. روضه که شروع شد، سیدحمید دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. زد زیر گریه و ... در چند عملیاتی که با هم بودیم، ندیدم کفش بپوشد. موقع عملیات که میشد، کفشهایش را در میآورد و با پای برهنه میرفت عملیات. علتش را که میپرسیدیم، میگفت: با پای برهنه راحتترم.
عملیات بیتالمقدس، وقتی بچهها دشمن را از جفیر عقب راندند، سید با پای برهنه رفت روی جاده و ایستاد به نماز. طبق معمول توی عملیات کفشهایش را در آورده بود و با پای برهنه توی منطقه راه میرفت. ازش پرسیدم چرا با پای برهنه راه میری سید...؟ گفت: برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچهها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره. اواسط عملات خیبر بود که مجددا سید را دیدم. طبق معمول پابرهنه بود و با بچههای لشکر ثارالله آمده بود تا در عملیات شرکت کند. گفتم: آقا سید! این جاها؟ گفت: جدهام زهرا بهم گفته بیام این جا. بادگیر تنش بود و چفیهاش را هم پیچیده بود دور گردنش. این حرف را که زد، اشک از چشم هر دو نفرمان سرازیر شد. همدیگر را بغل کردیم و سیر گریه کردیم...»
بی نشان عشق شد چون مادر پهلو شکسته...
در عملیات خیبر، شهید حاج ابراهیم همت ترک موتور او نشست تا به سمت دیگر جزیره بروند. گلوله توپ در مقابل آنها به زمین خورد. سیدحمید میرافضلی، عاشق حضرت زهرا (س) بود و روز شهادت حضرت نیز همراه با حاج همت آسمانی شد. چهره و چشم هردو شهید بر اثر شدت موج انفجار، رفته بود. چشمها، چهره بانوی بی نشان دو عالم (س) را قاب گرفته بودند! خدا چیزی را برد که از همه زیباتر آفریده بود...
با خون خدا عهد بستهایم...
و غرازی از وصیتنامه شهید که اوج باور و بینش بلند اوست به معرفت و معنای شهادت:
«گرچه فلسفه قربانی شدن و ریختن خون در جهاد با خصم خدا، اگر مورد قبول و رضای درگاه ایزد منان واقع شود گویای همهی مفاهیم عمیق این حرکت و فعل میباشد.
ولی ای خدای من، ای معبود من و معشوق من، ای همه مقصود من، ای همه وجودم و ای کسی که همه چیزم از آن توست.
تو شاهد بودی، تو ای سرزمین گرم خوزستان. تو ای تاریخ شاهد بودی، شما ای سرور من، ای آقا و مولای من.
شما شاهد بودید چگونه ما بر عهد و پیمانی که با نائب برحق خودتان از روزی که برخط و صراطی که در پیش گرفته که همانا ادامهی راه جد بزرگوارتان حسین (ع) است شناخت پیدا کردیم و آگاهی یافتیم، تا آخرین قطره خون خود برای نثار راه مبارکش ایستادیم.
و زمانی که ندای هل من ناصر ینصرنی حسین (ع) را ازحلقوم پاکش تکرار کرد، چگونه با همهی مشقات و سختیها و رنجها لبیک گفتیم. ما پذیر فتیم، زیرا ما زادهی رنجیم؛ رنجی به سنگینی همهی تاریخ. به اندازهی همهی تاریخ بعد از قیام مولایمان حسین (ع).
ای بقیه الله، ما با همین انگیزه حرکت کردیم و با خون خدا عهد بستهایم که در همه احوال و شرایط یاریاش دهیم...
مخارج غسل و کفن و مجالسم را صرف امور جنگ کنید.
چنانچه جنازهام به دست شما نرسید، باز هم غم و اندوهی به خود راه ندهید.
دوباره و چندباره سجده شکر به جا بیاورید؛ زیرا آرزوی قلبیام در این رابطه یک جا و باهم، برآورده میشود...»
انتهای گزارش/