از شرف بر جسم خود، خونین قبا دارد شهید...
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، چهاردهم اسفند 1362 در منطقه «دارخوین» سربازی از شمار هموطنان اقلیت ارامنه ایران، افتخار شهادت را از آن خود کرد که همه زندگیش تمرین و تربیت شهید شدن بود و همه عشق و آرمان و آرزویش شهادت در راه معبود. این شهید، خود داوطلبانه به جبهه رفت و سر و جان در راه هدف مقدسش نثار نمود و سالها بعد، پدر و مادرش، میزبان یک مهمان خاص و استثنایی بودند: حضرت «آقا» آمد و پدر شهید، مقتدای مسلمانان را «پدر بزرگوار» خطاب کرد. تعبیری که به گفته یکی از همراهان رهبر معظم انقلاب، تا آنروز کسی حضرت آقا را آنگونه خطاب نکرده بود. «واهیک باغداساریان» شهید مخلص و نجیب امروز، مجسمهای از پاکدلی و اخلاص و جوانمردی و مهر بیدریغ به همه بود.
با بهار آمدی ای به ز بهار، آمدنت...
واهیک باغداساریان، چهارمین فرزند پسر «تیمور» و «آرپِنیک»، در ایام نوروز(فروردین) سال ۱۳۴۰ در استان تهران و در روستای «تلو»، چشم به جهان گشود. در محله مجیدیه تهران، محله ای که سالها هموطنان ارمنی با صلح و صفا در کنار هموطنان مسلمان زندگی می کنند بزرگ شد و پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی در دبستان «نصیر»، دروس راهنمایی و متوسطه را نیز تا سال سوم دبیرستان در مجتمع آموزشی ارامنه «سوقومونیان» ادامه داد. برادر شهید میگوید: «برادرم، نوروز سال ۱۳۴۰، در روستای تلو واقع در شمیرانات استان تهران و در یک خانواده پرجمعیت چشم به جهان گشود، او هفتمین فرزند خانواده بود. واهیک با برادرهای دیگر خیلی متفاوت بود و به خواهر و برادرانش به خصوص پدر و مادرش عشق میورزید.»
هیچوقت طعنه نزد که چرا چیزی در سفره برای خوردن نیست!
به گفته برادرش «سیمون باغداساریان»: «واهیک، فرزند درس خوان، پرتلاش، شاد و مهربانی بود. دوران کودکی و نوجوانی ما دورانی بود که مردم در شرایط بسیار سختی زندگی میکردند و به جرات میتوانم بگویم خانواده ما نیز همانند سایر مردم، زیر خط فقر بود. پدرم به سختی کار میکرد و برکت سفره ما تنها نان و پنیر بود. هرگز ندیدم برادر شهیدم به پدر یا مادرم طعنه و کنایه بزند که چرا چیزی برای خوردن نداریم، همیشه خنده بر لب داشت و عاشق کمک به مردم بود.»
آنقدر در درمانگاه ماند تا مطمئن شود که...
آن روزها من یک تعمیرگاه برق صنعتی در مجیدیه تهران داشتم که کار نگهداری و راه اندازی کارخانجات صنعتی را انجام می دادم. او پسر پرتلاشی بود علاوه بر اینکه مدرسه میرفت درکنار من هم کار میکرد. به همین دلیل، رابطه بسیار عمیق و صمیمی بین من و برادرم شکل گرفته بود. یک روز صبح وقتی واهیک از کوچه ای عبور میکرد، مردی را دید که حالش ناخوش است و درون جوی آب افتاده، شتابان به کمک او رفت و او را تا درمانگاه همراهی کرد. گویی آن شخص یکی از اقوامش است، آنقدر در درمانگاه کنار مریض مانده بود تا مطمئن شود آن شخص حالش خوب شده، هنوز لحظات رفتنش را از یاد نبردهام.
محبت را خدا در دل بندگانش میاندازد
واهیک در خدمت خانواده بود و آنقدر به همه خالصانه عشق میورزید که حد و مرزی نداشت. همسایگان آنقدر به او ادای احترام میکردند که برای خیلیها این سوال شده بود و همه از او میپرسیدند تو چه کاری کردی که اهل محل، همه به تو احترام میگذارند؟! او با همان چهره همیشه خندانش میگفت من که کاری نمیکنم این محبت و دوستی را خدا در دل بندگانش می اندازد. اگر کسی کمکی بخواهد و من بتوانم برایش انجام بدهم، حتما انجام میدهم. هر کس که مشکلی داشت، با او درمیان می گذاشت، غریبه، همسایه، دوست، آشنا از مشکل گشاییهای او یاد میکردند و رفتارش طوری بود که گویی غریبهها از اعضای خانوادهاش هستند و برای کمک به آنها سنگ تمام میگذاشت.
گفت: چطور میتوانم به جبهه نروم؟!
و حکایت رفتن واهیک به جبهه هم از زبان برادر شنیدنی است: «وقتی به سن سربازی رسید، من به عنوان برادر بزرگتر، سعی کردم نگذارم او به سربازی برود چون دوست داشتم در کنار من تحصیل کند و مشغول به کار شود. به واهیک گفتم جنگ بین ایران و عراق یک روزی تمام می شود رزمندگان دیگر هستند تا بجنگند، این حرف ها را گفتم تا جبهه نرود، خواستم فقط سرگرم کار شود و به هیچ چیز دیگری جز درس و کار فکر نکند. حتی برایش ماشین خریده بودم و امکاناتی را برای پیشرفت آینده او فراهم کرده بودم. اما یک روز غروب، واهیک حرفهایی زد که برایم غیر منتظره بود. یادم نمیرود، به صورتم نگاه کرد و گفت: بابت همه زحماتی که برایم کشیدی تشکر می کنم اما من فکر هایم را کردهام و می خواهم به جبهه بروم. دیگر از واهیک چون و چرایش را نپرسیدم و با سکوت به صورتش نگاه کردم وتنها یک جمله بر زبان آوردم: خدا پشت و پناهت باشد. او به جبهه رفت و چند بار که از جبهه مرخصی گرفته بود و به خانه آمد از او پرسیدم چه شد که فکر کردی باید به جبهه بروی؟ برادرم چطور به جبهه نروم وقتی میبینم که رفقای شهیدم یکی یکی پرپر میشوند؟ چطور جبهه نروم که دشمن، چشم طمع به ناموس و خاک وطنم دارد؟ وقتی از خیابانهای تهران عبور میکنم و حجلههای شهدا را میبینم، در تصمیم گیریام مصمم میشوم که به جبهه بروم و از همه ارزشها و باورهایی که به آنها ایمان دارم دفاع کنم.
بالاخره جبهه است و هزار اتفاق!
واهیك در سال ۱۳۶۰ برای اعزام به جبهه، خود را به مركز نظام وظیفه معرفی كرد و راهی شد. هنوز ۲۰ متری راه نرفته بود كه دوباره برگشت، همه را بوسید. گفتم تو كه الان خداحافظی كردی. در جواب با همان لبخند مهربانش گفت، جبهه است و هزار اتفاق؛ ممكن است من هم مانند دوستانم شهید شوم!
کجا میروی؟ آنجا آتش میبارد!
پدر شهید میگوید: «ماشین داشت و سر کار میرفت. ابتدای جنگ بود که ناگهان گفت میخواهم به خدمت بروم. دوستانش گفتند، کجا میروی؟ آنجا آتش میبارد! گفت الان باید بروم. الان است که به وجودم احتیاج است. ما هم با او لجبازی نکردیم. به این ترتیب، این بچه به خدمت رفت و چند ماه یک بار برمیگشت و سری به ما میزد. شهادتش هم اینطور بود که بعد از راندن دشمن، به عقب یعنی اهواز برگشته بودند که در دارخوین با چند نفر از دوستانش، ماشینشان روی مین رفته و همه شهید شدند. پیکرش را به کلیسای اهواز فرستاده و به من زنگ زدند که شهید شده است.»
حکایت آخرین وداع: دوباره برگشت و با همه روبوسی کرد...
«آخرین باری که واهیک به جبهه میرفت، همگی ما را بوسید و رفت. ۲۰ متر دور نشده بود که برگشت و دوباره با همهمان روبروسی کرد. وقتی علتش را پرسیدم گفت: بالاخره جبهه معلوم نیست. آتش میبارد. ما سعی میکنیم دشمن را عقب برانیم ولی او هم با همه توانش جلو میآید. پس معلوم نیست، چه میشود. او ۱۴ اسفند ۶۲ شهید شد. وقتی قرار شد به جبهه برود، میگفت اگر الان نرویم، پس کی برویم؟!»
همه مینها را منفجر کرد
واهیک، دینامپیچ و باتریساز بود. در پادگانشان هم باتریسازی میکرد و باتری ماشینهای ارتشی را درست میکرد. «روبرت باغداساریان» برادر دیگر شهید درباره روحیه ایثار و شجاعت و ابتکار عمل شهید، حکایتی شنیدنی دارد: « یك افسر بعد از شهادت واهیک برای ما تعریف كرد كه در منطقهای كه عراقیها عقبنشینی كرده بودند و فرصت برای خنثی كردن مینهای میدان مین نبوده، واهیك، همه مینها را با سیم به هم وصل كرده و تمامشان را منفجر میكند. به این ترتیب راه پیشروی نیروهای خودی باز میشود.»
هروقت از جبهه میآمد، برای بچه من شیر خشک میخرید
پدر شهید از روزی می گوید كه پیكر واهیك را به خانه آوردند: «مادرش گریه می كرد كه چرا هیچ پولی بین وسایل واهیك نیست. می گفت چرا قبل از رفتن پولی به او ندادیم. چند روز بعد كسی زنگ خانه را زد و مقداری پول به ما داد. می گفت واهیك خیلی به ما كمك می كرد. امكان خرید شیر خشك نداشتم برای همین واهیك هر وقت به تهران میآمد با آشنایی كه در داروخانه داشت برای فرزندم شیر می خرید.»
بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شهید...
واهیک باغداساریان، پس از ۱۸ ماه حضور در خط مقدم (جبهه مریوان)، به منطقه «دارخوین» منتقل شد. منطقه استقرار شهید و همرزمانش به وسیله دشمن بعثی، مینگذاری شده بود. البته پس از آزادسازی این مناطق از دست دشمن، بخشهایی از منطقه پاکسازی شده بود. خودروی نظامی حامل شهید «باغداساریان» روی مین ضدتانک رفت و بر اثر انفجار مین واهیک به همراه دوستان همرزم خود در چهاردهم اسفند ۱۳۶۲ در سن ۲۲ سالگی به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید، بعد از انتقال به تهران و پس از انجام تشریفات مذهبی در میان بدرقه صدها نفر از اهالی مسیحی و مسلمان در قطعه شهدای ارمنی دوران ۸ سال دفاع مقدس در تهران به خاک سپرده شد.
داستان دیدار پدر شهید با حضرت امام (ره)
پدر شهید از جریان دیدار خود با حضرت امام (ره) میگوید: «سال اول یا دوم درگذشت واهیک بود که اسقف خلیفهگری ۸ تا اتوبوس فراهم کرد تا جمعی از مسلمانان و مسیحیان هممحل به دیدار امام خمینی(ره) بروند. ما هم به جماران رفتیم. چند نفر با بلندگو در دست صحبت کردند. بعد سید احمد خمینی صحبت کرد و من بعد از او چند کلمهای صحبت کردم. من آنجا از ابراهیم بتشکن گفتم. به نظر من ابراهیم، بتها یعنی خداهای دروغی را شکست و امام خمینی(ره) بتهای دیگر یعنی دشمنها را شکست.»
«مسیح در شب قدر»... ماجرای مهمان خاص آن شب در خانه شهید!
رهبر انقلاب در ۴ دیماه سال ۱۳۹۶ به دیدار خانواده شهید واهیک باغداساریان رفتند. تنها چند دقیقه قبل به پدر واهیک گفته بودند که مهمانشان، حضرت آیتالله خامنهای است. او که اصلاً باورش نمیشد با عجله به سمت راه پله رفت و به گرمی از رهبر انقلاب استقبال کرد. او از اینکه رهبر انقلاب مهمان خانهاش شد، خیلی خوشحال بود و همیشه به این میزبانی، افتخار میکرد. برادر شهید، ماجرای آن روز را اینگونه روایت میكند: «سال ۱۳۸۴ بود كه رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیتالله خامنه ای به منزل ما آمدند. آن روزها پدر و مادرم زنده بودند. رهبر برای آمدن به داخل منزل اجازه خواستند و پدرم وقتی چهره رهبر را دیدند دستشان را گرفتند و گفتند این خانه متعلق به شماست. زمانی كه مقام معظم رهبری در كنار پدر و مادرم نشستند، پدرم از روزی گفت كه پیكر واهیك را به خانه آوردند، مادر گریه میكرد.
بروایت یکی از همراهان رهبر در آن دیدار: «از لفظ پدر شهید تعجب میكنم تا حالا نشنیده بودم كه كسی حضرت آقا را «پدر بزرگوار» خطاب كند. شاید دلیلش این است كه به روحانیون خودشان پدر مقدس می گویند. آمدن حضرت آقا را كه تأیید میكنم، دوباره رویم را میبوسد و بعد، شروع می كند از فرزند شهیدش خاطره گفتن.»
انتهای گزارش/