سیری در کلام شهید حمید قنادپور:

رزمنده‌ای گمنام

شهید «حمید قنادپور» از شهدای مدافع حرم است. از او روایت شده است: «به طور ناشناس از طریق بیمارستان بقیه‌الله به عنوان کادر درمان در 18اسفند  1394 همراه فاطمیون به سوریه اعزام شد.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «حمید قنادپور» بیست و شش مرداد سال 1347، در محله کوی قدس آبادان متولد شد. پدر و مادرشان اصالتاً  دزفولی بودند ولی بعد از استخدام پدر در شرکت نفت به آبادان نقل مکان کردند.

مدافع

دو برادر و دو خواهر داشته و فرزند آخر خانواده است. در 9سالگی به همراه برادر بزرگش مشغول به فعالیت‌های انقلابی بودند با آغاز جنگ تحمیلی پدر و برادران  برای مبارزه با دشمنان  در آبادان ماندند ولی حمید با بی‌میلی و اجبار از آبادان به همراه خواهر و مادرش خارج شد و به ماهدشت کرج آمد و بعد یک‌سال بعد به اهواز برگشتند.

در سن پانزده سالگی با دستکاری شناسنامه‌اش در سال 1362، وارد جبهه شد. در مدت چهل ماه حضور در عملیات‌های مختلف همچون بیت المقدس هفت و خیبر به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات، سه بار شیمیایی شد و از ناحیه دو پا جانباز شد. آبان 1368 ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختر است.

در سال 1384 از اهواز به کرج نقل مکان کردند و تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد. همزمان با از آغاز جنگ سوریه دوستانش به دلیل شرایط جسمی مانع حضورش در سوریه می‌شدند. او به طور ناشناس از طریق بیمارستان بقیه‌الله به عنوان کادر درمان در 18اسفند  1394 همراه فاطمیون به سوریه اعزام شد، در گروه پزشکی به رزمندگان مقاومت در بیمارستان صحرایی الحاضر خدمت می‌کردند. حدود دو سال و نیم در سوریه رفت و آمد داشت.

شهید قنادپور، طی امدادرسانی براثر تله‌ی انتحاری درحمص  سوریه در 21 ماه رمضان (26 خرداد 1396) به شدت مجروح شد و دو روز بعد در 23  رمضان 28 خرداد 1396 ساعت دو و نیم بامداد به شهادت رسید. مزار این شهید عزیز در گلزار شهدای اهواز است.

آنچه در ادامه می‌خوانید گزیده خاطرات از این شهید گرانقدر است. 

                                                    حمید آهنی

بعد از جنگ در شرکت نورد کاویان اهواز مشغول به کار شد. او را گذاشته بودند مسئول دستگاه ،سنسورهای دستگاه به فلز حساس بود و چراغ دستگاه مدام روشن می‌شد. می‌گفتند: «آقای قنادپور! حلقه و ساعت ننداز، مگر ما هشدار ندادیم که سر  دستگاه  فلز همراهتون  نباشد.» گفته بود: «به خدا حلقه و ساعت ندارم تمام بدنم ترکشه.»

مادر شهید

                                                           خواب مادر

چهار روز بود که مفقودالاثر شده بود و ازش خبری نبود. گفتم یا فاطمه‌ی زهرا (س) تو مادری، من هم مادرم، کمک کن خبری از حمید بشود؟  شب خواب  دیدم یک  خانومی آمد به خوابم در زد و گفت: «بیا این هم، حمید.» صبح به برادرش نصرالله گفتم: «برادرت شهید نشده، مفقودالاثر هم نیست، اسیر هم نیست، زخمی شده، برو دنبالش.» گفت: ،باشه چشم، می‌رم.» آمد، گفت: «حمید زخمی شده، بردنش قروه. حالا نمی‌دونم قروه کجاست.» بعد از بیست روز با ماشین آوردندش جلوی در، دو تا چوب زیر بغلش بود. هر دو پایش تیر خورده بود .زخم‌هایش تا نزدیک یک‌سال عفونت می‌کرد، قرار بر این شد که پایش را قطع کنند، من اجازه ندادم. خدا را شکر خوب شد.  در خانه راه می‌رفت و می‌گفت: «ننه قربونت برم، تو باعث شدی پاهام رو  قطع نکنن، من مدیون تو هستم.»

مادر شهید

                                                                   نگران نباش

کافی بود بگویی حمید من این مشکل را دارم، زمین را به زمان می‌دوخت. بنایی داشتیم، عروسی پسرم بود. به حمید گفتم: «دو سه روز دیگه عروسی روح‌الله است.»

                                                       290  پرواز در آسمان بهشت

خونه هم خیلی به هم ریخته‌اس.» گفت: «اصلاً ناراحت نباش، هیچ نگران نباش.» فرداش زنگ خانه را زدند. دو نفر بودند. گفتند: «ما از طرف  برادرتان حمید آمدیم، می‌خواهیم بالا را تمیز کنیم.» بالایی که ریخت و پاش بود و پر گچ و سیمان را شستند و تمیز کردند و رفتند.

خواهر شهید
                                                   راضی باش مادر

دو سال و نیم سوریه بود، یک ماه ایران بود یک ماه سوریه. بار آخر اعزامش نکردند، می‌گفت: «چرا اعزامم نمی‌کنن، این یک دلیلی داره، حتما من بد شدم که حضرت زینب (س) من رو نمی‌طلبه!»

زنگ زد به آقای ممتاز که مسئول بهداری در سوریه بود. او گفته بود: «بزار عملیات تمام بشه، بعدش تو برو.»  حمید گفته بود: «نه من می‌خوام تو عملیات باشم.»

حمید می‌گفت: «تقصیر شماست مادر، شما راضی نیستی من رو اعزام کنن، تو راضی باشی، من اعزام می‌شم.» پاهایم را بوسید و گفت: «باید رضایت بدی.» بار آخر پاهایم را بوسید و رفت.

مادر شهید

                                                      سیب قرمز

بعد از خواستگاری قرار بود چند روز بعد تلفن بزنیم به خانواده قنادپور و نظرمان را بدهیم. هنوز یک‌سال نشده بود که پدرم فوت کرده بود. مادرم شب خواب دید که پدرم یک سیب قرمز برایش آورده. مادرم می‌گفت: «از بوی این سیب بی‌هوش شدم، اصلا سیب با این عطر و شکل ندیده بودم.» سیب را می‌دهد به مادرم و می‌گوید: این را بده به مریم.

مادرم که از خواب بیدار شد زنگ زد و گفت ما حرفی نداریم بیایید.

همسر شهید
                                                             فرصت

آمده بود خانه‌ی ما، شب بود. یکی از دوستانش به نام آقای بشیرپود آمد سراغ حمید، کمی صحبت کردند و بعد رفتند برای قدم زدن.

بعداً  که حمید شهید شد، آقای بشیرپود برایمان تعریف کرد: «وقتی داشتیم قدم می‌زدیم، حمید گفت: نمی‌آیی بریم سوریه؟ گفتم: نه من اینجا کار دارم. گفت: ببین یه فرصتی پیش اومده که در بستر نمی‌ریم. اگر می‌تونی بیا این فرصت را از دست نده.»

داماد شهید

انتهای پیام/

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده