قسمت دوم خاطرات شهید «علی مطهری‏‌نژاد»

دغدغه‌اش فقرا بودند و همسایه‌ها!

يکشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۰
خواهر شهید «علی مطهری‏‌نژاد» نقل می‌کند: «گفتم: چی شده؟ نکنه این غذا رو دوست نداری؟ گفت: دوست دارم! ولی رفتم توی فکر! بعضی خانواده‌ها چیزی برای خوردن ندارن و فقط نون و ماست غذاشونه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی مطهری‏‌نژاد» بیست و سوم اسفندماه ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش حسین و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و گردن، شهید شد. مدفن او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش واقع است.

دغدغه‌اش فقرا بودند و همسایه‌ها!

خواب شهادت

‌می‌خواست به جبهه برود. برای خداحافظی به خانه ما آمد. گفت: «آبجی! دیشب یک خواب دیدم.»

گفتم: «ان‌شاءالله که خیره!»

گفت: «خواب دیدم من و حسین، با هم توی آب افتادیم. حسین شنا بلد بود. من داشتم غرق می‌شدم.

گفتم: «دستم رو بگیر!»

حسین گفت: «من که دست ندارم.» مدت زیادی نگذشت که علی و دوستش مورد حمله دشمن قرار گرفتند و هر دو به شهادت رسیدند.

(به نقل از خواهر شهید)

بیشتر بخوانید: دستش را برای دعا به آسمان برد: «اللهم‌الرزقنا شهاده»

دغدغه‌مند بود

سفره را پهن کردم. نان، ماست و خورشت را توی سفره چیدم.

گفتم: «بیاین شام حاضره!»

علی نگاهی به محتویات سفره انداخت و با ناراحتی کنار آن نشست.

گفتم: «چی شده؟ نکنه این غذا رو دوست نداری؟»

گفت: «دوست دارم! ولی رفتم توی فکر! بعضی خانواده‌ها چیزی برای خوردن ندارن و فقط نون و ماست غذاشونه.»

(به نقل از خواهر شهید)

اون هم همسایه بود و هم مسلمون!

یکی از همسایه‌های سر کوچه خرید کرده بود و به سختی به سمت خانه‌اش می‌برد. توی کوچه، علی او را دید. سلامی کرد و گفت: «اجازه بدین کمک‌تون کنم.»

همسایه که انگار علی را نمی‌شناخت، با تردید به او نگاه کرد.

علی گفت: «من پا به پای شما میام تا خیال‌تون راحت باشه.» وقتی علی به خانه برگشت، با خوشحالی ماجرا را برایم تعریف کرد. خندیدم و گفتم: «حتماً طرف فکر کرده تو دزدی.»

گفت: «مهم نیست اون چه فکری کرده، مهم اینه که اون هم همسایه بود و هم مسلمون!»

(به نقل از خواهر شهید)

آدم برای دفاع از دین و وطنش از خدا پاداش می‌گیره؟

بعد از دوره آموزشی از طرف جهاد به جبهه اعزام شد. وقتی برگشت، گفتم: «علی! اونجا بهت حقوق هم دادن؟»

گفت: «آدم برای دفاع از دین و وطنش از خدا پاداش می‌گیره؟»

گفتم: «حالا اگه یک پولی به حسابت بریزن، چه‌کار می‌کنی؟»

گفت: «معلومه، به حساب جبهه واریز می‌کنم.»

(به نقل از خواهر شهید)

«یا رب ارحم» حرفش را ناتمام گذاشت

با عجله خودمان را به بیمارستان رساندیم. داشت قدم می‌زد. در صورتش نگرانی موج می‌زد.

پرسیدیم: «چی شده؟ علی کجاست؟»

گفت: «ما هم نمی‌دونیم، یک دفعه هر چی خورده ... فکر کردیم شاید مسمومیته.»

اتاق را نشان داد و گفت: «توی این اتاق خوابیده!» آهسته در را باز کردم و وارد اتاقش شدم. سرش را به طرفم برگرداند. چشمانش قرمز شده بود و رنگ به صورت نداشت.

گفتم: «چطوری؟ بهتری؟»

گفت: «الحمدلله!»

گفتم: «وقتی می‌رفتی که خوب بودی؟»

گفت: «دعای کمیل گوش می‌کردم. وقتی به جمله "یا رب ارحم" رسید ...» بغض کرد و حرفش ناتمام ماند.

(به نقل از خواهر شهید)

اهمیت به حلال و حرام و دائم‌الوضو بودن

با این که وضعیت اقتصادی چندان مناسبی نداشتیم، از همان ابتدای زندگی‌ام به حلال و حرام خیلی اهمیت می‌دادم. وقتی باردار شدم، علاوه بر حلال و حرام سعی می‌کردم همیشه با وضو باشم تا کار‌های روزمره‌ام بهتر انجام شود.

(به نقل از مادر شهید)

آن‌قدر اصرار کرد تا پدر و مادر رضایت‌نامه را امضا کردند

کلاس سوم راهنمایی بود. تابستان را در جهاد سازندگی کار می‌کرد. یک روز به خانه آمد و گفت: «مامان! حاضر شو بریم!»

مادر پرسید: «کجا؟»

چادر را به دستش داد و گفت: «چادرت رو سر کن، باید بریم جهاد!»

مادر گفت: «آخه اونجا چه خبره؟»

علی گفت: «شما بیا بریم، توی راه توضیح می‌دم.»

دست مادر را گرفت و برد پیش مسئول پذیرش. او برگه‌ای را جلوی مادر گذاشت و گفت: «بی زحمت این فرم رو پر کنین!»

مادر باتعجب پرسید: «این چیه؟»

با التماس گفت: «اگه شما رضایت بدین منم می‌تونم برم!»

مادر نگاهی به پسرش کرد و بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج شد. علی پشت سر مادر می‌رفت و التماس می‌کرد اما فایده‌ای نداشت. وقتی به خانه رسیدند، صدای اعتراضش امان همه را بریده بود. می‌گفت: «آبروم رفت! آبروم رفت!» آن‌قدر گفت و گفت تا پدر و مادر رضایت‌نامه را امضا کردند.

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده