چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۰۹
از فکه آغاز شد و به فکه ختم که نه، بازهم آغازی به وسعت پرواز و: «لحظه آغاز من رویید در پرواز من»... فرمانده گردان تفحص «لشکر 27 محمد رسول الله (ص)» از همانجا که سلوک معنوی خود را در جبهه عشق و شهود و شهادت آغاز کرده بود، از همان نقطه هم همسفر آسمانیانی شد که پیکرشان را در خاک، جا گذاشته بودند از بس شوق و شتاب شهادت، بیتابشان کرده بود. او هم پاره هایی از تنش را در جبهه جا گذاشته بود و همه جانش را پیش یاران شهیدش...

 

شهید «علی محمود‌وند»؛ جانباز «جنگ»، شهید «تفحص»

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، روز 22 بهمن 79، روز وصال سرخ «علی محمودوند» با عاشقان و همرزمان دیرینش در کربلای فکه بود. این بار به سراغ شهیدان آمده بود برای عملیات تفحص تا چشمهای منتظر و دلهای بیقرار، نوری گیرند و آرامشی از دیدار جان سفر کرده و یار غایب. اما شهدا او را طلبیده بودند. یک مین، درست مثل «سید مرتضی آوینی» او را با آسمانیان همسفر کرد و جانباز جنگ، شهید تفحص شد.

 

گفتند امیر فقط یک نفر است و آنهم شاه مملکت!

 

در 6 تیر ماه سال 1343در بیمارستان مادر واقع در خیابان مولوی تهران به دنیا آمد.بعد ازبه دنیا آمدن نوزاد، مادرش به شدت مریض شد و با توسل به حضرت علی (ع) شفا یافت. اسم او را می خواستند (امیر) بگذارند ولی در اداره ثبت گفتند: امیر فقط شاه است و اوست که امیر مملکت است. آنها هم اسم او را علی گذاشتند. مادر، همیشه موقع اذان به او شیر می داد و اکثر اوقات نیز با وضو بود. پدرش خیلی به نانی که به خانه می‌برد حساس بود و اصرار داشت تا حلال باشد. از همان طفولیت به قرآن و اذان، حساس بود طوری که به محض گفتن اذان یا خواندن قرآن از خواب بیدار می شد. خلاصه هر چه بزرگتر می شد بیشتر به دل می نشست.سعی می کرد کاری نکند که خانواده ناراحت شوند ، به همه حرفهای آنها گوش می کرد.تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد.عجیب به مسجد علاقه داشت و هر وقت می خواستند پیدایش کنند باید آنجا سراغش را می گرفتند. علی در دوران نوجوانی خیلی بازیگوش بود. طوری که همه مدرسه او را می شناختند و همه دوست داشتند اطراف او باشند.

 

بگویی بمیر می‌میرم اما نگو نرو!

 

انقلاب که پیروز شد، علی سر از پا نمی‌شناخت. با خوشحالی در بسیج مسجد ثبت‌نام کرد. بیشتر اوقات در مسجد بود و هربار که به خانه باز می‌گشت، یک دمپایی پاره به پا داشت، وقتی معترضانه به او می‌گفتم:«این چه وضعی است» نگاهش را به زمین می‌دوخت و می‌گفت:«مامان اشکالی نداره، آن بنده خدایی که کفش‌هایم را برده، احتمالاً احتیاج داشته است» مادر، مخالف ثبت نام  و رفتنش به جبهه بود او هم خیلی زیرکانه، یک روز یک عکس می برد، روز بعد یک کپی شناسنامه و روز بعد چیزهای دیگر تا اینکه یک روز آمد و گفت  ثبت نام کردم و رضایت نامه برای رفتن به جبهه می‌خواست. و روایت مادر: «گفتم: کجا می خواهی بری؟ از دست تو کاری بر نمی آید. کنار در ایستاد و پاسخ داد: مادرجان! شما به من بگوئید، بمیر، می‌میرم ولی نگوئید نرو، من آنجا آب که می‌توانم بدهم» بالاخره تابستان سال ۱۳۶۱ راهی جبهه شد.

 

با 25 ساچمه در بدن و پایی که با «والفجر 8» به آسمان رفت

 

تابستان سال ۱۳۶۱ همزمان با آغاز عملیات رمضان در ۱۷ سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) آغاز کرد. در عملیات والفجر مقدماتی، همراه گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد. از خیبر تا بدر، میدانهای رزم و جهاد، شاهد فداکاریهای او بود. در عملیات والفجر ۸ برای همیشه پایش را از دست داد و با وجود ۷۰ درصد جانبازی که شامل شیمیایی، موجی، قطع پا و ۲۵ ساچمه در دست و بدن، باز هم از میهن اسلامی دفاع کرد.

 

از رمل‌های نرم فکه تا کهکشان عشق...

 

سال 1371 تجربیات دست نیافتنی جنگ را در کوله باری از امید با خود به تفحص برد وباز خاک نشین رملهای فکه شد و همزبان رازهای نهفته در دل گنجینه های مدفون. دست تقدیر رقم خورد و علی شد مسئول گروه تفحص لشکر 27 محمد رسول الله (ص). همچنان روزهای سپری شده از دروازه شهادت می گذشت و او در معبری تنگ در جستجوی روزنه ای بود و شهادت، واژه ای که از خاطرش نرفته بود.

 

جانی که در جبهه جا مانده بود...

 

به نقل یکی از یاران و نزدیکان شهید: «علی در سال‌های آخر، سردردهای شدید داشت. هر بار با تمام قدرت، سرش را فشار می‌داد. به گونه‌ای که احساس می‌کردی سرش منفجر خواهد شد. با تعجب نگاهش می‌کردم، می‌گفت: «تو نمی‌دانی چطور درد می‌کند. حالم به هم می‌خورد» وقتی علت سردردش را می‌پرسیدم، پاسخ می‌داد :«اعصابم ناراحته.شاید فشارم رفته بالا و شاید هم چربیم.» اما من می‌دانستم، او شیمیایی شده کلیه‌هایش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت،‌ عارضه موجی بودن نیز بعضی اوقات زندگیش را مختل می‌کرد، یادم هست در این گونه مواقع می‌گفت: «فقط بروید بیرون، سپس سرش را آنقدر به دیوار می‌کوبید و فشار می‌داد تا زمانی که بدنش خشک می‌شد. حتی یکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شیشه‌ها را شکست. هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ایران دیگر رمقی برای علی نگذاشته بود، در جای ‌جای پیکرش ردپای جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد.»

 

نگاه به آسمان کرد و گفت: «تو به من قول دادی»!

 

آقای منافی، همراه و شاهد لحظه شهادت شهید، نقل می‌کند: «علی در روز سوم بهمن ماه در حال خروج از استراحت گاه به طرف آسمان، نگاهی انداخت و گفت:« تو به من قول دادی! ده روز دیگر، فرصت داری که به قولت عمل کنی وگرنه من دیگر به پشت سرم نگاه نمی کنم» او با پای مصنوعی شکسته خودش، در حال رفتن بود که به ما گفت: « این پا روی مین رفتن داره!» عاقبت، علی در روز ۲۲ بهمن ماه به میدان مین رفت و توانست حدود ۶۲ الی ۶۳ مین را پیدا کند. من، او را همراهی می‌کردم. زمانی که به آخرین مین رسیدیم، کسی مرا از دور، صدا زد. با شنیدن آن صدا بین من و علی، حدود ۷ متر فاصله افتاد؛ ناگهان متوجه صدای انفجاری مهیب در دشت شدم که با سرعت، خودم را به محمودوند رساندم. او با پیکری خونین روی زمین افتاده بود. باورم نمی شد اما خدا هیچگاه خلف وعده نمی کند!...»

 

جبهه! کجایی؟ که دلم تنگ توست...

 

فرمانده دلیر گروه تفحص «لشکر۲۷ محمدرسول‌الله(ص)» سرانجام در تاریخ 22 بهمن 1379 در منطقه «فکه» همانجا که نقطه اتصال زمین و آسمان بود و مقتل مردانی از جنس آسمان و عشق و عطش، بر اثر انفجار مین در جرگه شاهدان قرار گرفت و با بلاجویان دشت کربلایی و عاشقان عاشورایی، همسفر شد و بال در بال ملائک گشود. علی در سن ۳۶ سالگی تنها پسرش عباس را که نابینا و فلج بود، به همراه دخترش به یادگار گذاشت و خود به پرواز ابدیت رفت. پیکر پاکش را در قطعه ۲۷ بهشت‌ زهرا طبق وصیت خودش، به خاک سپردند.

 

انتهای گزارش/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده