نذر و نیازهای مادرانه برای بازگشت فرزند به آغوش وطن
به گزارش نوید شاهد به نقل از دفاع پرس، حکومت بعث عراق پس از به اسارت گرفتن رزمندگان ایرانی، از ثبتنام برخی از آنها توسط صلیبسرخ جلوگیری کرده و از مکاتبه آنها با خانوادههایشان نیز ممانعت به عمل میآوردند؛ بنابراین بسیاری از اسرا تا چندین سال پس از اسارت، در لیست اسرای جنگی قرار نداشته و خانوادههای آنها نیز هیچگونه اطلاعی از این اسرا نداشتند و گاهاً گمان میکردند که آنها شهید شدهاند.
«مسعود قربانی» که چهارم خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه به اسارت درآمده و سال ۱۳۶۹ نیز در پی تبادل اسرا میان ایران و عراق، از زندانهای دشمن بعثی آزاد شد، یکی از این اسرا بود که نام او در صلیبسرخ ثبت نشد. وی چشمانتظاری خانوادهاش در مدت اسارت خود را چنین روایت کرده است: «در طول سالهای گذشته، خانواده و بالاخص مادرم با خبرهای ضدونقیضی مواجه بودند. یکی خبر داده بود که در تانک بوده و سوخته؛ دیگری گفته که شهید شده و جنازهاش در منطقه مانده؛ یکی دیگر خبر داده که مفقود شده و هیچ اثری از او نیست و یکی هم احتمال هم داده بود که شاید اسیر شده باشد؛ ولی در عینحال مادرم دلی قوی داشت.
او همواره به خدای متعال و ائمهاطهار (ع) توکل کرده و تمسک میجست و برای زنده بودنم نذرها کرده بود. نذر حضرت فاطمهزهرا (س)، در ایام تولد آن حضرت، غذا میپخت و به اهالی محل و خویشان میداد. با هزینهای از دسترنج خود و نیز قرض و کمک از آشنایان، گوسالهای خریده بود تا در اولین محرم در عصر تاسوعای آن سال، در شب شهادت آقا اباعبداللهالحسین (ع)، خیرات کند. نیت و نذرش این بود که تا عمر دارد، همهساله در روز تاسوعا این رویه را ادامه دهد.
نذر دیگری کرده بود بهنام آقا حضرت ابوالفضلالعباس (ع)، آش میپخت که این نذر هم هر سال مستمراً ادا میشد. در طول سال، محتویات آش مثل نخود، لوبیا، انواع سبزیجات، ادویهجات، گندم نیمه آسیابشده و... را جمعآوری کرده و در روز موعدش، کلهپاچه و شکمبه گوسفند میگرفت. با دستان خود تمیز میکرد و در آش میریخت. از آنجایی که خدا هم برکتش میداد، به همه اهالی محل و اقوام و خویشان آش میرسید. آنقدر این آش خوشمزه بود که زبانزد خاصوعام شده بود. همه اقوام و مردم محل هر سال بیصبرانه منتظر بودند و میگفتند مادر مسعود کی آن آش خوشمزه را درست میکنی!
از تاریخ ۲۶ مردادماه ۱۳۶۹ که اولین گروه اسرا آزاد شدند تا تاریخ نهم شهریور آن سال که ما آزاد شدیم و به مرز رسیدیم و در پادگان در قرنطینه بودیم، چهارده روز میگذشت. خانواده هنوز اطلاعی از وضعیت من نداشتند و مادر همچنان امید داشت. در این مدت، هر روزی که میشنید از روستاها و شهرهای دور و نزدیک اسیری آزاد شده و برگشته، به آنجا میرفت تا کسب اطلاع کند که آیا فرزندش با آنها در اسارت بوده است؟ یا اینکه جایی در جبهه فرزندش را دیدهاند که شهید شده باشد یا به اسارت درآمده؟
از آنجاییکه بیش از بیست اردوگاه اسرای ایرانی در عراق وجود داشت و هیچ ارتباطی بین این اردوگاهها نبود، طبیعتاً اسرایی که از اردوگاههای دیگر برمیگشتند، هیچ اطلاعی از ما نداشتند؛ لذا مادر بارها وقتی برای کسب اطلاع میرفت، دست خالی برمیگشت، ولی همچنان امیدوار بود. تا اینکه در خبر رسانه ملی، اسامیمان خوانده شد. از این طریق بود که خانواده من با خبرهای ضدونقیضی که از جهت مختلف میرسید، بالأخره اسم من را در میان اسرای آزاد شده از طریق صداوسیما میشنوند و به دلیل اینکه احتمال تشابه اسمی وجود داشت، خانواده همچنان مضطرب ولی امیدوارتر انتظار میکشید.»