دکترها برای خودشان یک چیزی میگویند!
به گزارش نوید شاهد به نقل از خبرگزاری فارس، «چند وقتی بود حاج قاسم مریض بود. عوارض شیمیایی جنگ ایران و عراق به کنار، چند باری هم در سوریه شیمیایی زده بودند و وضعیتش وخیمتر شده بود. برای همین در جلسهای که با رئیس جمهور داشت، از حال رفت.
همسرش و پسرش رضا و دخترش زینب در خانه داشتند شام میخوردند که گوشی رضا زنگ خورد. آقای پورجعفری همراه و مشاور همیشگی حاجی، خیلی آهسته به رضا گفت: «برو یه گوشه کسی نباشه. باید یه چیزی بهت بگم.»
رضا سریع رفت توی اتاق پورجعفری گفت: «حاجی حالش بد شده. آوردیمش بیمارستان بقیهالله. زود خودت رو برسون. به کسی هم چیزی نگو.»
نگرانی همه وجود رضا را گرفت. سریع لباسهایش را پوشید و رو به مادرش گفت: «مامان. برای من یه کاری پیش اومده باید سریع برم. اگه بابا اومد بهش بگو کار داشت مجبور شد بره. بگو میاد میبینتت.»
سریع خداحافظی کرد و از خانه زد بیرون. رفت بیمارستان و یک راست رفت سر تخت حاجی.
پدر خیلی حالش بد بود. دکترها مدام از او آزمایشهای مختلف میگرفتند. جواب آزمایش که آمد، دکترها گفتند باید استراحت مطلق باشد. به خود حاجی هم گفتند: «اگه از جات تکون بخوری یه ماه میفتی گوشه خونه. حالت خیلی بد میشه. از ما گفتن بود!»
بعد هم به همراهانش تأکید کردند که حتی یک قدم هم نباید بردارد. فقط باید بخوابد و استراحت کند.
شب او را از بیمارستان بردند خانه. با وجود آن همه تأکیدی که دکترها کردند، حاجی صبح زود رفت!
صدای اهل خانه درآمد: «مگه دکتر نگفت نباید از جات بلند بشی؟ مگه نگفت استراحت مطلق؟ کجا رفتی دوباره؟»
میگفت: «من کلی کار دارم. نمیتونم بشینم خونه که! دکتر یه چیزی برای خودش گفت. هیچ مشکلی پیش نمیاد. نگران نباشین.»
با همان وضعیت و حال بدی که داشت، رفته بود عملیات؛ عملیات «بوکمال» که منجر به نابودی حکومت داعش شد.
خانواده اش سر این عملیات خیلی اذیت شدند. صحبتهای حاجی در بین رزمندگان در عملیات بوکمال از تلویزیون پخش شد که حاج قاسم مدام سرفه میکرد و اصلاً نمیتوانست درست صحبت کند.
خانواده حال او را که این طور دیدند، دیگر از دلشوره و نگرانی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند. خودشان هم وقتی با او تلفنی صحبت میکردند، میدیدند که اصلاً صدایش در نمیآید.
آقای پورجعفری هم دائم به خانواده میگفت: «کاش حاجی رو راضی کنین برگرده یه چند روزی استراحت کنه. یه سرمی تقویتیای چیزی بزنه بعد دوباره بیاد. خیلی حالش بده.»
اما او مرد میدان بود. نمیتوانست نیروها و عملیات را رها کند و برگردد خانه. نمیخواست از خانه عملیات را هدایت کند. باید در میدان کنار نیروهایش میماند.»
منبع: کتاب «عزیز زیبای من» به قلم زینب مولایی