برو با بابایت بیا تا پایت را جا بیندازم!
به گزارش نوید شاهد به نقل از خبرگزاری فارس، حسین یکتا یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، از مرخصی بعد از عملیاتش تعریف میکند: «کارهای انجمن که تمام میشد، انگار در اتاق بمب ترکیده بود. استکانهای خالی چای تا بالشها و کتابها، همه وسط بودند.
جعفر یکی از دوستانم، مثل همیشه مانده بود و تند تند اتاق را مرتب میکرد. لوس بازیام گل کرد و دراز کشیدم. چند بار گفت بلند شوم تا کمکش کنم اما گوش ندادم.
با شوخی و تهدید سمتم آمد که بلندم کند؛ پایم را به حالت گارد بالا آوردم. لگد جعفر کف پایم خورد و تق حس کردم چیزی در مچم تکان خورد. دلم ضعف رفت.
درد تا بیخ گلویم تیر کشید. مچاله شدم در خودم. لبهای جعفر مثل رنگ صورتش سفید شد. با چشمهای گرد شده از ترس نگاهم میکرد. شوخیمان جدی شد.
نمیتوانستم روی پایم بایستم. دست دور گردن جعفر پلهها را لنگ لنگان پایین آمدم. دوید و موتور گازیاش را آورد. بی سروصدا پیش حاج محمد شکستهبند رفتیم. حاج محمد یکی از اتاقهای خانهاش را مطب کرده بود. مقابلم نشست. پایم را روی زانویش گرفت. نگاه نگران جعفر به دستهای پیرمرد بود.
پایم در همین یک ساعت اندازه کلهام شده بود. کمی براندازش کرد.
شروع کرد به حرف زدن: خوردی زمین؟
+ نهـ پسرکی هستی؟
+ پسر بابام.
دستش روی پایم بیحرکت شد. نگاه معناداری حوالهام کرد. با حالت قهر زانویش را از زیر پایم کشید.
+ آخخخخ.پاشنهام با ضرب زمین خورد.
ـ برو با بابات بیا!
وا رفتم. نگاهی به جعفر انداختم. خندهاش گرفته بود.
پیرمرد استخوان پایم را جا نینداخت؛ ولی حالم را جا آورد. با لب و لوچه آویزان برگشتیم.
جعفر پشت در خانه خداحافظی کرد و رفت. هنوز به خاطر پایم پکر بود. تا سلام کردم همه پایم را که نمیتوانستم زمین بگذارم نگاه کردند. مامان و ننه آقا هول سمتم دویدند. با کوچکترین اشارهای دادم بلند میشد. نمیگذاشتم کسی به پایم دست بزند. بابا سریع کتش را پوشید. یک ربع بعد دوباره از خانه حاج محمد سر در آوردم. پیرمرد پایم را بغل گرفت.
نگاهی به بابا انداخت: خواستم بیای که بهت بگم پسر پررویی داری. از حاضر جوابیام میگفت و من هم گوش میدادم.
- تق!مثل مار زدهها نیمخیز شدم. پایم را با یک حرکت جا انداخت.
بیحال روی صندلی افتادم.»منبع: کتاب «مربعهای قرمز» به قلم زینب عرفانیان