چهارشنبه, ۲۷ تير ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۱۹
سربازهای بعثی آب پاکی روی دست اسرای ایرانی ریخته بودند که اگر برای امام حسینتان عزاداری کنید، هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید. اسرا هم قانع شده بودند که بیخیال عزاداری شوند؛ تا اینکه شب عاشورا صدایی از اتاق خواهران اسیر به گوش رسید.

به گزارش نوید شاهد به نقل از خبرگزاری فارس، اسیر 13 ساله جنگ تحمیلی حسین طحانیان، تعریف می‌کند: «اواخر مهر بود. چند وقتی بود 4 تا از خواهران اسیر را به یکی از بخش‌های طبقه بالای اردوگاه ما آورده بودند. تقویم اسارتی که با کمک روزنامه‌های عراقی برای خودمان درست کرده بودیم می‌گفت محرم نزدیک است.

روایتی از شب عاشورای اسارتگاه بعثی‌ها

از دو هفته قبل، محمودی (یکی از نگهبان‌های اردوگاه) ارشدها را جمع کرده و برایشان کلی خط و نشان کشیده بود. با چند سال زندگی در ایران دیگر خوب می‌دانست که ایرانی‌ها چقدر عاشق امام حسین هستند. به ارشدها گفته بود اگر کوچک‌ترین حرکتی از سمت اسرا در رابطه با قضیه محرم سر بزند، پدر همه را در می‌آورد. 9 شب اول محرم با مراقبت شدید محمودی و نظارت ارشدها گذشت. شب عاشورا رسید. نماز مغرب و عشاء را با مراقبت نگهبان آینه به دست به جماعت خواندیم. بعد خیلی آهسته زیارت عاشورا را زمزمه کردیم. شب سنگینی بود صدا از دیوار در نمی‌آمد. هر کس کنجی رفته بود و آرام اشک می‌ریخت. یکی دو بار چند تا از بچه‌ها خواستند گروهی عزاداری کنند؛ اما هر دفعه با تذکر ارشد کوتاه آمدند. ارشدها با خواهش و تمنا از آن‌ها می‌خواستند که همکاری کنند. می‌گفتند: «امام حسین خودش می‌داند چطور داریم سر این قضیه خون دل می‌خوریم. انشاءالله که خودش همین بضاعت کم را با کرمش قبول می‌کند.» از جایم بلند شدم و رفتم پای پنجره و نشستم روی رف آن. زانوهایم را بغل گرفتم و سرم را گذاشتم روی شیشه. چشم‌هایم را بستم. در ذهنم شب عاشورای سال 61 هجری قمری را مرور می‌کردم. صدای زمزمه‌ای به گوشم رسید. چشمانم را باز کردم. یک لحظه فکر کردم خیالاتی شده‌ام. دوباره چشم‌هایم را بستم. صدا دوباره جان‌دارتر از قبل به گوشم خورد.

از جا پریدم و روی کنده زانوهایم نشستم و گوشم را به پنجره چسباندم. صدا، صدای هم‌خوانی زنانه‌ای بود که هر لحظه بلندتر از قبل می‌شد. آن قدر بلند و واضح که شنیدم می‌گویند: «مهدی یا مهدی، به مادرت زهرا(س) دشمن قرآن با ما در جنگ است امشب امضا کن پیروزی ما را دل ما بهر کرب‌وبلا تنگ است» تا آخر شعر را حفظ بودم. روزهای قبل از اسارت این شعر خصوصاً در شب‌های عملیات ورد زبان رزمنده‌ها بود. صدای نوحه‌خوانی که حالا همراه سینه‌زنی شده بود از اتاق 4 خواهرِ اسیر که در انتهای راهروی طبقه بالا بود، به گوش می‌رسید. از پنجره پایین پریدم و گفتم: «بچه‌ها! خواهرا دارن عزاداری می‌کنن. بیاین گوش کنین.» همه دویدند سمت پنجره. باورشان نمی‌شد. عجب مرد بودند این دخترها! مگر می‌شد چیزی راجع به تهدیدهای محمودی نشنیده باشند؟ پس چطور جرأت کرده بودند صدایشان را این طور ببرند بالا؟ به یک چشم به هم زدن آسایشگاه به هم ریخت. بچه‌ها به محض شنیدن صدای عزاداری خواهرها کنترلشان را از دست دادند و یک صدا شروع کردند به نوحه‌خوانی. می‌گفتند: «جرأت و جسارت را باید از خواهرها یاد گرفت.» با شروع عزاداری از طرف آن‌ها، کار را تمام شده فرض کردیم. گفتیم آب که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب. یک صدا نوحه‌هایی را که از قبل همه بلد بودیم می‌خواندیم. صدای سینه‌زنی‌مان که بالا رفت، دیدیم بچه‌های بقیه آسایشگاه‌ها هم دست به کار شدند. همه منتظر یک تلنگر بودیم. به چند دقیقه نکشیده سربازها مثل مور و ملخ ریختند داخل محوطه اردوگاه و فریاد می‌زدند: «اسرا شورش کرده‌اند.» فرق عزاداری و شورش را نمی‌دانستند. بچه‌ها بی‌خیال اخطارهای سربازها، عزاداریشان را می‌کردند.»

این بخشی از کتاب «سرباز کوچک امام» به قلم فاطمه دوست‌کامی است. ماجرای عزاداری اسرا در این کتاب به همین جا ختم نمی‌شود و مأموران عراقی همان شب و فردای آن، یعنی روز عاشورا، حسابی از خجالت آن‌ها در می‌آیند.

 

انتهای پیام/ ر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده