مادر شهیدی که ۲۳ سال پشت در خانه منتظر ماند، اما پسرش نیامد
به گزارش نوید شاهد به نقل از خبرگزاری فارس، روزهای انتظار برای مادر شهید، هر روز طولانیتر میشد و دلتنگیها مادر را به پشت در حیاط خانه میکشاند تا بلکه دوستی، آشنایی خبری از عبدالمجید برایش بیاورد. دلتنگیهایی که مادر، با چمدانی پُر از لباسها و عطر پسرش در میان میگذاشت و آرزوهایی که با تا زدن لباسها، با خود زمزمه میکرد. ۲۳ سال، انتظارِ پسرش را کشید. عبدالمجید مهرماه ۱۳۶۳ مصادف با ماه محرم بود که رفت تا در عملیات «عاشورا» برای آزادسازی میمک شرکت کند؛ اما بازنگشت.
غلامرضا برادر کوچکتر شهید «عبدالمجید امیدی» امروز راوی داستان انتظار کشیدنهای مادر است. او میگوید: «مادرم چند فرزند دختر داشت و از آنجا که فرزند پسر جایگاه ویژهای در قوم کُرد دارد، پدر و مادرم هم دوست داشتند صاحب پسر شوند. به همین خاطر مادرم خیلی نذر و نیاز کرد . نخستین پسر خانوادهمان متولد ۱۳۴۱ است که ۲ بعد از او، عبدالمجید به دنیا آمد. مادرم همه فرزندان را دوست داشت اما علاقه متقابل زیادی بین عبدالمجید و مادرم بود.»
شرط عبدالمجید برای اعزام نیروها به جبهه
در زمان پیروزی انقلاب اسلامی عبدالمجید ۱۵ ساله بود و دانشآموز هنرستانی. جوّ هنرستان، جو سیاسی خوبی نبود افکار متعدد سیاسی و گروههای انحرافی در بین دانشآموزان دیده میشد. اما عبدالمجید با دوستانش گروهی با دیدگاه مطالعهمحور در مسجد جامع ایلام تشکیل داده بودند و کتابهای شهید مطهری را مطالعه و تبیین میکردند. گروهی که عاقبت اعضای آن با شهادت عاقبت بخیر شدند.
برادر شهید درباره فعالیتهای برادرش بیان میکند: «در گروهی که عبدالمجید و دوستانش تشکیل داده بودند، کارهای فرهنگی و عقیدتی را در مدارس ایلام انجام میدادند. وقتی هم که جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه ایران آغاز شد، عبدالمجید و دوستانش در پشتیبانی جنگ، طرح جذب نیروهای بسیجی و لبیک یا امام را شروع کردند. آن زمان عبدالمجید سعی میکرد کسانی به جبهه بروند که مبانی اعتقادی قوی و انقلابی داشته باشند. حتی عبدالمجید دانشآموزان را تشویق میکرد که اگر جبهه رفتند، درس و مدرسه را ترک نکنند؛ و شرط اعزام به جبههشان ادامه تحصیل بود.»
حضور در جبهه را به بورسیه تحصیلی ترجیح داد
از سال ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد، عبدالمجید دیگر کمتر به خانه میرفت؛ شاید هفتهای یک یا دو بار. مادر میماند و دلهره و دلتنگیهایش. عبدالمجید علاوه بر حضور در جبهه، موقعیت ادامه تحصیل در خارج از کشور در رشته پزشکی را هم داشت اما بورسیه را نپذیرفت. علاوه بر بورسیه پزشکی، به عبدالمجید پیشنهاد دادند تا جبهه نرود و به طلبگی مشغول شود اما باز هم او نپذیرفت و گفت: «الان تکلیف این است که برای خدمت به دین و مردم در جبهه باشم.»
شربت معده به جای غذا
عبدالمجید در عملیاتها به صورت نامنظم شرکت میکرد تا اینکه سال ۱۳۶۲ به عنوان یکی از نیروهای فکری و ایدهپرداز به عضویت رسمی سپاه درآمد. برادر شهید درباره اقدامات عبدالمجید میگوید: «برادرم یکی دو ماه قبل از شهادت، به کرمانشاه رفت و آموزشهای رسمی اطلاعات و عملیات را گذراند. تا اینکه نیروهای تیپ نبی اکرم(ص) در منطقه میمک عملیات داشتند و گروه شناسایی که عبدالمجید هم در این گروه بود، برای شناسایی به داخل خاک عراق نفوذ کردند. بعثیها خط مقدم را بمباران کردند و برادرم به همراه تعدادی از همرزمانش در عمق خاک عراق در نیزارها ماندند. در نیزار آب و غذای نیروها تمام شده بود. یکی از رزمندهها شربت معده همراهش بود؛ آنها شربت معده را بین خودشان تقسیم کردند تا کمی از شدت ضعف و گرسنگیشان برطرف شود.»
آخرین خبر از عبدالمجید
۸ ـ ۷ نفر از نیروها به همراه عبدالمجید امیدی در نیزار مقاومت میکردند تا اینکه بعثیها نیزار را به رگبار بستند و سپس آتش زدند. از این جمع، ۲ نفر زنده ماندند. یکی عبدالمجید و دیگری سیدمحمد میرمعینی.
غلامرضا، اسارت عبدالمجید را اینگونه روایت میکند: «برادرم و میرمعینی به شدت مجروح شده بودند. میرمعینی درباره مجروحیت برادرم به ما گفت که شکم عبدالمجید پاره شده بود و گلولهای هم به اطراف نخاع من اصابت کرده بود. به گفته دیگر اسرا، بعثیها برادرم را به جای نامعلوم بردند و ۴ ـ ۳ روز بعد، او زیر شکنجه بعثیها به شهادت رسید و پیکرش در جای نامشخص به خاک سپرده شد.»
مادرم همیشه منتظر آمدن عبدالمجید بود
و اما روزگار مادر در روزهای بیخبری از عبدالمجید اینگونه میگذشت. او هر کاری میتوانست انجام میداد. از انجام اعمال امداوود تا آماده کردن چمدانی برای دامادی عبدالمجید.
برادر شهید دراین باره بیان میکند: «رادیو عراق اسامی اسرا را میخواند که اسم عبدالمجید را هم بین اسرا اعلام کردند. همین خبر سالها دلخوشی مادرم بود که یک روز عبدالمجید برمیگردد. مادرم در طول ۲۳ سال برای آمدن عبدالمجید پشت در خانه مینشست، لای در را باز میگذاشت و منتظر بازگشت فرزندش بود. دوستان عبدالمجید هیچ وقت از کوچه ما عبور نمیکردند چون میدانستند که اگر مادرم آنها را ببیند، سراغ عبدالمجید را میگیرد؛ آنها هم پاسخی ندارند. اما مادرم تا آخرین لحظات امید به زنده بودن عبدالمجید داشت. انگار عبدالمجید کنارش بود. طوری پشت در مینشست که انگار همین الان قرار است عبدالمجید بیاید.»
چمدانی پر از آرزو
مادر خبر نداشت که عبدالمجیدش همان روزهای نخست اسارت با تنی مجروح در زیر شکنجه به شهادت رسیده، با توجه به اینکه عبدالمجید پیکری نداشت، خانواده هم میدانستند او شهید شده، اما از مادر پنهان کرده بودند. و مادر، چمدانی از وسایل عبدالمجید را آماده کرده بود برای دامادیاش.
برادر شهید در این باره بیان میکند: «مادرم چمدانی از لباس و وسایلی را برای ازدواج عبدالمجید نگه داشته بود، او سالهای سال از این چمدان نگهداری میکرد. یادم هست، مادرم چمدان عبدالمجید را هر چند وقت یکبار مرتب میکرد. عبدالمجید عطرهای خاصی میزد و مادرم اجازه نمیداد به آن عطرها دست بزنیم. من محصل بودم و یکبار از عطر چمدان عبدالمجید استفاده کردم، مادرم متوجه بوی عطر عبدالمجید شد و گلایه کرد که این عطر امانتی عبدالمجید است؛ او بیاید این عطر را از من میخواهد. کسی دست به عطرها نزند! من وقتی ناراحتی مادرم را دیدم، آن عطر را سرجایش گذاشتم.»
مادر عبدالمجید آن قدر انتظار کشید تا اینکه در اربعین سال ۱۳۸۷ کاسه صبرش لبریز شد و خود به دیدار فرزند شهیدش رفت.
انتهای پیام/ ر