داستان «اشک یتیم»
«اشک یتیم»
نویدشاهد: چند روزی بود که برای مادر پول کمتری زیر طاقچه میگذاشت. هم اینطور مادر شک نمیکرد و هم پساندازی برای خودش جمع میکرد. میخواست برای رقیه عروسک و برای حمید هم یک جفت کفش نو بگیرد. یک پیراهن هم باید برای مادر میخرید.
از آخرین باری که مادر برای خودش لباس نو خریده بود مدتها میگذشت.
«آخرین لباسو بابا گلاب براش خریده بود، آره؟ آره همون پیرهن سبزه که قسمتش نشد ببینه و رفت و جنازش برگشت. مامان تو عروسی همون تنش بود. آخ اگه بشه این پیرهن آبیه رو براش بخرم. میتونم چهره نانازشو تو این لباس تصور کنم.
هرچند دیگه موهاش مثل اون روزا مشکی یه دست نیست. قربونش برم انقدر بعد بابا...»
جمله افکارش تمام نشده، قطره اشکی از روی گونهاش بر روی پولهایی که از جیبش بیرون آورده بود و تماشایشان میکرد تا ببیند با آنها چه میتواند بخرد ریخت.
دوباره اسکناسهای ده تومنی را مچاله کرد و داخل جیب زاپاسی که مادر همیشه پشت جیب اصلی شان میدوخت گذاشت و با خودش گفت: «هموز زوده. بذار یکم دیگه جمع کنم بعد برا همشون اونی که میخوانو میخرم.»
با دو تومنیهای ته جیبش چند نان سنگک خرید و سپرد که: «برشته اش کن مامانم برشته دوست داره.»
در را باز کرد به نظرش خانه، خانه همیشگی نبود. صدای بچهها و تلویزیون نمیآمد و ضرب شانه مامان روی قالی کم زور بود و صدای چندانی نداشت.
دو سه تا از گلدانهای دور حوض، وسط حیاط افتاده بودند و خاکشان ریخته و گلهایشان پژمرده بود.
نانها را سر تخت گذاشت. خم شد و گلداها را یکی یکی برداشت، مرتب کرد، آب داد و چید دور حوض.
دستهایش را شست، خود را تکاند و خاک و خل را از لباسهایش دور کرد، نانها را برداشت و وارد خانه شد. میخواست به روی خودش نیاورد که اتفاقی افتاده و نگران شده است اما میدانست این خانه را موجی از غم مضاعف برداشته و خانه همیشه غمداری که میشناخته نیست.
خبرنگار: فاطمه سعیدمسگری