روایتی از زندگی شهید «مصطفی یوسفی» در کتاب «تردیدهای مین منور»
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، کتاب «تردیدهای مین منور» به قلم «جلیل امجدی» از سوی نشر شاهد منتشر شده است. نویسنده در این کتاب داستانی از زندگی شهید «مصطفی یوسفی» را روایت کرده است.
شهید «مصطفی یوسفی» در سال 1339 در روستای «دولوجرد» از توابع بخش «رزن» شهرستان همدان، دیده به جهان گشود. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1359 به خدمت سربازی رفت و دو سال در لشکر 94 ارومیه و کردستان خدمت کرد.
با شروع جنگ، مصطفی یوسفی در عملیات رمضان، محرم، والفجر مقدماتی و...، شرکت کرد و سرانجام در شانزدهم اسفندماه سال 1362 در منطقه عملیاتی خیبر به شهادت رسید. بخش پایانی این کتاب به اسناد و تصاویر شهید «مصطفی یوسفی» اختصاص یافته است.
در بخشی از این کتاب با عنوان «تنهایی و تردید» میخوانیم: «من یک عذرخواهی به تو بدهکارم برای آن شب همان شب عملیات که تو خودت را انداختی روی سیم خاردار و من اولین نفری شدم که پا روی شکم تو گذاشتم و گذشتم. نمیدانی چقدر از تو خجالت کشیدم وقتی تو آخر از همه با بدنی غرق خون از روی سیم خاردارها بلند شدی. من می گویم: پس کی میخوای از رازت با من حرف بزنی؟ من باید بدونم راز نترسیدنت چیه؟ تو می گویی عجله نکن باید مطمئن بشم که تو راز نگهدار خوبی هستی. ببین بعثیهای عوضی چی به روز بچههای حضرت رسول آوردن. من میگویم: دارم میبینم خودت و به کوچهی علی چپ نزن. حالا دیگه من نامحرم شدم؟ تو میگویی: تو محرمی حسن جان، اما این راز خیلی بزرگه اینقدر بزرگ که اگه بخوای هم نمیتونی مخفیاش کنی و رازنگهدار خوبی باشی. از همه جات میزنه بیرون همه میبینن، همه میفهمن که تو یه راز بزرگ داری اینقدر خمپاره انداختن بالای سر بچههای حضرت رسول که حتی یه نفربر و آمبولانس هم سالم نمونده. اون طرف سه تا نفربر پشت سرهم تو آتیش سوختن. این طرف هم چند تا تانک و نفربر سوخته میبینیم؛ اینجا چه خبر بود؟ من میگویم: چطور این راز از تو درز نمیکنه؟ تو بزرگی یا راز کوچیکه برات؟ اصلا چه اشکالی داره همه بدونن و بفهمن که چطور با یاد خدا میشه نترسید و زد به دل دشمن و تا آن طرف خاکریز دشمن رفت و با یک «وجعلنا» همهی دشمنا رو کر و کور کرد و به عقب برگشت؟ تو میگویی: به وقتش همه میفهمن هرکی هم فهمیده زنده نمیمونه خیلی گرسنه شدم سه ساعته که داریم پیاده گز میکنیم چیزی برای خوردن همراهت نداری؟ من می گویم: نه چیزی ندارم پس لااقل بگو آخر و عاقبت من توی این جنگ چی میشه؟ ببین اونجا یک کوله پشتی افتاده تو میگویی دست بردار! حسن مگه من از علم غیب خبر دارم؟ مطمئنم اون کوله پشتی مال یکی از نیروهای حضرت رسوله که صاحبش موقع عقب نشینی اونو انداخته زمین که سبکبار بشه.»
انتشارات «نشر شاهد» اینکتاب را در128 صفحه، با شمارگان یکهزار و صد نسخه، در قطع رقعی و به بهای 45هزار تومان روانه بازر نشر کرده است.
خبرنگار: آرزو رسولی نجار